سلانه سلانه به ایستگاه اتوبوس نزدیک می شوم روی نیمکت 3 خانم مسن نشسته اند,کنارشان می نشینم.نگاهم به ساختمان کلانتری می افتد, پارچه بزرگی خودنمایی می کندکه روی آن نوشته شده است اعدام 4 تن از متجاوزین به عنف و سرقت های مسلحانه.
غرق افکار خودم می شوم اما هر لحظه توجهم به 3 خانمی که کنارم نشسته اند جلب می شود.یکی از آن ها می گفت:
_ بیچاره ها نباید اعدامشون می کردن,باید یه مدت زندونیشون میکردن یه درس درست و حسابی بهشون میدادن اما اعدامشون نمی کردن.شاید اینطوری به راه راست هدایت بشن((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:
داستانک طنز,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
اسمم را به خاطر ندارم اما میگویند نامم غوغاست ... به آینه که مینگرم عمری بیش از حرف مردم از من گذشته است ... 20 بهار نه 20 خزان را به نظاره نشسته ام ....
هنوز یک سالمم نشده بود که سنگینیه یه اسم جدید رو ، رو شونه هام تحمل کردم ،
بچه ی طلاق ... پدرو مادری که عاشق هم بودن حالا از هم جدا شده بودن ... از حق نمیگذرم من موندم و مادری که فرشته بود و پدربزرگ و مادر بزرگی که نظیرشونو هیچ
جا ندیدم اما ... با لمس جای خالی پدر ، با حسرت دستایی که هیچ وقت
رو سرم کشیده نشد ، با بغضی که وقتی نگاه پدری رو به دخترش میدیدم امونم و
میبرید ...
سال ها میگذشت و تو آینه میدیدم که غوغا بزرگ میشه ... دوران طلایی ای رو پشت
سر میذاشتم ، بچه ی درس خونی بودم تا پایان دوره راهنمایی شاگرد ممتاز بودم ، شاعر برتر استانی و ورزشکار رزمی بودم ، مقام های زیادی تو سطح استان و کشور داشتم ...
اما جای یه چیز تو زندگیم خالی بود ، جای عشق ... من از مردا متنفر بودم ، از 14
سالگیم خواستگارای زیادی داشتم ، دختر زیبایی بودم هیچ کس نمیتونست جذابیتو گیرایی چشمامو نادیده بگیری ، به راحتی میتونستم با یک نگاه هر پسری رو اسیر خودم کنم ، اما
از پسرا خوشم نمیومد بیشتر دوست داشتم ازشون انتقام بگیرم اما دل انتقامم نداشتم ... تا یه روز ... 16 سالم بود تو تکاپوی عروسی دختر خاله ی مامانم بودیم یه شماره ی ناشناس بهم زنگ میزد چند بار تلفن و جواب دادم اما حرف نزد فقط به صدام گوش میداد ، تصمیم
گرفتم دیگه جواب ندم ، پیام های عاشقانه میفرستاد هرشب تا 4 صبح زنگ میزد و پیام میداد اما بهش محل نمیذاشتم((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:
داستانک طنز,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی,
غوغاوفرزام,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شـــب دشــــنــه مـــــی کــشـــد ؛
خـــــورشــــیــد غــــــرق خـــــون ؛
دریـــا پـــر از جـــنــــون ؛
دیـــــر آمــــدی عـــــزیـــز♥♥
چــشـمـــــان مـنـتـظـــــر ؛
بـــا قـــــطــره هـــــای اشــــک ؛
دیــریــســــت خــفــتــــه اســــت ؛
دیـــر آمــــدی عــــزیــــز♥♥
قـلـبــــی بـــدون عــشــــق ؛
در دســـت پـیــــر یـــاًس ؛
پــژ مـــرده شـــد شـکـســــت ؛
دیـــر آمــــدی عــــزیـــز♥♥
ایـــن روزگـــار پــســـت ؛
کـــه یــک زمــــان و دم ؛
بـــر کــــام مـــا نــگــشـــت؛
راه تـــرا بــبــســـت ♥♥
مـــن پــشــــت ایـــن حــــصــار ؛
دیـــدم تـــرا از دور ؛
آرام زیـــر لــــب ؛
نـجــــوا کـنــــان گـفـتــــم ؛♥♥
دیـــر آمــــدی عــــزیـــز ؛
دیـــر آمــــدی عــــزیـــز♥♥
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شعر من ، سوداي با تو بدون است♥
شعر من ، در وصف تو سرودن است♥
شعر من ، هر قطره خون من است♥
شعر من ، فرهاد و مجنون من است♥
شعر من ، به آرزو رسيدن است♥
شعر من ، ناديده ها را ديدن است♥
شعر من ، آرامش جان من است♥
شعر من ، تحفه ايمان من است♥
شعر من ، سرپوشي بر كمبودهاست♥
شعر من ، آغوش باز رودهاست♥
شعر من آيينه ي درد من است♥
شعر من ، كل ره آورد من است♥
شعر من ، اشك زلال رازقي است♥
شعر من ، راه طويل عاشقي است♥
شعر من ، شبگرد شبهاي من است♥
تك صداي گرم دنياي من است♥
شعر من ، پيغام بودن مي دهد♥
عشقي از جنس ستودن مي دهد♥
شعر من ، تنديسي از آزادگي است♥
صدق نيت ، در مقام بندگي است♥
شعر من ، جريان طيف زندگي است♥
شعر من ، شايد كمي پرچانگي است♥
شعر من ، بوي رهايي مي دهد♥
شكوه از دست جدايي مي دهد♥
شعر من ، پس كوچه اي در شهر يار♥
خانه اي نقلي پر از بوي بهار♥
ساده اما ، خالي از يك آشنا♥
تك سوار قصه هاي شعر ما♥
شعر من ، با او نمايان مي شود♥
ضعف شعرم با او جبران مي شود♥
او كه معناي خود وابستگي است♥
علت شوقم براي زندگي است♥
خانه اشعار من دنياي اوست♥
حوض خانه ، بي گمان درياي اوست♥
او براي شعر من زاده شده♥
با نخستين بيت من داده شده♥
مطلع شعرم ، فقط از آن اوست♥
دومين بيتم ، حرير جان اوست♥
سومين بيتم ، اميد وصل اوست♥
كل اين مصرع بناي اصل اوست♥
مصرع ديگر كه فهمش روشن است♥
او همان آرامش شعر من است♥
قهرمان شعر من آن آشناست♥
گرچه از اين عالم مادي جداست♥
او بت زاييده ي ذهن من است♥
او نمادي از جهان روشن است♥
او نگاهم بر خطوط زندگي است♥
او همان عشق بديع خانگي است♥
كز دورن شعر من نشأت گرفت♥
و از تمام جان من قدرت گرفت♥
با قلم حك شد ميان دفترم♥
تا هميشه طي شود در باورم♥
ارسال توسط نــاهـــــیــد
گتهده که سر راه بود، که اگر هم نبود باید سری بهش میزدم. اول هیولای قلعه خرابهای بر سر تپهای. نه خبری از کسی بود و نه از سگی. چرخ را به درختی تکیه دادم و آبی به صورتم زدم و به طرف قلعه به راه افتادم.
یک سوراخی در نزدیکی قلعه پیدا بود. با تمام زورم فشار دادم که سوراخ باز تر شود و خم شدم توی خزیدم تو. به کلفتی سنگ آسیابی بود و اصلاً خود سنگ آسیا. بعد وارد کوچهی ده شدم. و خانهها در دو سمت بر سر هم بالا رفته هر یک خرابهای بر خرابهای دیگر. سر اولین پیچ کوچه دری باز بود و پردهای از جاجیم جلوش آویزان، که ایستادم و هو انداختم:
-آهااای صاحب خانه!
صدای زنی در جوابم گفت:
- چی کار داری؟
و پرده پس رفت. و زن آمد درگاه. میانسال و سرش بسته و یک پایش شل و داشت چیزی می بافت.
- گتهده همین است؟
- یک وقتی بود، حالا بیغوله است.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 25 اسفند 1391برچسب:
داستانک طنز,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
جو درو که تمام شد، یک روز بی بی همهی مردهای کاری ده را به قلعهی اربابی خواند. روز عاشورا بود و کسی به صحرا نرفته بود، و بی بی به یک کرشمه دو کار میکرد. هم خرج میداد و هم به آخرین خردهکاریهای پیش از سر خرمن میرسید. اما بیبی این بار حال چندانی نداشت و دراز کشیده بود و حرفی نزد و تختش بر جای همیشگی ماند و مباشر میرفت و میآمد و مروج کشاورزی همهکاره بود. اول آخوند رفت منبر و یک دهن روضه خواند و گریه کردند و یک دور چای آوردند و چپقها آتش شد. مروج کشاورزی برخاست و رفت پای منبر ایستاد و از سرآمدن دوران ارباب رعیتی گفت و از تصویبنامهی دولتی گفت و از بی حالی دهاتی جماعت گفت و از این که چرا دندانهاشان را مسواک نمیکنند و با دست غذا میخورند و از این که باید بجنبند و به پای ممالک راقیه رسید و از این پزها… و بعد از این حرف زد که شرکت تعاون روستایی یعنی چه و چه جور کار میکنند و چرا هیأت مدیره میخواهد. و بعد از این که هر یک از اهالی نسبت به دارایی اش چه سهامی در شرکت خواهد داشت و از این قول ها … و بعد هیأت مدیره را انتخاب کرد، یعنی مباشر را و مدیر را و کدخدا را و شش سربنه را و… مباشر شد رئیس و مدیر شد معاون.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 25 اسفند 1391برچسب:
داستانک طنز,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
مـيـشــــه پــــــرنـــــده بـــاشــــــي امــــــا رهــــــا نـبــــــاشــــي ♥ مـيـشـــــه دلــــت بـگــــيــره اســـيــــــر غـــصـــــــه هــــــا شـــــي ♥ حـــــالا كــــه آســــــمــون هــــــم دنـيــــــاي تــــازه اي نـيـســـــت ♥ اونـــوقــــت يــــه جـــــا بـشـيـــــنــي مــحــــو گـــذشــتــــه هــــــا شـــــي ♥ تـــرســيــــــده بــاشـــــي از كــــوچ اوج رو نــــديـــده بـــاشــــــي ♥ واســـــه يــــه مــشــــتــــه دونــــه اهــلـــــي آدمـــــا شـــــي ♥ تـــو ســـــايــــه هــــــا بــمــــونـــي درگــيــــر ســــايــه هـــــا شــــي ♥ مـفـهـــــوم زنـــدگــــي رو از يــــاد بــــرده بــــاشــــي ♥ دلــــت بـخـــــواد دوبـــاره از تــــه دل بــخـــــونــــي ♥ از تـــــرس ريــــــزش اشــــك غـمـــگـيـن و بـــي صــــدا شــــــي ♥
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را واداع کرد.
زن نیز قول داد که چنین کند. وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و ان را در قبر بگذارند،ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم.بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعا حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟زن گفت: من نمی توانستم بر خلاف قولم عمل کنم.
همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.البته من تمامی دارایی هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم.در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند !!!
تاریخ: سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:
داستانک طنز,
وصیت مردخسیس,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی ,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یک تهرانی، یه اصفهانی، یه شیرازی و یک آبادانی توی کافی شاپ با هم صحبت میکردند : تهرانی: من یک موقعیت عالی دارم، می خوام بانک ملی رو بخرم ! اصفهانی: من خیلی ثروتمندم و می خوام شرکت بنز رو بخرم ! شیرازی: من یه شاهزاده ثروتمندم و می خوام شرکت مایکروسافت و اپل رو بخرم ! سپس منتظر شدند تا آبادانی صحبت کند . . . . . . آبادانی قهوه خودش روبه هم زد؛ خیلی با حوصله قاشق رو روی میز گذاشت، یه کم قهوه خورد، یه نگاهی به اونها انداخت و با آرامی گفت: نمیفروشم....!!!
ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:
داستانک طنز,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی ,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدندکه :(( ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر)).
رفتم خواستگاری، دختر پرسید: مدرک تحصیلی ات چیست؟ گفتم: دیپلم تمام! گفت: بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه.
رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشم، رفتم خواستگاری. پدر دختر پرسید: خدمت رفته ای؟ گفتم : نه هنوز. گفت: مرد نشد نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی. رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم. رفتم خواستگاری. مادر دختر پرسید: شغلت چیست؟ گفتم فعلا کار گیر نیاوردم. گفت: بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار.
رفتم کار پیدا کنم گفتند: سابقه کار می خواهیم. رفتم سابقه کار جور کنم. گفتند: باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم. دوباره رفتم کار کنم، گفتند باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم کار کنم گفتند سابقه کار ، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی. گفتند: برو جایی که سابقه کار نخواهد. رفتم جایی که نخواستند. گفتند باید متاهل باشی!. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم جایی که سابقه کار نخواستند ولی گفتند باید متاهل باشی. گفتند باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی. رفتم گفتم: باید کار داشته باشم تا متاهل شوم. گفتند: باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم.
برگشتم رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!!!
تاریخ: سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:
داستانک طنز,
مأجرای ازدواج,
طنز خواستگاری,
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی ,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ســـاقـــی بــده مـــــی ، مــــن مــســــت مــســـــتــم♥
امـشــــب دوبـــاره ،مــــن عـــاشــــق هـــســــتــم♥
شــــادم و مــســـــرور چـــــون مـــــوســـــی بـــر طــــور♥
پـیــمـــــانــه ای ده ســـاقـــی از انـگـــــور♥
بــهــشـــــت و جـنـــــت بـــر مـــــن حـــــرام اســــت♥
نـیـــــازم امـشـــب یــک جـــــرعــــه جــــام اســــت♥
جــــام مـــی مـــــن جـــــام جــهـــــان اســــت♥
عـشـــــق الـهـــــی در آن نـهـــــان اســــت♥
چـــــون چـشــــم او را بــــر خــــود بــدیــدم♥
سـلـسـلـــــه مـــــویــش بــــر جـــــان خـــریـــــدم♥
مــســـــتــی و ســــاقـــی هـــــر دو بــهـــــانــــه♥
ایـــن جـــــام و بــــاده از او نـشـــــانـــه♥
روم خــــرابــات تــــا گــــردم آزاد♥
شــــایــــد کـــه بــــا مــــی دل را کـنـــــم شـــــاد♥
ســـاقــــی بـشــــارت بـــــر تـــــو تــمـــــام اســـــت♥
ایـــن دل ســــپـــردن حــســـــن خـــتـــــام اســــت♥
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آرزویم این است که سکوت زندگی ام را صدای تو بشکند...کجا بودی که دیدمت؟؟؟ میان این همه جمعیت؟؟؟
کاش مقصد این آمدنم چشمان تو بود..
از اینجا تا آسمانها دلم برایت تنگ شده,
حالا صبح هایم با یاد تو میاید و شب هایم با خیال تو میرود..
به که گویم چقدر سخت است انتظار...
سخت است... انتظار کسی را داشتن , که هرگز قرار نیست بیاید...
همه هستن اما تو میانشان نیستی...!
هر چه دارم با خودت بردی حالا هرچه مینویسم جوهر زندگی ام رنگی ندارد...
تو با خودت رنگ ها را هم بردی...
دنیای رنگارنگت رنگ مرا کم دارد, می دانم... می دانی
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یــه چـــن وقــــتـه کــــه مـــی بـیـنــــم جـهـــــانــــو شـکــــل یــه بـــن بــــس♥
تـــه ایــن کــــوچـــه انـگــــاری تـئــــاتــــری بــــازو یـــه صـحـنــــس♥
یــه نـمــــایــش تـکــــرار مـــی شــــه هـــــر روز روی هــمــیــــن صـحـــــنــه♥
تـمــــاشــــا مــــی کـــــنــه تـنـــــهــا یــه تـمــــاشـــاگـــر مـــــرده♥
ایـنـکــــه دائــم تــکــــرار مــی شــــه ایــن صـحـــــنــه هـــای بــــی ریـشــــه♥
هـمـیـنـطـــــوری بــی مـــحــــابــا بـــه ذهـنـــم مـــی زنـــه تـیــشـــه♥
یـکــــی پــشـــت هـمـیــــن صـحـــــنــه یــه خـنــجــــر تــوی دسـتــــاشــــه♥
ســـر مـــی بـــره دل رو اگــــه یــه نــقـــــش تــازه پــیــــدا شــــه♥
یـــه درام تـلــخـــــه انـگــــار یــا شـــایـــدم ژانـــر وحــشـــت♥
یـکــــی مـــی خـــــنــده هـــــر لـحــــظــه یـکــــی تــــو غـصــــه و حـســــرت♥
ایـنـجــــا تـئـــاتــــر شــب و مـــرگ یـــه جـــایـــی ریــتــــم شــبـــــاهـنــــگ♥
چــقـــــدر دنـیـــــا در نــقـیـضــــه ؛جـهـــــان تــــو اوج رنـگ بـــی رنـگ
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دلم به حالت می سوزد عشق!!...دلم به حالت می سوزد!!...به اسمِ تو، خلوتِ اندیشه ها را شخم می زنند!!...کنجِ دردهای بی پناه را به توپ می بندند!!...متنِ تمرکزِ زخم ها را حاشیه ی چرک می اندازند!!...حوصله ی نجابت را سر می بَرند!! و حتی گاهی، سر می بُرند!!...معرکه ی واژه راه می اندازند و زنجیرِ قافیه پاره می کنند!!...شعر را بد سابقه می کنند!!...مُشت مُشت، لبخندِ ژکوند خرجِ تراکمِ احساس می کنند!!...سایه ی هیچ آیه ای را برنمی تابند روی صفحه های مجازیِ بی معجزه!!...دوغِ دروغ های سپید را یک نفس سر می کشند و آروغِ شعرِ نو پس می دهند!!...غزل که جای خود دارد! مثنوی را هم چهار پاره می کنند!!...دلم به حالت می سوزد عشق!!...((((بقیه در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است…
دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد !
درد هایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد٬ دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند .
دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش ٬ برای داشتنش داشتم.
دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که دوستشان دارم کنده شوم .
در انسوی مرزها دوست داشتن گناه است ٬ حق من نیست ٬ به اتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .
رنجی انچنان زندگی مرا پر کرده است٬ آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است٬ آنچنان قدمهای مرا زنجیر کرده است که نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند . . .
دوست داشتن تو چنان تاوان سنگینی داشت که برای همه عمر باید آنرا بپردازم … و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .
همه عمر؛داغ تو بر پیشانی و دلم نشسته است و مرا می سوزاند.
تو نمایش زندگی مرا چنان در هم پیچیدی که هرگز از آن بیرون نیایم. . . آنقدر دلتنگ دوریش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خویشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستیم را خوره بی کسی و تنهایی می جود . . .
به او نگاه می کنم ٬ به او که چون بهشت بر من می پیچد و پروازم می دهد .
به او که لبهایش از اندوه من می لرزند .
به او که دستهای نیرومندش ٬عشقی که سالها پیش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من می نوشاند . . . . .
به او که چشمهایش در عمق سیاهی می خندید و دنیایم را ستاره باران می کرد.
به او که باورش کردم و دل به او باختم
به او که دلم می خواهد در آغوشش چشمهایم را بر هم بگذارم و هرگز ٬ هرگز ٬هرگز به روی دنیا بازشان نکنم .
به او که تکه ای از قلب مرا با خود خواهد برد
به او که مرزهای سرنوشت ٬ سالها پیش دوریش را از من رقم زده است. سراسر زندگیم را اندوهی پر کرده است که روزها و ماهها از این سال به سال دیگر آنها را با خود می کشم و میدانم که زمان ٬ شاید زمان ٬ داغ مرا بهبود بخشد ولی هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت این دیوار شیشه ای نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند.
لبهایش لرزش لبهایم را نوشید و دستانش ترس تنم را چید و نفسهایش برگهای رنگین خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد
ارسال توسط نــاهـــــیــد
عشق من بلند شو از خواب، شب رویایی تمومه ♥
بغض قلبم تو صدامو ، خنجرش رو به گلومـــه ♥
پاشو تا شب نیمه جونه ، رخت کوچت رو به تن کن ♥
آخرین قطره ی اشکو ، مرهم زخمــــــای من کن ♥
دیگه اینجا موندن ما ، موندنی بی سرنوشته ♥
رنگ باغ لحظه هامون رنگ گلهای بهــشته ♥
دیگه این اشکای بارون ، بازی سخت زمونه ست ♥
تنها راه پیش رومون ، هجرت تلـــخ شبونه ست ♥
پشت این پرده ی دیوار طرح روزای سیاهه ♥
ذهن شوم این ستاره پی دزدیدن راهــــه ♥
ناجیِ راه شب من پاشو با من همصــدا شو ♥
از تو این پیله ی وحشت مثل پروانه رها شو ♥
گرچه بعد از شب وحشت، شبی دیگه توی راهه ♥
قسمت من و تو خوبم ، تو شبـــای بدون ماهه ♥
نازنینم هجرت ما واسه پیـــدا شدن ماست ♥
واسه پیچیدن عطر نسل رویاهای فـرداست ♥
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ای آنکه با تو عمری؛
بی دغدغه بسر شد♥
اینک زمان اندوه؛
دلشوره ای دگر شد♥
رفتی ز کوی من باز ؛
با صد غم و بهانه ♥
در تو اثر ندارد ؛
این گریه شبانه ♥
بِشِتاب ای زمانه ؛
تا بگذرد خزانم♥
کو دلخوشی که شاید؛
در خاطری بمانم؟♥
«در من چه سوز و سازیست ای خدا
تو دانی♥
از آتش درونم
بس قصه ها که خوانی»♥
خود سوزی دلم را
هرگز کسی ندیده ♥
دل در میان جمع و
خود از همه بریده ♥
باور نداری آری
دل از تو هم بریدم♥
همچون دلم غریب و
بی کس ، کسی ندیدم ♥
باید که بگذری عمر
همچون شهاب آسمان ♥
تو ارزشی نداری
در این سرای و سامان ♥
«در من چه سوز و سازیست؛ ای خدا
تو دانی♥
از آتش درونم
بس قصه ها ، که خوانی»♥
ارسال توسط نــاهـــــیــد
هستر بازوانش را دور گردن ارتور حلقه کرد و سر او را روی سینه اش گذاشت او سعی کرد هستر را از خود دور کند اما هستر نمی خواست ائ را از دست بدهد با گریه گفت:
تو منو می بخشی همه از من متنفرند خدا هم از من متنفر است من این نفرت ها را می توانم تحمل کنم اما تو دیگر نمی توانی از من متنفر باشی ارتور چون با این نفرت تو نمی توانم دوام بیاورم.
هستر دقایقی او را در آغوش گرفت سپس ارتور به چهره اش نگاه کردحالا دیگر او عصبانی نبودبا ناراحتی گفت:میبخشمت هستر خداوند می داند که ما بدترین آدم در نیا نیستیم .
راجر چلینگ ورث از ما هم بدتر است. قلب این مرد سیاه تر از ماست.هستر من و تو هیچوقت نمی خواستیم کسی را اذیت و آزار کنیم.
هستر گفت: هرگز ! تنها گناه ما به دنیا آوردن کودکی است که حاصل عشق ما بوده است نه نفرت یادت می آید؟
- بله یادم می آید.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چلینگ ورث گفت:مواظب باش،هستر!
اما هستر،سرش را بالا گرفت و گفت:تو می توانی ماجرای من آقای دایمس دال را به همه بگویی.آنها ممکن است روزی را ببخشند،اما تو مرد بدجنس و بدذاتی هستی.هرگز ما را نمی بخشی.هیچوقت از تنبیه ما دست بر نمی داری.
چلینگ ورث به آرامی به هستر می نگریست.هستر توانست برای لحظه ای برق عشق را در چشمانش ببیند.
چلینگ ورث،با لبخند گرم ومحزونی گفت:دلم برایت می سوزد.تو زن خوبی هستی،ازدواج من با تو اشتباه بود.می دانم برای تو شوهر خوبی نبودم.
هستر غمگینانه گفت:من هم دلم برای تو می سوزد.تو مرد خوب و دانایی بودی.من اذیتت کردم و حالا تو،تبدیل به یک شیطان شدی.قلبت مالامال از نفرت است.من از تو چیزی نمی خواهم تو نمی توانی مثل گذشته به خلق و خوی ثابقت برگردی و آقای دایمس دال را به خاطر گناهش ببخشی؟این عفو و برای قلبت مفید آرام بخش است و باعث می شود تا دوباره مرد خوبی شوی.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آرتور دایمس دال سخت بیمار بود اما در عین حال معروف ترین کشیش شهر هم بود.کلیسایش هر روز یکشنبه مملو از جمعیت بود.مردم می گفتند که او خطیب بسیار زبردستی است و یکی از بندگان خاص خداست.وقتی به زنان جوان نردیک می شد هیجان زده می شدند. افراد سالخورده ناراحت و غمگین بودند چون او ضعیف و بیمار بود آن ها می گفتند:کشیش جوان قبل از ما از جهان رخت خواهد بست. هر روز یکشنبه دایمس دال برای مردم در کلیسا وعظ می کرد.او می خواست راز نهفته در قلبش را برای همه بازگو کند تا همه از او متنفر شوند اما می ترسید.او به همه مردم می گفت من مرد بدی هستم من گناهکارترین فرد این شهر هستم اما مردم از او متنفر نمی شدند.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
بعد ازمدت کوتاهی ،هستر از زندان آزاد شد.او به خانه کوچکی به خارج از شهر نقل مکان کرد.او دوستی نداشت،اما همیشه مشغول کار بود. برای دخترش لباس های زیبا میدوخت.وقتی مردم این لباس های زیبا را می دیدند از او می خواستند تا برای آن ها هم لباس های قشنگ و زیبل بدوزد. او از کارش پول در می آورد.با مقدار کمی از پولش غذا تهیه می کرد اما بیشتر پولش را به دیگران می داد. مردم وقتی او را در خانه می دیدن چیز های بدی در باره اش می گفتند.وقتی هستر به دیدنشان می رفت با برخورد سرد و غیر دوستانه آن ها مواجه می شد. بچه ها در شهر دنبالش می کردند و بر سرش فریاد می کشیدند.عده ای از مردم که آن نماد ننگ ونفرت را روی سینه اش می دیدند راهشان را کج می کردند.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چیلینگ ورث گفت: من فقط میخواهم یک چیز رابدانم،پدر این بچه کیست؟
هستر در چشمهایش نگریست وگفت:نپرس.تو هیچ وقت نخواهی فهمید.
دکتر پیر گفت:شاید مردم شهر هیچوقت از راز تو باخبر نشوند،اما من این مرد را پیدا میکنم.اگر او را ببینم مشناسمش.وبعد من می دانم و او!
بوستون مساچوست تنها بیست سال قدمت دارد.شهر کوچکی است با یک میدان،یک کلیسا یک زندان کوچک،یک روز صبح در ماه ژوئن،درب زندان باز شد و زن زیبایی از درون زندان بیرون آمد.اسمش هستر پرین است.
کودکی در آغوشش است و حرف “A” به معنای زن زناکار چون نماد ننگ و رسوائی بر پیراهنش نقش بسته است.پدر این بچه کیست؟هیچکس نمی داند هستر هم هرگز نخواهد گفت.
آنگاه پیرمرد ناشناسی وارد شهر شد و هستر خیلی ترسید.این مرد کیست؟چه قصدی از آمدن به این شهر دارد و چرا هستر پرین از او می ترسد؟
فصل یک:هستر پرین
درسال های آغازین ۱۶۰۰ بوستون ماساچوست تنها یک شهر کوچک بود.در خارج از شهر یک ساختمان تیره رنگ کوچک دیگری وجود داشت.این ساختمان زندان بود.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شــب اســـت و روزگــــارم هــــم چـــو يــك شــب♥
شـــب اســـت و كــــرב ه ام از عــــشـق او تــب♥
خـــــيــال او شــــده رويــــاﮮ مــــن بـــــاز♥
و مــــن بــيـــــزار از ايــــن آواز و ايـــن ســــاز♥
هــمــﮧ شـبـهـــــا بـــﮧ يـــاבش گــــريـــﮧ كــــرבم♥
و خــنــــديـــدم چــــو فـهــمــــيـدم كـــﮧ مـــــَرבم♥
ســــراســــر گــشــتــــﮧ نــومـــيــב ﮮ وجــــوבم♥
ســــراســـر غــــم شــــבه ايــن تــــار و پـــوבم♥
خـيـــــالــت بـــرבه خــــواب از ב يـــבگــانــم♥
و مـــن ב يـگــــر شــبـيــــﮧ مُــــرבگـــانـــم♥
بـــﮧ جـــرمـــﮯ كـــه تـــــو را مــــن בوســـت בارم♥
چـــﮧ غــــم هـــــايــــﮯ نــهــــــاבﮮ بـــر روانـــم♥
دلــــم בيـــــروز را بـــا عــشـــق خــــنــבيــב ♥
و امــــروزش شـــבه هــــر روز تــــرב يـــב♥
تـــو رفــتـــــﮯ و نــمــــانـــב ﮮ בر كـنــــارم♥
و مـــن ايـنـجــــا بــرايــــت بـيـقــــرارم♥
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دوباره مثل شبگردا به اون سالا سفر کردم♥
تموم خاطره هامو که توش بودی خبر کردم♥
نشستم کنج حسرتها , همون جایی که گل کردی♥
تو اونجا عاشقم بودی , همون جا عاشقم کردی♥
دوباره آرزو کردم پر از شک و پر از تردید♥
دوباره گونه هام تر شد دوباره قلب من لرزید♥
دوباره زیر لب گفتم: بگو تو قلب من جاته♥
سکوت خسته تو بشکن , بگو دنیا تو چشماته♥
بگو از بغض سنگینی که جا خوش کرده تو دستات♥
بگو تردید مغلوبه , بگو افتاده زیر پات♥
بگو دوریت چقد تلخه , بگو طاقت نمی یارم♥
بگو یک عمر دور از تو دارم یک ریز می بارم♥
غزلهامو بخون بازم , بخون با ساز لبخندت♥
نکن اخماتو توی هم , ببین چه ناز لبخندت♥
می دونم که گرفتاری نمی تونی بیای پیشم♥
ولی کاشکی خبر داشتی دارم بی تو تلف میشم♥
ولی کاشکی خبر داشتی از اون وقتی سفر کردی♥
همش من از خدا می خوام یه روز باشه که برگری♥
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پسران سیه چرده ی سوسمار خواران که پیغمبر آئین اسلام را به ایشان آموخت، خیمه های جنگی و پرچم های آبی رنگ خویش را در برابرجیحون سپید که ازآن عطر سنبل برمی خیزد برافراشته بودند. سی روز بود که اینان چون دسته های ملخ صحرایی بدین سرزمین هجوم آورده، شهر را در محاصره گرفته بودند و پاسدارانشان همه کوره راه های کوهستان ها و همه ی چاه ها را زیر نظر داشتند. در آن هنگام که مردم شهر آه کشان روی دیوار ها نشسته بودند و به آتش هایی که با دست جنگجویان در گوشه و کنار دشت برافروخته می شد می نگریستند، زنی نقابدار و زیبا، بیصدا و ارام از بازارهای خاموش و پلکان های سیاه و درهای سدرکه دربرابرش گشوده بود، به سوی دشت و اردوگاه سواران عرب می رفت.دنبال او کنیزکی حلقه بر بینی و زیتون و شراب در دست خنده کنان به سوی خیمه ای روان بود که تیرهای سقف آن سرهای بریده درکنار خنجرهایی برهنه از پولاد آبدیده و براق آویخته بود (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
فروشندهای مست و دانشجویان، پیرزنی شوهردار که دارد پی دستور میرود، کلفتی که خانهی رفیقهاش بوده و دیرش شده، در خیابان به چشم میآیند.
دو درشکهچی هنوز در ایستگاه ایستادهاند، خانمی دارد به آهستگی از کنارشان رد میشود، کودکی شببیدار که همه او را میشناسند، ملوانی و مردی متشخص که کلاه سیلندر به سر دارد به دنبال خانم راه افتادهاند، هر یک از این دو مشتاقانه قدمهای بزرگی برمیدارد تا پیش از دیگری به او برسد. آنگاه دو پسر بچه وارد میشوند که دارند بلند بلند حرف میزنند و سیگار به دهان دارند، پشت سرشان خانمی دیگر، و باز خانم دیگری…
به تعطیلی آلهامبرا چیزی نمانده؛ نیمهشب بهزودی فرا میرسد. جمع بزرگی از زن و مرد به بیرون سرازیر میشوند، خندهکنان، فریادزنان، از گرما و چراغهای گازی بیشمار کلافه، عرق کرده و ملتهب از شراب.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
خواهر کوچکم از من پرسید :♥
پنج وارونه چه معنا دارد..؟...♥
من به تندی گفتم ...♥
این سوال است که تومیپرسی؟♥
پنج وارونه دگر بی معناست...♥
خواهر کوچک من ساکت ماند...و سوالش را خورد..♥
دیدم از گوشه ی چشمش نم اشکی پیداست...♥
بغلش کردم و آرام گرفت...♥
او به ارامی گفت که چرا بی معناست...؟♥
من که در همهمه ی داغ سوالش بودم ...♥
از دلم ترسیدم...♥
من که معصومیت بغض صدایش دیدم...♥
به خودم میگفتم:
اگر او هم یک روز ...♥
وارد بازی این عشق شود...♥
مثل من قهوه ی تلخ عاشقی خواهد خورد...♥
توی فنجان نگاهش ماندم ...♥
مات و مبهوت فقط میگفتم...♥
بخدا بی معناست...♥
پنج وارونه غلط ها دارد...♥
تو همان پنج دبستان خودت را بنویس...♥
پنج وارونه ی ما یک بازیست...♥
بازی بی معنیست...♥
تو همان پنج دبستان خودت را بنویس..!♥
تاریخ: یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:
,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نبض پلك چشم من ،مهمانسراي پاي توست♥
يادگار خاطرات مانده در شبهاي توست♥
من اسير عاشقي،مجنون و شيداي توام♥
رام تو،مفتون تو،پنهان و پيداي توام♥
از ازل در سرنوشت تار من،از ما شدي♥
كنج دل،همراه صد غم،،تا ابد مانا شدي♥
گرد و خاك خفته بر زنگار قبلم پاك شد♥
تا نگاه سبز چشمت؛كهكشان خاك شد♥
من كه رفتم با خودم از پيش تو،تنها شدي♥
همنشين روزهاي سنگي و صهبا شدي♥
در دل ويران من، بذر محبت كاشتي♥
خواب سنگين مرا، از روي شب برداشتي♥
دين و دل آواره و سرگشته ي كوي تو شد♥
مست و شيداي تنت،ديوانه ي بوي تو شد♥
سهم من از زندگي،رنداني و آوارگي است♥
ياد تو ،سرلوحه اين وادي و بيچارگي است♥
شور و حال چشم تو ،گوش دلم را باز كرد♥
شرم گرماي سرشكت، ديده ام را ناز كرد♥
رام عشق تو شدن،ديوانگي،سرگشتگي است♥
از براي روح من،اوج نياز بندگي است♥
ارسال توسط نــاهـــــیــد
خسته شدم از دنيا اينجا دل من خون است♥
اينجا دل تنهايم در ياد تو مجنون است♥
اينجا دل من تنها آنجا دل تو شادست؟♥
آنجا چه كسي اين بار در دام تو افتادست؟♥
وقتي كه تو بودي دل با عشق تو مي خنديد♥
رفتي و دلم انگار روياي تو را مي ديد♥
شبها منم و غم ها؛دردي ز تو جا مانده♥
دنيا تو مرا درياب اين عاشق در مانده♥
گلدان دلم ديگر گل جز تو نمي خواهد♥
در قاب دلم هر روز تصوير تو مي ماند♥
دارد هنوز اميد اين دل كه تو باز آيي♥
اين شعر براي تو در خلوت و تنهايي♥
ارسال توسط نــاهـــــیــد
خیر، نمیشناسمش…
ـ آقای قاضی دروغ میگه، خود نامردش خواهر معصوم منو گول زده…
ـ آقا جون اینجا دادگاهه، لطفا داد نزنین.بعد هم اگه خواهرتون معصوم بود گول این بابا رو نمیخورد.این پسره نه، یکی دیگه، گرگ که توی این دنیا کم نیست، آدمی که خودشو در مقابل یه بیماری مسری واکسینه کرد دیگه بعد افسوسش رو نمیخوره شما که ماشاا…بچه نیستین.لطفا آروم بشینین سرجاتون وقتی نوبتتون شد بلند شین و از حقتون دفاع کنین، تازه خیال نمیکنم خواهرتون بیزبون باشه.هر کی باید خودش مسئولیت کاراشو قبول کنه.
داداش علیرضا صورتش از شرم گل انداخته و زبانش بند آمده بود.جرات نداشتم برگردم و به چهرهاش نگاه کنم.کلام راسخ قاضی بدجوری غرور مردانهاش را خرد کرد.
میدانستم در درونش جهنمی برپاست.بیش از آن که در آن لحظه نگران آینده خود باشم، از روی او خجالت میکشیدم.من مایه ننگ خانوادهام شدهام.وجودم سرتاپا نفرت و انتقام از خودم و آن مارمولکی است که خیال میکردم شاهزاده افسانهایام است و آرزوهایم را یکجا برآورده خواهد کرد.
پیشانی بلند و گونه استخوانیاش کبود و زخمی بود و بلوز کرم قهوهای رنگی را که من به مناسبت روز تولدش از پول توجیبیهایم برایش هدیه گرفته بودم، بر تن داشت.ناگهان یاد خاطره خرید آن هدیه کذایی افتادم و یاد حرفها و وعدههایی که در آن مغازه کوچک کیففروشی برایم میگفت.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
هر سه نفر، آرزوی مرگ امید را داشتیم تا امشب… مهمان داشتیم. وقتی آنها رفتند بهانهجویی امید شروع شد و یکباره با چماق به من حمله کرد. بچهها مثل همیشه شروع به گریه کردند. التماس میکردند که امید مرا نزند ولی او بیرحمانه فقط ضربات چماق را فرود میآورد. دیگر صبر و شکیبایی ده ساله زندگی توام با زجرم تمام شده بود، ناگهان به طرف اتاق خواب دویدم، امید هم به دنبالم آمد…..
ستوان یکم «محمدحسن مردانی»، افسر پرونده، برگه پزشکی قانونی را به سرهنگ پاسدار «حسین آزرده» میدهد. پزشکی قانونی، در این برگه که مربوط به «سکینه» است، تایید کرده که آثار انواع زخمهای کهنه و اثرات جسم برنده که جاهای آنها جوش خورده و در بعضی نقاط نیز با آوردن گوشت اضافی همراه بوده، ردههای شلاق، شکستگیهای جوش خورده استخوانی و کبودی در اثر ضربات وارد شده با جسم سخت بر تمام بدن زن مشهود است. آزرده، به زن رنجدیده نگاه میکند؛ زنی که تازه گریهاش بند آمده. برگه از دست سرهنگ دوم «محمد نیازی» رییس پلیس آگاهی و سرگرد «علی شیدایی» معاون او دست به دست میگردد و در آخر ستوان مردانی آن را روی میز میگذارد.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آیا این امکان دارد که بشر، ناگهان در برابر دیدگان سایر مردم از روی کره ی زمین ناپدید شود؟ پیش از آنکه به این پرسش پاسخ گویید بهتر است به ماجرای مردی بنام « دیوید لنگ » نگاهی بیندازیم. این رویداد شگفت انگیز به یک چشم برهم زدن، در یک بعد از ظهر روشن و آفتابی روز ۲۳ سپتامبر سال ۱۸۸۰ در مزرعه ی دیوید لنگ که در چند کیلومتری شهر «گلاتین» در ایالت تنسی واقع است اتفاق افتاد. مکانی که این رویداد در آن رخ داد، یک محل خوش منظره و باصفا بود. خانه ی دیوید یک خانه ی آجری بود که درختان تاک، دیوارهای آن را پوشانده بود. و رو به روی آن، چهل جریب چراگاه قرار داشت که دام ها در آن به چرا می پرداختند، و تابستان گرم و طولانی، چمن های این چراگاه را سوزانده بود.
در بعد از ظهر آن روز، دو فرزند دیوید که یکی هشت ساله و دیگری یازده ساله بود، با یک ارابه ی چوبی کوچک که پدرشان آن روز صبح برایشان خریده بود، بازی می کردند.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .رنگ چشاش آبی بود .رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .دوستش داشتم .لباش همیشه سرخ بود .مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .دیوونم کرده بود .اونم دیوونه بود .مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
میشود سیب از نگاهت سرخ چید ؛ در حریم امن قلبت سر کشید♥♥ همچو قایق بر سراب سینه ای؛ همچو باران بر شیار گونه ای♥♥ همچو شعری با غمی شیرین و شور؛ میکنی برذهن من با غم عبور♥♥ می شوی هم معنی ِ شعر و یقین ؛ من تو را معنی نکردم جز به این!♥♥
میبری اندوه و دردم را به دوش ؛ می خوری زخمی تنم را نوش ِنوش♥♥ میبری دار و ندارم را به بند؛ من اسیری بـه اشتیاق ِ آن کمند♥♥ من همیشه با خودم بد کرده ام؛ تا تو را دیدم، گنه صد کرده ام!♥♥ من تو را بر شعر دل حک میکنم؛ تا نباشی بر خودم شک میکنم ♥♥میشوی بر دین و دنیایم خدا؛ فکر رفتن میکنی تنها چرا؟ ♥♥من ندارم قاب عکسی در حضور؛ وقت هجرت میشوی زخمی صبور♥♥ من شدم لیلای بی تاب و خراب؛ هر صدا بیدار میکردم ز خواب♥♥ خواب میدیدم غمی سنگین و سرد؛
مثل رفتن مثل دوری مثل درد♥♥
چشم را مهمان اشکم کرده بود؛ بغض را هم وزن قلبم کرده بود♥♥ از میان شعر من پل بسته بود؛ بر هجای رفتنت دل بسته بود♥♥شعر ِ من! جان و تنم را میبری؛ وقت رفتن هر چه دارم می خری؟
ارسال توسط نــاهـــــیــد
حرفهایی سوخته بر دامان غم؛
می گدازد سینه ام را باز هم!♥♥ حرفهایی تکه تکه می چکید؛ وحی غربت ،دم به دم سر می رسید!♥♥ خانه ای بهتر ز چشم من ندید؛آیه های اشک، یک یک می دمید!♥♥
او شبیه بغض من از آه بود؛
او به سوی گونه ام در راه بود♥♥ ای همیشه جاودان در سینه ام؛ ای نفس هایت همه آیینه ام♥♥ با من این دل گویه ها را گوش کن؛ های های سینه ام را نوش کن♥♥
با من این دیوارها نامحرم اند؛
روی بغضم اشکهایت مرهم اند!♥♥ عقد می بندد نگاهم با غمت؛شور و شیرین می شود زخم لبت!♥♥ مِهر من گلواژه هایی زخمی است؛ سهم این بودن نگاهی شرجی است!♥♥
خواب دیدم می روی از پیش من؛نیست دوری ها جان دل، همکیش من! ♥♥ تو مکن باور فراموشت کنم؛ دست بردارم تو را یادت بَرم!♥♥ خامُشم،شعرم پر از تکرار توست؛
آرزوی هر شبم دیدار توست!♥♥ تو مرا باور نکن دوری کنم؛می شود باشی و مهجوری کنم؟!♥♥ من ندارم بهتر از شب های تو؛ شربتی زخمی تر از لب های تو♥♥
با تو تعبیر شقایق ساده است؛
این بساط سوختن آماده است♥♥ بی تو شب ها ، واژه ها سر می کشم ؛مست نامت ، رقص بر غم می کنم♥♥ خسته از طعم غریب قسمتم؛
صد پیاله اشک ، سهم هر شبم♥♥ خنده از آیینه هایم رفته است؛ این حقیقت آخر هر قصه است!♥♥ شعرهایم را ببین ، دلتنگ توست؛ با ردیفی سرخ ،هم آهنگ توست♥♥
روی لب هایم شبی نامت گذشت؛ پشت سر غم بود با من می نشست♥♥ روی قلبم دردها آلاله کشت؛ عاقبت دستی مرا خواهد نوشت!♥♥
می نویسد شرح مشروح مرا؛
از سکوتی بی دریغ و بی صدا ♥♥ زخم می زد ضربه های خیس غم؛ شرح گفتن نیست ، آی ،اینبار هم....
ارسال توسط نــاهـــــیــد
کجاست \"شعر باران ِ \" دست های تو
وقتی چشمها را به میهمانی غزل های مجروح
و حاشیه های اشاره و اشک می برد....
کجاست مسیر باریدن این همه درد
وقتی در مطلق سکوت با آینه تکرار میکنی
و تنها،نیمکت های منتظر شهر
شاعر تصنیف های بی مخاطب اندوه می شود.....
کجاست رد پای جامانده تو از غربت راه های بی چراغ
وقتی که پرستوهای مشتاق ِ در به در را
خانه نشین سرزمین های بی چنار و بی پلاک می کند.....
کجاست حوالی امن خیال تو
وقتی در کلاف امروز و فردای قسمت و غصه
بی تعبیر و ترانه کنار می آید و تکرار می شود....
کجاست فصل میعاد تو و زخم های سرخ شعر
وقتی که ذهن عقیم مرا
وداع شقایق ها و آینه های بی تصویر
با یک بوسه ی اشک ، بارور می کند......
کجاست محزون ترین قناری سرزمین های اسیر
وقتی تنهایی ِ باد آورده ی مرا
به ابدیت یک بغض می رساند و
خاموش می شود.......
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در مـیــــان آسـمـــان بــاران بـــود ؛
مـثـل هــــر دم گـــریــه ام آســـان بــود♥♥
رفـــت آن مـهـــرو وفــــایــی کــه بــه دل بــود شـبـــی ؛
شــایــد از بـخــت مـنـــه حـیــــران بــود♥♥
لـحـظـــاتــی بــه مـــدارا سـخـنــــی مــی گـفـتـــی! ؛
در لـبـــت زهـــر بـســــی غـلـتـــان بــود♥♥
خـــانـــه ای ســـاخــتـــه بــودیـــم بــه عـشـــق ؛
سـقـــف آن هـــم نـفـــس طـــوفـــان بــود♥♥
کـــولـــه بــار مـــن در ایــن راه چـــو عـشــــق ؛
بــار تـــو شـیــــوه شـیــــطــان صـفــــتــی پـنـهــــان بـــود♥♥
راهـــی عــشــــق شـــدم هـــر نـفـســـی ؛
آه ایـنـجـــا کـــه فـقـــط خـــانــه شـیـــادان بـــود♥♥
در خـــیــالـــم چــــو پــرنـســـی بــه بـهــشـتــــی بـــودم ؛
هـــه ..کـــه ایـنـجـــا قـفـــس وزنــدان بـــود♥♥
بــال و پـــر ریـخــــتــه و خـــونـیـــن دل ؛
سـیـنــــه ات کـیـنـــه جـــلادان بــــود♥♥
در بـهـــاری کـــه در آن عـشـــق تـمــــنـا کـــردم ؛
عــاقـبـــت درد بــه جـــان پــیــــدا بــــود...♥♥
ارسال توسط نــاهـــــیــد
لیندا به سرعت پله های هواپیما را طی کرد، او مهماندار یکی از خطوط بین المللی بود و باید خود را برای پروازی طولانی مدت آماده می کرد، قرار بود هواپیما تا لحظاتی دیگر کالیفرنیا آمریکا را به مقصد هامبورگ آلمان ترک کند و پرواز حدود یازده ساعت طول می کشید، پس از لحظاتی مرد 50 ساله ای که توماس نام داشت و ظاهراً خیلی هم ثروتمند بود از پلکان هواپیما عبور کرد و داخلش شد، لیندا به چشمهای درشت آبی او نگاه کرد و با لبخند او را به سمت کابین مخصوصش هدایت کرد، بعد از دقایقی هواپیما به حرکت درآمد و در آسمان به اوج گرفت، هوا ابری شده بود هواپیما اندکی تکان خورد انگار در یک چالۀ هوایی افتاده بود، با تکان بعدی، توماس جیغ خفیفی کشید: « وای خدای من، کمکم کن... » لیندا شتابان به سوی او رفت، رنگ صورت توماس سفید شده و دندان هایش از ترس به هم می خورد، پیشانی اش خیس از عرق بود، لیندا با دستپاچگی لیوان آبی به دستش داد، توماس به شدت ترسیده بود با دستهای لرزان جرعه ای از آب را نوشید، بعد از اینکه کمی از ترسش کاسته شد با صدای لرزان گفت: « من از هواپیما وحشت دارم از کودکی از ارتفاع و پرواز می ترسیدم و از شدت وحشت به حال مرگ می افتادم، راستش از تنها ماندن هم می ترسم چون مرا به یاد دوران تلخ کودکی ام می اندازد که همیشه تنها بودم، امروز تنها سوار هواپیما شدم تا شاید بتوانم به این دوتا ترس غلبه کنم و راحت شوم، اما حالا فهمیدم این ترس ها در وجودم ریشه دارند و هرگز دست از سرم برنمی دارند، ترس های کودکی قدرت شان از هر مال و ثروتی بالاتر است. » لیندا با دلسوزی به او خیره شد و در عمق چشمهای آبی اش توانست افسردگی را ببیند...
تاریخ: سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی,
لیندا,
مرد افسرده ,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:
داستانک,
داستان کوتاه,
داستان آموزنده,
داستانکده,
داستان,
داستان عاشقانه,
داستان ادبی,
داستان پندآموز,
داستان واقعی,
داستان سروش صحت ,
ارسال توسط نــاهـــــیــد