كم كم غروب مي شد غروبي كه هميشه دوستش داشتم غروبي كه هر گاه از راه مي رسيد من و دوستانم بر بالاي كوه به آن مي نگريستيم آن لحظه فراموش نشدني باز هم در راه بود سكوت مبهمي كوهستان را پر كرده بود و همه به آسمان چشم دوخته بوديم كه يكباره صدايي خشمگين همه ي نگاهها را ربود و به سوي خود جلب كرد و بعد هيجده چرخي را ديديم كه بر پشت آن سنگ هايي بودند نميدانم چرا در دلم يكباره دلهره ايجاد شد چند نفر سوي ما آمدند و چيزي شبيه به باروت در ميان ما گذاشتند و بعد از چند ثانيه صداي انفجار مهيبي سراسر كوهستان را پوشاند(((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))
ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 18 فروردين 1392برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان تخیلی,سنگ,سنگدل,داستان سنگ,,داستان آموزنده,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب