دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
ديشب خوابش را ديد.تو خواب ديد ازدواج كرده و حلقه تودستش انداخته .يك دفعه از خواب پريد .ديگه تا صبح خوابش نبرد.هراسان و غمناك شده بود .باران اشكش جاري شد. با خود گفت :اگه ازدواج كرده باشه؟ اگه واقعيت داشته باشه؟ هي خودش را شرزنش مي كرد.با خود گفت:اي كاش جرأتش را داشتم وبه او مي گفتم كه دوستش دارم و غم اين عشق را در قلبم حمل نمي كردم. منتظر بود تا زودتر صبح شودواورا ببيند.وارد اتاق كارش شد.سلام كرد. دست چپش را بالاآوردوقتي ديد حلقه اي نيست نفس راحتي كشيد. هنوز تودلش اضطراب ونگراني بود. عشقش به او گفت:مي تونم يك سؤال خصوصي بپرسم . گفت:بفرماييد. چرا تاحالا ازدواج نكرده ايد؟ نمي دانستم چرا اين سؤال را پرسيد!با كمي مكث گفتم :آخه كسي را دوست دارم كه جرأت گفتنش را ندارم. شما چرا ؟ گفت :من كسي را دوست دارم كه جرأت گفتنش را دارم. گفتم :ديشب خوابتان را ديدم.در خواب ديدم ازدواج كرده ايد. گفت :تو فكرشم. نفسم بندآمده بود.انگار يكي از پشت داشت خفه ام مي كرد.تف دهنم را قورت دادم گفتم :با كي؟ نفس بلندي كشيد وگفت:با شما . . .


ارسال توسط نــاهـــــیــد
حوالی غروب بود. ساعت کاری خورشید داشت تمام می شد. کنار دریا چادر زده بودند و آتشی روشن کرده بودند. دختر کنار آتش مشغول درست کردن غذا و پسر کنار در چادر ، دست به سینه، نشسته و به گذشتشان فکر می کند؛ به اولین روز آشنایی. دخترها در فاصله ی زیادی از هم ایستاده اند و باهم بدمیتون بازی می کنند. البته، بازی که نه، با راکت هایشان ادا در آورده و همدیگر را مسخره می کنند و صدای قهقهه شان تمام پارک را پرکرده است. کمی آن طرف تر، دو پسر به دور خود می چرخند:«آخه پارک به این بزرگی 4 تا تابلو نداره که راهو نشون...» _ «اه یه لحظه ساکت باش. پیداش می کنیم دیگه. اصن برو از اون دخترا بپرس.» _ « برو بابا. الان یه تابلویی چیزی...» _ « لوس نشو. اینجوری تا فردا صبح هم پیدا نمی کنیم.» _ «خیلی خب.» پسر به سمت دخترها که تازه می خواهند بازی واقعی شان را شروع کنند، راه می افتد. «ببخشید، خانم...» دختری که شال و مانتوی سبز دارد؛ به سمت او برمی گردد. موهای سرخ آتشینش را کنار می زند و می گوید:«بفرمایید.» آتش موی دخترک، به گونه های پسر می دود و آن را گلگون می کند. زبانش بند می آید و با خجالت می گوید:« ببببخشید. شما می دونین سرویس بهداشتی کجاس؟» دخترهم که خجالت کشیده، شالش را مرتب می کند و راه را به او نشان می دهد. پسر به سمت دوستش بر می گردد. دوستش چشمکی به او می زند و می گوید:« نمی دونی قیافت چقدر ضایس. عاشق شدی؟» پسر موهایش را از جلوی پیشانی اش کنار می زند و با لبخندی ساختگی میگوید:«مثله اینکه ..» دختر سرش را از روی آتش بلند کرده و به همسرش نگاه می کند که غرق در افکارش است. موهای سرخش را کنار زده و میگوید:«به چی فکر می کنی؟» پسر بلند می شود و به سمت همسرش می رود. شانه هایش را می فشارد و می گوید:«دوستت دارم؛ گل گلدون من.» سپس سه تارش را برمی دارد و روی صندلی می نشیند؛ و آواز گل گلدون سر می دهد. دخترک می ایستد. نسیمی که از سوی دریا می وزد؛ موهایش را به پرواز در می آورد. آوای سه تار در ساحل می پیچد. از آن شب فقط سایه ای تیره از نیمرخ دختر می ماند ، بر پس زمینه ی آسمان سرخ غروب و دریای پشت سرشان. و صدای پسرکی با سه تار در دستش که با عشق می خواند: گوشه ی آسمون پر رنگین کمون من مثه تاریکی تو مثل مهتاب اگه باد از سره زلف تو نگذره من میرم گم میشم تو جنگل خواب....


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ماماني كاري نداري ، من رفتم مدرسه ، امروزم پنجشنبه است و به خاطر كلاس زبان دير ميام.-باشه دخترم ، خداحافظ -باي؛ دم مدرسه كه مي رسم مجبورم سر و صورتم را به حالت عادي برگردونم ، من نمي دونم يكم مو بيرون دادن و دوتا انگشتر دست كردن ، مگه چه اشكالي داره ؟؟ هنوز يك ربع تا زنگ مانده بود رفتم دستشويي و صورتم رو شستم چون حوصله ي گيرهاي كق و نرسيده ي خانم ناظم رو نداشتم. زنگ اول هندسه داشتيم و من هم عاشق رياضي و اشكال هندسي. آخ چه كيفي داره مچ معلم رو وقتي اشتباه مي كنه بگيري . اين معلم ما هم كه همش اشتباه درس ميده ، دوستام مي گن :مرواريد اگه تو نباشي سر كلاس ، اين معلم ما رو به ناكجا آباد ميبره. زنگ اول كه تموم شد سريع از كلاس زدم بيرون .آخه بايد دنبال مشيري مي گشتم. منا مشيري يكي از دوستاي كلاس زبانمه از اون دخترهاي هفت خط روزگار ، هر كسي چيزي مي خواد ، مياد سراغ منا مشيري ، يكي دو بار ناظممون به خاطر فروختن لوازم آرايش و سي دي هاي غير مجاز توي مدرسه، بهش هشدار داده بود . ولي اين بشر گوشش به اين حرفها بدهكار نيست ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی به ایستگاه رسید اتوبوس رفته بود ........ باید منتظر اتوبوس بعدی می ماند ، چند ساعت ؟ چند روز ؟ چند سال ؟ ترجیح داد بقیه راه را پیاده برود کاش کسی بود که به اومیگفت دیر شده است کاش آدمها میدانستند که وقتی دیر شود چاره ای نیست باید راه حل دیگری اندیشید . باید یک بغل گل سرخ را پیاده میبرد در هوای سرد زمستان ......فاصله کوتاه بود !!!! .......... از زمین تا ناکجا آباد ................. جشن تمام شده بود و او هنوز نرسیده بود میدانست به جشن دعوت نشده اما یک بغل گل سرخ زیر سرمای زمستان متاعی باارزش بود .... در این روزگار ..... رسید ....،شب به پایان رسیده بود جشن هم !!! و تمام درها بسته بود .... کسی بودنش را ندید ! یک بغل گل سرخ ماند در دستهایش زیر ریزش برف .... و منتظر ماند تا صبح .... چند ساعت ؟ چند روز ؟ چند سال ؟ شاید فراموش کرده بود که دیر شده خیلی دیر ........ اما او اندیشید : ناگهان چقدر زود دیر میشود تا نگاه میکنی وقت رفتن است . و آرام آرام روی گلهای سرخ یخ زده اشک ریخت


ارسال توسط نــاهـــــیــد
کودک دستان کوچک خود را به روی شیشه ماشین کشید و چند ضربه اهسته به شیشه زد تا راننده را متوجه خود کند. راننده در سرمای کولر مشغول گوش کردن به اهنگی که پخش می شد بود . بی انکه حتی نگاهی به طرف کودک بیاندازد. در همین حال ماشین رانیم متر جلو تر برد تا از دسترس کودک دور شود. کودک که نیم تنه ی خود را به شیشه ی راننده چسبانده بود بی انکه جدا شود با ماشین حرکت کرد و مجددا و به ارامی روی شیشه چند ضربه اهسته زد و با نگاهی ملتمسانه منتظر جواب . حتی یک نگاه محبت امیز ماند . راننده پشتش را به کودک کرد و در حالیکه سرش را به شیشه می چسباند دست چپ خود را زیر سر حمایل کرد کودک دوباره چند ضربه اهسته به شیشه زد و در حالیکه تنه ی خود را از بدنه ماشین جدا می کرد نگاه خود را به داخل ماشین چرخاند تا شاید نگاهش با نگاهی تلاقی کند. اما نه نگاهی بود نه دست محبتی تا او را به اجتماع متصل کند. کودک بود ولی انگار که نبود . چراغ که سبز شد ماشین به سرعت رفت و از دید کودک محو شد و کودک در وسط چهار راه ماند تا دوباره و دوباره غریبی را با سبز شدن چراغ حس کند . چراغ سبز راهنمایی برای رانندگان.رفتن. رها شدن و اجازه عبور از خط است. اما برای کودکی که در چهارراه با یک تکه دستمال کثیف خود را روی شیشه ماشین های متوقف شده می کشد تا دستش به اخر شیشه برسد. رفتن امید و رها شدن در غربت وخیره شدن به زمین و اسفالت سیاه خیابان است. چراغ قرمز برای او ایجاد امیدی دوباره است از نوعی دیگر. هر چند بی فر جام. اما امید در هر شکل ان زیباست. نقش ما در این امید هر چند مبهم و هدایت ان به امیدی خوش فرجام چیست ؟


ارسال توسط نــاهـــــیــد
زیاد مهم نبود از کجا به خونه میرسیدم به خاطر همین روزی یه مسیر واسه خودم انتخاب میکردم , اینقدر ذهنم درگیر بود که اصلا متوجه نمیشدم چه جوری میرسیدم خونه , به ندرت به اطراف دقت میکردم . بعدازظهر یه روز داشتم کم کم به خونه میرسیدم یه پیرزن بانمک نظر منو جلب کرد که جلوی در خونش ایستاده بود . وقتی نگاهش کردم دیدم زل زده به من و معصومانه چشم دوخته به من, بی اعتنا رد شدم . فردای اون روز ناخودآگاه دوباره از همون مسیر رد شدم که دوباره اون حاج خانوم ُ دیدم ,این دفعه دوباره چشماش به سمت من بود , گفتم زشت میشه اگه سلام نکنم. بهش سلام کردم ولی جواب نداد, فقط نگاه میکرد من کل شبُ به پیرزن فکر میکردم . فردا شد و من از جلوی خونش رفتم ولی این دفعه اختیار از خودم بود. بیشتر دقت کردم تو چشماش اضطراب داشت مثل اینکه منتظر کسی بود ,به سر کوچه خیره میشد اول فکر کردم منتظر نوه ی کوچولوشه که رفته تو کوچه بازی کنه ولی اصلا بچه ای تو کوچه نبود . روزها همینجوری میرفت و من هر دفعه به چیزی فکر میکردم . معلوم بود منتظر است ولی منتظر چی نمیدونم . منتظر فرزندش که به جنگ رفته ولی هرگز برنگشته ؟ منتظر دخترش که خیلی وقته بهش سر نزده؟ منتظر دوست های قدیمی؟ و ... دیگه مسیرم معلوم بود کوچه حاج خانوم , روزی نبود که نبینمش . دوست داشتنی بود. گذشت تا چند روز در خانه بسته بود و ندیدمش . دلم براش یه ذره شده بود . امروز بالاخره فهمیدم منتظر چه کسی بود که از سرکوچه بیاد , اشک نمیذاشت راحت جلومو ببینم , پارچه ی سیاهی به در خونه زده شده بود و روی اعلامیه نوشته بود > پس ازمدت ها چشم انتظاری به پایان رسید


ارسال توسط نــاهـــــیــد
پرستار مردی با یونیفرم ارتشی و با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت : آقا پسر شما اینجاست ! پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه به خاطر حمله قلبی درد میکشید جوان یونیفرم پوشی که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود را دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد … پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند و تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها میتابید دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش میگفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روزی دختری از یک مرد روحانی می خواهد به منزلشان بیاید و به همراه پدرش به دعا بپردازد. وقتی روحانی وارد منزل می شود مردی را می بیند که بر روی تخت دراز کشیده و یک صندلی خالی نیز کنار تخت وی قرار دارد. پیرمرد با دیدن مرد روحانی گفت : شما چه کسی هستید ؟ و اینجا چه می کنید ؟ روحانی خودش را معرفی کرد و گفت : من در اینجا یک صندلی خالی می بینم ، گمان می کردم منتظر آمدن من هستید. پیرمرد گفت : آه بله … صندلی … خواهش می کنم بفرمایید بنشینید ؛ لطفا در را هم ببندید. مرد روحانی با تامل و در حالی که گیج شده بود در را بست. پیرمرد گفت : من هرگز مطلبی را که می خواهم به شما بگویم به کسی حتی دخترم نگفته ام. راستش در تمام زندگی اهل عبادت و دعا نبودم تا اینکه چهار سال پیش بهترین دوستم به دیدنم آمد ؛ او به من گفت : “دوست من فکر می کنم دعا یک مکالمه ساده با خداوند است. روی یک صندلی بنشین ، یک صندلی خالی هم روبرویت قرار بده. با اعتقاد فرض کن که خداوند بر صندلی نشسته است ، این موضوع خیالی نیست چون خدا وعده داده است که من همیشه با شما هستم ، سپس با او درد دل کن ، درست به طریقی که هم اکنون با من صحبت می کنی.” من چندبار این کار را انجام دادم و آنقدر برایم جالب بود که هر روز چند بار این کار را انجام می دهم. مرد روحانی عمیقا تحت تاثیر داستان پیرمرد قرار گرفت و مایل شد تا پیرمرد به صحبت هایش ادامه دهد. پس از آن با همدیگر به دعا پرداختند و مرد روحانی به خانه اش بازگشت. دو شب بعد دختر به مرد روحانی تلفن زد و خبر مرگ پدرش را به او اطلاع داد. مرد روحانی پس از عرض تسلیت پرسید : آیا او در آرامش مرد ؟ دختر گفت : بله ، وقتی می خواستم از خانه بیرون بروم مرا صدا زد تا پیش او بروم ، دست مرا در دست گرفت و بوسید. وقتی که نیم ساعت بعد از فروشگاه برگشتم ، متوجه شدم که او مرده است اما نکته عجیبی در مورد مرگ پدرم وجود دارد. معلوم بود که او قبل از مرگش خم شده و سرش را روی صندلی کنار تختش گذاشته است !!! آیا شما دلیل این کار او را می توانید حدس بزنید ؟ مرد روحانی در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت : ای کاش ما هم می توانستیم مثل او از این دنیا برویم


ارسال توسط نــاهـــــیــد
گفت : دارم میمیرم ! گفتم : دکتر دیگه ای ؟!؟! خارج از کشور ؟ گفت : نه ! همه اتفاق نظر دارن ، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد … گفتم : خدا کریمه ، ایشالله که بهت سلامتی میده ! با تعجب نگاه کرد و گفت : یعنی اگه من بمیرم ، خدا کریم نیست ؟ گفتم : راست میگی ، حالا سوالت چیه ؟ گفت : من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم ! به خودم گفتم “تا کی منتظر مرگ باشم ؟” ؛ خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون و مثل همه شروع به کار کردم ؛ خیلی مهربون شدم ، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد ؛ با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن ! آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه … سرتو درد نیارم ، من کار میکردم اما حرص نداشتم ؛ بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم ، ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم ، گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب و کتاب کنم کمک میکردم ، مثل پیرمردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم … الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد ولی حالا سوالم اینه که من فقط به خاطر مرگ خوب شدم ؟؟؟ آیا خدا این خوب شدن رو قبول میکنه ؟ گفتم : آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه … آروم آروم خداحافظی کرد و همینجوری که داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری ؟ گفت : معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز !!! با تعجب گفتم : مگه بیماریت چیه ؟ گفت: بیمار نیستم ! هم کفرم داشت درمیومد و هم از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم ، گفتم : پس چی ؟ گفت : فهمیدم مردنیَم … رفتم دکتر گفتم میتونید کاری کنید که من نمیرم ؟ گفتن : نه ! گفتم : خارج چی ؟ و باز گفتن : نه ! خلاصه ما رفتنی هستیم کِیِش فرقی داره مگه ؟ و با لبخندی رفت …


ارسال توسط نــاهـــــیــد
چه جوری بهش میگفتم به خاطر ارثیه پدری دارم بهش نه میگم نه بخاطر زبان دیگه اونقدر عربی یاد گرفته بودم که بتونم منظورمو برسونم و حرف بزنم و اونم تو این مدت اونقدر فارسی یاد گرفته بود که بتونه حرفشو به فارسی بگه دیگه حافظ میخوند.ابتدای آشنایی قاطی میگفتیم یک کلمه ازاین ور یک کلمه از اونور و بلاخره حرف میزدیم. اماحالا نه تو این 3 ماه آشنایی و 4 سفرش به ایران تقریبا دیگر راحت حرف میزدیم نه نمی خواستم علت واقعی رو بفهمه شاید چون بعدش احساس حقارت میکردم که به علت همان اندیشه ای که ظاهرا قبولش ندارم و بارها در ردش حرفها گفته وشعارها داده بودم الان دارم ردش میکنم او که به اندازه یک کودک در ابراز عشقش راستگو بود و برای اثبات عشقش حاضر شده بود پوشش را عوض کند و نیز از شغلش در گارد ویژه دست بر دارد و فکر میکرد من مسلمانم نمیتوانست درک کند که نژاد پرستی و اندیشه برتری قومی چگونه میتواند دلیل واقعی رد تقاضای ازدواجش می باشد.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم. که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر. اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره. گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا. … این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن! داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
هم اینک که خود را اینگونه در محاصره شما مییابم، احساس شگفت انگیزی به من دست داده است. میدانم بسیار کنجکاوید که بدانید در همین آن در چه حالم و چه چیزی از مغزم میگذرد. شاید کمی رنگ پریده به چشمانتان بیایم اما هنگامیکه قیافه های تک تکِ خودِ شماها را نگاه میکنم، میبینم شما هم دستِ کمی از من ندارید. این حالتِ شما مرا بی اختیار بیاد خاطره ای از دوران کودکیم می اندازد که بی شباهت به حال و روزِ کنونیِ خودِ من هم نیست. خانواده من بسیار دوست داشت که من زودتر بدرس خواندن بیافتم، یا شاید هم میخواستند زودتر از آتش سوزاندنها و شرِ من راحت بشوند وحتمن دست ازخاکبازیهای سرکوچه هم بردارم. و یکبار حتی وقتی هنوز پنج شش سال بیشتر نداشتم بزور مرا سرِ کلاس دومی ها نشاندند، که البته بیش از دو ساعتی دوام نداشت و از مدرسه با آن همه بچگیم جیم شدم و با چشمان گریان و حالِ زار راه خانه را در پیش گرفتم. دستِ آخر خانواده ام به این نتیجه رسید که یکی دوسالی باید دندان به جگر بگیرند تا من هفت سالم بشود و مانند بچه آدم از همان کلاس یکم مدرسه را آغاز کنم(((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پسرکی ده یازده ساله بودم. آنشب هم مانند بسیاری شبهای دیگر با مادربزرگم، که "ممه" صدایش میکردیم، تنها نشسته بودم. با هم داشتیم به داستانهای دنباله دارِ شب که هر شب ساعت ده از رادیو ایران پخش میشد، با علاقه گوش میدادیم. داستانها به همراهیِ آوای دلنشین گیتار به پایان میرسید. و آن نوای گیتار که با چاشنی لالایی گرم ویگن همراه بود تا پایان بیداری شب در گوشم زمزمه میکرد و مینواخت. اما من در همان هنگامه شنیدن لالایی گوشهایم را برای شنیدن صدای دیگری نیز تیز میکردم. و آن شنیدنِ صدای موتور ماشین عمو بود که معمولا در همان زمان و دقیقه ها به خانه می آمد. همین که صدا را در گوشهایم کم و بیش حس میکردم، از جا میپریدم و بدو راه اتاق و ایوان و حیاط را با اشتیاق طی میکردم تا به درِ کرکره ای برسم و آنرا بالا بکشم تا عمو بتواند بدون اینکه از ماشین پیاده شودِ، آنرا به درون خانه براند.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
تمام رمق و هوش و حواسم، دارند از تنم میزنند بیرون. میخواهم اندیشه ام را پیرامون آواهایی که هنوز بسختی توان شنیدنشان را دارم گرد بیآورم، تا درهم نشکنم. سه صدا را میتوانم از هم بازشناسم که انگاری تا اندازه ای با هم، هماهنگی و هارمونی دارند. صدای نوحه خوانیِ کم زوری بروال زنجیرزنیها که بسختی از پشت دیوارهایِ بتنی شنیده میشود. صدای ضربه های پی در پی چوب به دو تکه گوشتِ بی حس که زمانی آنهارا پاهایم مینامیدم. و نفسهایی که در هر ترکش چوب میپیچید و همآوایی شگفتی می آفریند. درهم پیچی ترکش و نفس در گوشم، دارند بلندتر و بلندتر میشوند، اوج میگیرند و مرا بدوران دبستانم میکشاند؛ بچه دبستانی بودم. خیلی سالها پیش از انقلاب. درسهایم خوب بود و معلمهایم هم کم و بیش از من راضی بودند. در دبستان ما که در جنوب شهر تهران بود، همواره روال تنبیه و تشویق بچه ها برقرار بود.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
با مامانم الان از بیمارستان اومدیم بیرون. باید زود برگردیم شهرمون. خونه مون اونورِ مرزه. عجیب بود! پرستاراش خیلی مهربون بودن. چقدر دکتره با من شوخی میکرد. همش میخواست منو بخندونه. مامانم میگه اون بابامو خوب کرد. وگرنه بابام می مُرد. بابام خوشحال شد تا منو دید. بغلم کرد. منو بوسید. درگوشم گفت، برایِ من هم میخواد یک دوربین بخره. خودش چند تا داره. اما بیشترشون خراب شدن. سربازا زدن شکستن. اونها خیلی بداخلاقن. با دوستایِ بابام که میرن دمِ دیواردعوا میکنن. می جنگن. سربازا با تفنگ اونها رو میزنن. گاهی وقتا بابام با دوستاش و خیلی مردمای دیگه میرن دمِ دیوار که بگن دیوارو نمیخوان. چون خونه هاشون، زمینهاشون، درختایِ میوشون، همش مونده اونورِ دیوار. بچه هاشون رو هم میبرن. بچه ها به سربازها سنگ میزنن. بابام همیشه میره از اونها فیلم میگیره. گاهی منم با خودش میبره. من دوست ندارم سنگ پرت کنم. خیلی میترسم. اما بابام میگه باید شجاع باشم. نترسم. مامانم دوست نداره بابام میره فیلم میگیره، منم با خودش میبره. میگه کشته میشیم. چند روز پیش هم اونجا بودیم. سربازا نمیگذاشتن بابام فیلم بگیره. یک تیر زدن به دلِ بابام. خیلی خون اومد ازش. بابام داشت می مُرد. بیمارستان شهرمون بابامو قبول نکرد. چون بابام «مجاهد» نیست. از تفنک بدش میاد. بابام میگه تفنگِ اون دوربینشه. یک ماشین آمبولانس اومد بابام رو آورد اینورِ مرز. چقد بیمارستانهایِ اسراییل تروتمیزن! جونمی! بابام میخواد یک دوربین هم برایِ من بگیره. منم میخوام فیلم بسازم. مثلِ بابام. اما، من دلم میخواد، از پرنده ها فیلم بگیرم. از پروازاشون


ارسال توسط نــاهـــــیــد
پسرک پشت ویترین مغازه ایستاده بود و با حسرت عجیبی به اجناس درون آن نگاه می کرد.جعبه آدامس تو دستاشو این دست اون دست می کرد و نگاشو از این سر ویترین تا اون سر ویترین می چرخوند و وقتی به کاغذ نوشته های روی ویترین می رسید به تلخی مکث می کرد:"حراج بی سابقه به مناسبت روز پدر"، "انواع کادو مناسب برای باباهای خوش سلیقه شما موجود است" ، "واسه بابا جونت چی کادو گرفتی؟"و .............. چند دقیقه ایستاد و با بغض راه افتاد که بره. طاقت نیاوردم و رفتم جلو. - سلام آقا کوچولو! اسمت چیه؟ با تردید نگام کرد و گفت: سلام.............علی ........... علی آقا - به به ! چه اسم قشنگی! چی شد علی آقا؟ کادوهای مغازه ما لیاقت نداشتن کادوی بابای شما بشن؟ کادوهای بهتری هم تو مغازه داریم ها..... - .................... - راستی می دونستی ما به آقا پسرای گلی مثل تو تخفیف خوبی می دیم؟ تازه قسطی هم می تونی خرید کنی. یا........ - ممنون آقا! پول دارم! کادوهای شماهم خیلی قشنگن! اما............ - اما چی؟ بابایی خیلی مشکل پسنده؟ اشکال نداره اگه نپسندید بیار عوضش می کنیم. البته فقط برا علی آقای گل! - نه! اما بابام نیست. - اشکال نداره نگهش دار وقتی اومد بهش بده تازه خیلی هم خوب می شه. اون سوغاتیاتو میده تو هم کادوشو. - اما بابام برنمی گرده. آخه رفته پیش خدا! و در حالیکه سعی میکرد بغض مردونشو فرو ببره اشک گوشه چشماشو پاک کرد و راه افتاد...... صداش کردم: علی آقا! علی آقا! برگشت و نگام کرد. - بیا! کارت دارم! و تا برگرده رفتم از تو مغازه یه کادوی کوچیک آوردم. - ممنونم آقا! اما گفتم که من بابا ندارم. _ می دونم! خدا بیامرزدش. اما مگه تو الان مرد خونه نیستی؟ روزت مبارک مرد کوچک!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
دخترک لب پنجره ی اتاقش کز کرده بود و در حالی که با عروسکهاش مشغول بازی بود با واژه هایی از جنس بارون حرف میزد بی آنکه صدایش حتی آنسوتر از آسمان رود با بغض هایی بیصدا.... که ناگهان مادرش بالا سرش برای شام . با مهری مادرانه در آغوشش گرفت و گفت : دخترم چته؟؟؟ تو که مادر من نیستی....... مادر که انگار دنیاش به آخر رسیده باشه همراه دخترک به گریه افتاد و گفت : نه عزیزم ؛ کی همچین حرفی زده؟؟؟ گریه امون دختر رو بریده بود و هق هق کنان می گفت : خودم اون شب از زبون بابا شنیدم که تلفنی می گفت منو نمیخواد بده به .... دختر حرف نیمه رها کرد و رفت گوشه اتاق خاطرات کودکیش را مرور می کرد که دوباره با بغضی بیصدا ادامه داد بعدش شما با بابا دعواتون شد از اون لحظه به بعد تمام وجودم رو وحشتی فرا گرفت و کابوسی تلخ شد همنشین شبها و تعبیر رویای کودکانه ام انگاری دست خودم نبود و نمیفهمیدم چی خوبه و چی بد.......رفتم سراغ وسایلای بابا.......بعد کلی گشتن ؛ چشمم افتاد به یه آلبوم عکس خاک خورده که ناگهان بوی غریبی و غربت را بر مشامم رساند با تموم آلبوم های دیگه فرق داشت حس عجیبی لای تک تک صفحاتش جاری بود انگاری حسی قدیمی رو برام زنده کرد نمیدونستم که دارم لای این ورق پاره ها خاطرات خاک خورده ام و گمشده کودکی ام را جستجو می کردم دیگه نمیخوام چیزی بشنوم و فقط میخوام تو آغوش مادرم آروم بگیرم دیگه مادر حرفی نداشت با دلی شکسته و بغضی بی امان اتاق را ترک کرد . . .


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ای آنکه در بازارِ دل جان می فروشی ♥ بی ادعایی ، عهد و پیمان می فروشی ♥ آیا خریدارِ تو هستند این جماعت ؟؟؟♥ یا آنچه با ارزش تر است آن می فروشی ♥ احساس غربت را برای من خریدی ♥ قربِ خودت ، با دستِ لرزان می فروشی ♥ خورشید آنان اسکناسِ تا نخورده ♥ من را به ایشان با دل و جان می فروشی ♥ قصر غزلها رنگِ رویای تو دارد ♥ این خانه را بر سنگ و سیمان می فروشی ♥ آنها نمی دانند مهتابم تو هستی ♥ این گوهر نا یاب ارزان می فروشی ♥ انسانیت گم می شود در کفر و عصیان ♥ وقتی که روحت را به شیطان می فروشی ♥ اما برای من خودت پروردگاری ♥ عرفان و فقه و زهد و ایمان می فروشی ♥ تو ماهرانه ظلم بر من خوش نمودی ♥ اینک لوایِ حکمِ قرآن می فروشی ♥ خواب از دو چشمانِ ترِ من می ستانی ♥ اینبار کابوسِ پریشان می فروشی ♥ اینجا نشستم با تمامِ هست و بودم ♥ بانوی من یوسف به دکان می فروشی♥ گالری تصاویر سوسا وب تولز


ارسال توسط نــاهـــــیــد
تویی آرامش دریای ابی ؛ به زیر ابرهایی ، ماهتابی ♥ چو از من دور گشتی بی مهابا؛ شدی طوفان آن دریای آبی♥ که از آرامشت دیگر خبر نیست؛ کجا رفت آن سکوت شامگاهی ♥ تو چون بال و پر خشمت گشودی ؛ از آن اوج محبت در فرودی ♥ ستمکارانه مارا ترک کردی تو دعوت بر سکوت مرگ کردی ♥ برفتی از دلم اما دل افگار؛ تمام جمع را کردی تو آزار ♥ الهی هر کجا هستی بسوزی که رفتی بر ره آتش فروزی ♥ از آن افکار وحشی خو حذر کن؛ رفاقت را کمی هم بیشتر کن ♥ بمان با هر که بعد از ما نداری؛ کزین دنیای بد اندر گذاری گالری تصاویر سوسا وب تولز


ارسال توسط نــاهـــــیــد
دیـــرگــاهـــی ســـت درایــن کـــوچـــه ی عـشـــق ؛ فـکـــرمـــن ایـنـســـت : بـــه ســویــت پــــرواز! ♥ تــاکــه شـــایــدپــرو بـــال بـگـشــایــی ؛ ســـوی ایـــن خـســــتــه دل و پــر زنـیـــاز ♥ چــه مــســــتــانـــه گــذرکـــردی ازایـنــجـــا ؛ ازایــن خـلـــوتـگــه عــشــــاق بــــی عــشــق ♥ ازایــن ویــرانـــه کـــه آبـــاد کــــردی ؛ بــه ســـان آدمــی کــــزســـربــه پــا عــشـــق ♥ حـضـــور روح بـخـــش تــو درایـنـجــــا ؛ چـــه هـــابــامـــن بـــی نــــاو نـــوا کـــرد ♥ وجـــودپــر ز رمـــز و رازت ای دوســـت ؛ چــــرا آخـــر،چــــرا ایـنـگــــونــه تــا کــــرد؟! ♥ بـیـــا و بــس کـــن ایــن بـیــهـــودگـــی هـــا ؛ تـمـــامــش کــن،تــو دانــی آخــرش چــیــســــت؟ ♥ مـنـــم تـنـهـــاو خــامــــوش کـنــج ایـنـــجــا نـمـــی دانــی نـبـــاشـــی آخــــرش چـیــســت؟ ((((سمیرا♥"ساده"♥)))) گالری تصاویر سوسا وب تولز


ارسال توسط نــاهـــــیــد
شــادی دلـــم بـــرای تـــو؛ غـــم ایــن روزهــــا هـــم مــال مـــن ♥ ایـــن غــــزل هــــا،شـعـــرهـــایــم مـــال تـــو؛ خـســتــگــی هـــا، ایـــن تـنــــش هـــا مــــال مــــن ♥ انـتـظــــارم،چـشــمــهـــایــم مـــال تـــو ؛ غــصـــه هـــای روزهـــای انـتــظــارم مـــال مـــن ♥ ایــن دسـتـــهـای پــرنـیـــازم مـــال تـــو ؛ ایــن نـگــاه پــر ز خـــالــی مــال مـــن ♥ خـسـتـــه ام از ایــن حــرفـهـــا مــن دگـــر ؛ تــا چـقـــدر از آن تــو ،از آن مــــن ♥ مــن کــه عـمــریـســت در انـتـظــــار آن روزم ولـــی ♥ لااقـــل یــادت بـمــانـــد مـــال تــوهــــا مـــال مـــن گالری تصاویر سوسا وب تولز


ارسال توسط نــاهـــــیــد
راس ســـاعـــت دلـــتـنـگــی از ســـمــت عــشــــق دلـشــــوره ای بـــه ســــراغــــم مـــی آ یـــد بـــه رنــگ و بـــوی تــــو بــغــــض مــیــکــــنــم نـبــــودنــــت را بـــاران بـــوســــه را کـشــــیــده ام تــا جــــاده هــــای روســـتـــایـــی تـنــــت تـــا حــــوالـــی چـــشــــمــت شــــایــد گــــل کــــنــم در تـــــو ایــــن جــــا زمــــیــن شــــور مــیــــزنـــد نـبــــودنــت را تـــا دانـــه هــــای بـــــاکـــره مـــومــیــایـــی شـــــونـــد بــــرای قــــرنــــی بــعــــد . . . (((((اعظم اکبری)))) ♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥● منبع ‏: وبلاگ رسمی خانم "اعظم اکبری" با عنوان و آدرس زیر : "( به رسم سیب ها )" http://berasmesibha.blogfa.com گالری تصاویر سوسا وب تولز


ارسال توسط نــاهـــــیــد
هــمــــه عـمــــر پـلــــک هــــایــم را بـسـتــــم شــــایــد بـگــــذرد ای دریـغــــا کـــه روزگـــار پـلــــک هـــایـش بـــاز بـــود و تـــو بـــاز بـگـــو بــا یـک پـلــــک بــــر هـــم زدن هــمــــه چـیــــز تـمـــام مـــی شـــود ایــن پـلــک بـــر هــــم زدن هــــایـــی کـــه تـــو مـــی گـــویـــی بــایـــد ثــانـیــــه هــــای تـلــخ و شــیـــریـنــش را بـگـــذرانـــد چـــه پـلــک بـــر هــــم زدن هــــایــی کـــه انـتـظــــار مــــی کـشـــنــد تــا مـــن و تـــو طــعـمـــه ی ثــانـیـــه هـــایــش شـــویـــم و تـــو بـــاز بـگــــو بــا یـک پـلــک بـــر هــــم زدن هـمــــه چـیــــز تـمــــام مــیشــــود گالری تصاویر سوسا وب تولز


ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقـتـــی رفـتــم فـهــمــیــدم چـقــدر دوسـتـشــان داشـتــم آدمـهـــایــی کـــه کـنــــارم بــودنـــد! بــا آن هـــا زنـــدگـــی مـــی کـــردم ولــی زنــدگــیــــم نـبـــودنـــد . . . وقـتـــی رفـتـــم فــهــمــیــــدم مــن مـتــعــلـــق بــه کـسـانـــی هـسـتـــم کـــه هــمـیــشــه فـکــــر کـــردم مــرا نـمــی فـهـمـــنــد نـمــی فـهـمــیـــدنـــد، ولـــی دوســـتـم داشـــــتـنــد وقـــتـی رفـتـــم فـهـمــیـــدم ایـنـجــایــی کــه آمـــدم ؛ نـــه مـــــرا مــی فـهــمـــنــد و نـــه دوســتــم دارنــــد! حــالا فــقــط بـغـضــم مـــرا مـــی فـهـمـــد هـمــان بـغـضـــی کــــه نــدانـســتــه دوسـتـــش داشــتـنـــد وقـتـــی رفـتـــم فـهـمــیـــــدم چـقـــدر دیـــر فـهـمـیــدم گالری تصاویر سوسا وب تولز


ارسال توسط نــاهـــــیــد
تــویــی آدم، مـنــم حــــوا♥ دو تــا دلـگـیــر از ایـن دنـیــــا♥ شــده دنـیـــا پــر از سـیــب و پــر از گــنـــدم♥ شــده قـابـیــل هـمــــه رویــای ایــن مـــردم♥ بــرو آدم در ایــن دنـیــــا بـهـشـتـــی نـیـســت♥ شـبـیـــــه قـــابـیــــل بـــودن ، بـــد ســـرشـتــــی نــیــســـت♥ بــــرو آدم کـــه مـــن دلـگـــیـرم از آدم♥ از ایــن آدم شــــدم حــــوای پـــر مــــاتــم گالری تصاویر سوسا وب تولز


تاریخ: چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:متن عاشقانه , متن ادبی , شعر عاشقانه , شعر کوتاه ,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
اگــه تـــو بــارونـــی، مـنــم هــمـــرنـگ بــارونــم♥ اگــه داری مـیـــری مـنـــم بــاقـــی نـمـــی مـــونــم♥ اگــه از عـشـــق نـمـــی خــــونــی مــنـــم بــی تـــو نـمــی خـــونــم♥ اگـــه از دل نــمـــی دونـــی مــنـــم چـیــــزی نــمـــی دونــم♥ مــن آشــوبــم ولـــی خـسـتــه مـثـــه بـــرگــــای پــایـیــــزی♥ تـــو آرومـــی مــثــــه بـــارون ولــی اشــکــــی نــمـــی ریـــزی♥ اگــه رفــتـــی ، نـمـــی دونـــی مــن ایـنـجـــا بــی تــــو مـــی پــوســـم♥ بـــه جــای حـــرف آخـــر، مـــن اون چـشـمـــاتــو مــی بــوســم♥ اگــه تـــو نــرگــس نــازی، مـنـــم زخــم گـــل یــاســـم♥ نــه ایـنـکـــه حـــس مـــن مــــرده، کــمـــی خـــط خــورده احــســاســـم♥ اگــه تــو بــاورت مـــرده مـنــــم یــک حــــس بـیـمـــــارم♥ اگــه تــو خـــوب خــــوبــی مـنـــم حــس تـــو رو دارم♥ کـمــی لـبـخـنـــــد، کـمـــی احـســـاس، بــذار بــاور کـنـــم هـســتــی♥ کـمـــی گـــریــه روی کــاغــذ، داره مـیـگـــه کــه تـــــو رفــتــــی♥ گالری تصاویر سوسا وب تولز


تاریخ: چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:متن ادبی , شعر نو , شعر عاشقانه , متن عاشقانه,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دیـگـــر بــه "رفـتـــن" فـکــــر نـمــی کـنـــم هـمـیــــن حـــــوالـــی جـــایــی بــرایــم پـیـــــدا شـــود کـــافـــی ســـت گــریــزی از "مـــانـــدن" نـیـســت رفــتـــن بــا خــیـــال گـــره خـــورده ســــت بـــه اجــبـــار مــی مــــانـــــم ولـــی رویـــای رفـتـــن هـمـچــنـــان در مـــن خــواهـــــد مـــانـــد و روزی خـــواهـــم رفــــت از ایــن "حـقـیــقـــت اجـبـــاری" مــقـصــدم هـــر چـــه دورتـــر؛ بــهـــتـــر . . . گالری تصاویر سوسا وب تولز


تاریخ: سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:شعر , شعرعاشقانه , متن ادبی , متن عاشقانه,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
رفـیـــق گـــریــه هــای مــن! تــو دل بـــریـــدی از قــفــــس ♥ نـشـــد یــه بـــار دیـگـــه بــه شـــونــه هـــات تـکـیـــه کــنــــم ♥ بـشـکـــنـم بــغــض خـسـتــمـــو، تــو آغـــوشــت گـــریــه کـنـــم ♥ تــا اومـــدم صــدات کــنـــم چـشـــاتـــو روم بــســتـــه بـــودی ♥ قــــرار نـبـــود بـــری ولــی، تـــو از قـفــس رفـــتــه بـــودی ♥ خــودت امــیـــد مــن شـــدی مـــگــــه چــشـــم امــیـــدت خــســتـــه شـــد ♥ هـــوای پــروازت کــجـــاس؟ چـــرا پـــرت شـکـســتــه شـــد ♥ مــگـــه نـگــفــتــی بــا هـــمــیــم تــا آخــــریــن صــــدا، تــا آخـــریـــن نــفــــس ♥ رفــیـــق گــــریــه هــــای مـــن! تـــو دل بــــریـــدی از قــفـــس ♥ هــنــــوزم از صـــدات پــــرم، نــمـــی شــــه بــی تــو ســــر کــنـــم ♥ نـبـــودنـــت، مـــرگــه مـــنــــه.. نـمــــی تـــونـــم بــــاور کـنـــم . . . گالری تصاویر سوسا وب تولز


تاریخ: دو شنبه 9 ارديبهشت 1392برچسب:شعرنو , اشعار عاشقانه , متن عاشقانه , متن ادبی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شـبـــا ایـنـجــــا لـــب ســــاحــــل، هــنــــوزم خــیــلــــی قشــــنگــــه ♥ بـــی تــــو خــــیـره ی غــــروب و بــا دلــــی کـــه از تـــو تــنــــگه ♥ مـــی شــکــنـه سـکـــوتــو گـــاهــــی هـــق هــــق مـــــوجـــای خــســـتــــه ♥ مـــی رونـــم ذهــــــنــو بــه سـمـتــــت بـــا یـــه قــــایـــق شـکــســـتــه ♥ ســــردیــه نــســیــــم ســـاحـــل؛ تــنــــی کـــه بـــی تــــو مــــی لــــرزه ♥ بــودنـــت تــــو ایـــن حــوالـــی، دیـگـــه یــک خـیــــال مـحــضـــه ♥ ســهــمــم از بــودنـــت کـــــم نــیــس ؛ایـــن هــمـــه خــاطـــره ایــنـجــــاس ♥ تـــو کـــه از یــادم نــمــیـــری... شـــاهــــدم مـــوجــــای دریـــاس ♥ حــــرفــمـــو دریـــا مـــی فــهـــمــه کـــه یــه روز تــــو رو بـــه مـــن داد ♥ غــیــــر از ایــن ســـاحــل آروم هـیــچـکـســــی مـــنــــو نـمـــی خــــواد ♥ ســـاحـلـــه پـــر از هــیــــاهــــو، حــــالا خـیــلــــی بــی عـبــــوره ♥ مـــی کــوبــه مـــوجـشـــو دریـــا.. چــقـــد ایــن ســـاحـــل صــبـــوره ♥ لـنــگــــر انــداخــتـــه خــیـــالــت روی هـــر شـــب ســکــوتــم ♥ تــا ابــد فـکـــر تـــو ایـنـجــــاس.. بــــی تــــو مـــن رو بـــه ســقـــوطـــم گالری تصاویر سوسا وب تولز


تاریخ: دو شنبه 9 ارديبهشت 1392برچسب:شعرنو , شعر عاشقانه , متن عاشقانه , متن ادبی ,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
لـبـهـــایـــم کـــه تـشــنـــه و دلـتـنــگ مـــی شــــونــد بــاران را مـــی بــوســـــم مـــن ایـــن جــــا زیـــر بـــارانــم ، وقــــتــی کــه بـسـیــــار از تــــو دورم و تـــو را مـــی خـــواهــــم بـــاران را مـــی بـــوســــم ؛او تـــو را قـطــــره قـطــــره در مـــن فـــرو مـــی ریــــزد ؛خـــاطـــرت بـــاشــــد ؛ مــــا هــــر دو زیـــر یــک آسـمـــان زنـــدگــــی مــی کـنـیـــــم در دو ســــوی بــــاران هـــــا مـــن بـــه تــــو و بــــوســـه و بــــاران ایـمــــان دارم و قــــاصــــدک هــــا بـــه تــــو خــــواهــنـــــد گــفـــت کـــه دوسـتـــت دارم ! زنـــدگــــی شــــایـــد هـمـــیـن فــــاصــلــــۀ خـــیــس بـــارانـیــســـت کـــه تـــو را بـــه مـــن پــیـــونـــد مــــی زنــــد . . . گالری تصاویر سوسا وب تولز


تاریخ: یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:جملات عاشقانه , شعرعاشقانه , متن عاشقانه , شعرنو,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آسـمـــان هـــم کــه بــاشــی بـغـلــت خـــواهـــم کـــرد فـکـــر گـسـتــردگـــی واژه نـبــــاش هــمـــه در گــوشــه ی تـنـهـــایــی مــن جــا دارنــد پــر از عــاشـقـــانــه ای تــو دیـگــر از خــدا چــه بـخـــوام…؟! ♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥● چـنــــان تـشــنــه ی بــــودن تـــوام کـــه شـنـــیــدن هــــر لــحــظــه صـــدای تــــو هـــــم ســیـــرابـــم نــمــیـکـــنــه !!! نـمـیـتــــونــم بــه واژه ای پـنــاه بـبـــــرم بــرای ایـــن هــمـــه آشــفـتـــگـــی !! مــن مـجـــنــون قـــصـــه هـــای شـــبــونـــه ام …اونـجـــــا کــه یـکـــی بــود بــه یــکـــی نـبـــود مـیــرســـه …مـنــــو فـــــریــاد کـــــن … ♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥● چـگـــونـه بـگــذرم از عـشـــق ، از دلـبـسـتـگـــی هــــایـم ؟ چـگــونـه مــی روی بــا ایـنـکـــه مــی دانــی چـــه تـنــــهـایـم ؟ خــداحــافـــظ ، بـــدون تــــو گــمـــان کـــردی کـــه مـــی مــانــم خــداحــافـــظ ، بـــدون مـــن یـقـیــن دارم کــه مــی مــــانـــــی !!! ♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥● گالری تصاویر سوسا وب تولز


ارسال توسط نــاهـــــیــد
امروز، اول مهر است و من مثل بچه‌هاي خوب صبح اول وقت آمدم دانشگاه. ولي مثل اينكه خبري نيست. نه دانشجويان آمده‌اند و نه از معلم‌ها خبري است. توي چندتا از كلاس‌ها سرك كشيدم، خالي بودند. فقط در يكي از كلاس‌ها آقايي نشسته بود و سرش توي كاغذهايش بود، ولي تا من وارد كلاس شدم سرش را بالا آورد. انگار كه دوست صميمي‌اش را ديده باشد بي‌هيچ شرم و حيايي، نيشش را تا بناگوش باز كرد. من هم كم نياوردم و نيشم را دوبرابر باز كردم. بعد مثل نگهبان‌هاي دم در گفت: مي‌تونم كمكتون كنم «خانوم»؟! از اينكه اينقدر بافهم و كمالات بود ذوق‌زده شدم و گفتم: دنبال كلاسم مي‌گردم. نگاه عاقل اندرسفيهي به من انداخت و گفت: كلاس چي داريد؟ گفتم: شيمي عمومي. با حالت مسخره‌اي گفت: -خانوم محترم!... كلاس‌ها هفته ديگه شروع مي‌شه. -واقعاً، يعني من الان برگردم خونه. -پس چي، منم تازه دارم ثبت‌نام مي‌كنم... سال اولي هستيد نه؟ -بله -مشخصه... چي مي‌خونيد؟ -زمين‌شناسي حرف كه به اينجا رسيد خيلي با پررويي ادامه داد بچه كجا هستي؟ -من هم باز كم نياوردم و گفتم: همينجا، شما چي؟ -من فيزيك مي‌خونم، آخرشه، ترم هفتم. -شما هم اينجايي هستيد؟ (((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
کـاش مـیـدانـسـتـم کـیـسـتــــ آن کـه بـرایَـتـــ دسـتـــ قـلـابـــ مـیـگـیـرد تـا هـر شـبـــ خـوابـــ از چـشـم هـایَـم بـربـایـی دیـواری کـوتـاهـتَــر از خـوابـهــای مَـن نـیـافـتـی . . . ؟! ♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥● یــادم بــاشـــد ، امشب بعضی از آرزوهایمــ را دَم ِ در بگذارم تــا رفتگـــر ببــــرد ! بیچــاره او … ما بقــی را هم نقــدا” بــا خود بــه گور می بـــرم ما بقــی همــان ” آرزوی بــا تــو بودن ” است نتــرس جانکم ! حتــی آرزوی ِ داشتنت را هم بــه کســی نمی دهم … ♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥● شبـــــــیه مه شده بـــــودی نه میــــــــشد در آغوشت گرفـــت و نه آنســـوی تو را دیــــد تنـــــها میشد در تـــــو گم شد که شـــــــدم … ♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥● پای تو که وسط می آید هم آغوشی بی معنا میشود با تو تا آسمان میروم …. ! بلوغ ِ احساسَم میانِ بازوانِ تو رویا را ؛ حقیقت ِمحض می کند ،بمان ! ♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥● گاهـــی … میان وسعــــــــت دستان خالیـــم حس می کنــم …تمــــــــام دار و ندارم نگـاه توســـت….! ♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥● بعضـــی از سردرد هــــا نـــــــه با چایی خوب میشـــه …نــه با ژلفن و نه حتی بــا خوابـــــ ..! بعضی از سردرد ها فقط با دیدن اونــــــ دو تا چشـــــای تو خوب میشـــــه …! ♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●(((بقیه اس ام اس ها را در ادامه مطلب بخونید)))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
حیف که روی تو غیرت دارم، وگرنه روسریت را از همین سطر باز می کردم که همه ببینند چه خیالی بافته ام از موهایت… ♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥● بـا ایـن شـراب هـا مـسـت نـمـی شـوم دیـگـر بـایـد دوبـاره سـراغ چـشـم هـای تـو بـیـایـم ! ♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥● گاهی هوس میکنم در آغوشت حل شوم ! باهمه سردیت، هنوز برایم گرمترین حس دنیایی …! ♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥● ایـنـکـــه میـان دسـتـانَـت لـحـظـه ای‌ چـشـــم هــــایــــم را بـبـنــــدم… و دنـیــــا بـــه سکـوت صـــدای‌ نَـفَـس هــایَـت فــــرو رَوَد نمیــــدانــــــی‌ … چه هـیـجـــانــــی‌ ست … ♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥● تو در هوای تمام شعرهایم جا مانده ای! خودت را که میگیری از بیت هایم، هوای جملاتم ابری میشود… با من بمان، تا پاییز شعرهایم با تو اردیبهشت شود… ♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥● سخت افسوس می خورم برای تمام روزهایی که بی تو ..گذشتندوتمام شب هاییکه با تو ..نمی گذرند! می بینی دلبندم؟ هنوز رویایت تمام زندگی من است! ♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥● ((((بقیه اس ام اس ها را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
غروب است. ذرات درشت برف آبدار گرد فانوس‌هايي كه تازه روشن شده، آهسته مي‌چرخد و مانند پوشش نرم و نازك روي شيرواني‌ها و پشت اسبان و بر شانه و كلاه رهگذران مي‌نشيند. «يوآن پوتاپوف» درشكه‌چي، سراپايش سفيد شده، چون شبحي به نظر مي‌آيد. او تا حدي كه ممكن است انساني تا شود، خم گشته و بي‌حركت بالاي درشكه نشسته است. شايد اگر تل برفي هم رويش بريزند باز هم واجب نداند براي ريختن برف‌ها خود را تكان دهد... اسب لاغرش هم سفيد شده و بي‌حركت ايستاده است. آرامش استخوان‌هاي درآمده و پاهاي كشيده و ني مانندش او را به ماديان‌هاي مردني خاك‌كش شبيه ساخته است؛ ظاهراً او هم مانند صاحبش به فكر فرو رفته است. اصلاً چطور ممكن است اسبي را از پشت گاوآهن بردارند، از مزرعه و آن مناظر تيره‌اي كه به آن عادت كرده است دور كنند و اينجا در اين ازدحام و گردابي كه پر از آتش‌هاي سحرانگيز و هياهوي خاموش‌ناشدني است، يا ميان اين مردمي كه پيوسته شتابان به اطراف مي‌روند رها كنند و باز به فكر نرود!... ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دلواپسی من از نیامدنت نیست! می ترسم در پس این دل دل زدن ها بیایی و دلخواه تو نباشم … «♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥» کمی مهربانتر باش لطفا … برای شانه ام سنگین است این سرسنگینی ها … «♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥» یه وقتایی دلت میسوزه یه وقتایی دلت میشکنه یه وقتایی دلت میگیره اما خدا نکنه سه تاش با هم اتفاق بیفته ! «♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥» از من فاصله بگیر ؛ هربار که به من نزدیک می شوی باور می کنم هنوز می شود زندگی را دوست داشت ! از من فاصله بگیر ؛ خسته ام از این امیدهای کوتاه و واهی … «♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥» دیــــوار اتاقــــــم پــــر از عکسهـــــای دو نفـــــــره ایست… که قـــــــرار است بعـــــــــدا بیندازیم … ! همان بعـــــــدا که نیســــــت شد در تقویــــــم بودنمــــــان … ! «♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥» ﭘﻴﺸﺎﻧﻰ ﺍﻡ ، ﭼﺴﺒﻴﺪﻥ به ﺳﻴﻨﻪ ﺍﻯ ﺭﺍ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ، ﺧﻴﺲ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﻴﺮﺍﻫﻨﻰ ﺭﺍ … ﻋﺠﺐ ﺩﻝ ﭘﺮ ﺗﻮﻗﻌﻰ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻦ ! «♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥» (((بقیه اس ام اس ها را در ادامه مطلب بخونید)))

ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:اس ام اس دلتنگی , اس ام اس دپرس , اس ام اس غمگین,
ارسال توسط نــاهـــــیــد

اقـــــرار مـــی کـــنم اینــجا بــدون تــو حـتی بــرای آه کشـــیدن هـــم هــــوا کــــم اســــت «♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥» این روزهـــا دوباره افکارم به سوی تــــو پر می کشد سنگش نزن تحمل کـــــن ! «♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥» بهم گفت کمى از حال و روزت بگوو من سکوت کردم و سکوت کردم و سکوت کردم ، اونقدر سکوت کردم که مطمئن شدم چیزى رو از قلم ننداختم ! «♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥» پـــرنــده‌ای.. مـــیـانِ چــشمهـایـت.. خـــوابِ “عــاشـق شــدن” مـی‌دیـــد ! پـلک زدی.. بـــرایِ “همــیـشه‌” پـــــریــــد ! «♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥» کاش می شد دنیا را تا کرد و گوشه ای گذاشت ، مثل جانماز مادر ! «♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥» گفتند :به اندازه ی گلیم هایتان و به اندازه ی دهان هایتان اما . . . حرفی از وسعت آرزو هایمان نزدند «♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥» (((بقیه اس ام اس ها را در ادامه مطلب بخونید)))



ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:اس ام اس دپرس , اس ام اس غمگین , اس ام اس دلشکسته,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب