دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
دوست داشتن تصاحب نیست ، توافقه . . . هنر اینه که پرنده جَلدت بشه ، نه اینکه پرهاشو قیچی کنی . . . ►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥ ►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥ همه ی پل های پشت سرم را خراب کردم ؛ از عمد . . . راه اشتباه را نباید برگشت . . . ! ►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥ ►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥ از ما که گذشت ! ولی به دیگری موقتی بودنت را گوشزد کن تا از همان اول فکری به حال جای خالیت کند ►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥ ►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥ راستـش را بگو : نکند تو همان “این نیز” هستی که همیشه می گذری . . . ؟ ►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥ ►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥ خواهش میکنم ، بی حوصلگی هایم را ببخش ، بدخلقی هایم را فراموش کن ، بی اعتنایی هایم را جدی نگیر ! در عوض من هم تو را می بخشم که مسبب همه ی اینهایی . . . ►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥ ►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥ (((بقیه اس ام اس ها را در ادامه مطلب بخونید)))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دلم نگرفته از اینکه رفته ای … دلگیرم از همه دوست داشتنهایی که گفتی ولی نداشتی … !!! ►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥ ►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥ اسم هر دویمان را در گینس ثبت میکنند ! تو در دروغ گفتن رکورد زدی … من در باور کردن … !!! ►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥ ►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥بدترین حسرتی که در زندگی میخوریم از کارهای خطایی که مرتکب شده ایم ، نیست … بلکه از این است که… چرا کارهای درست را برای کسی که لیاقتش را نداشته انجام داده ایم ... ►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥ ►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥نگران نباش ، نفرینت نمیکنم ! همین که دیگر جایت در دعاهایم خالیست ، برایت کافیست !!! ►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥ ►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
خیلی وقت است که کــــات گفته ام . . . ولی تو همچنان برایم بــــازی میکنی . . . «♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥ می دونی چیه رفیق؟ اگه از زندگی کسی می ری بیرون ، سعی کن کامل بری بیرون حتی پوست تخمه هاتم جمع کنی با خودت ببری… «♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥ مقصر خود ماییم عشق را به کسانی ارزانی میکنیم که از زندگی ، جز آب و علف روزانه، نه میفهمند , نه میخواهند! «♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥ به بعضی ها باید محبت و معرفتتو قطره قطره با قطره چکون بدی چون جنبه همشو یکجا ندارن … چون یه دفعه میزنن زیر همه چیز ! «♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥ نشسته ام… _ کجا؟ کنار همان چاهی که تو برایم کندی…. عمق نامردی ات را اندازه می گیرم «♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥»«♥ (((بقیه اس ام اس ها را در ادامه مطمب بخونید)))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

فهمیده‌ام که نفرت هم مثل دیگر احساسات مثل عشق ، قیمت دارد تنفر را هم نباید خرج هر کسی کرد . . . ██████████████████████████████ تمام زندگی ام را میدهم که برگردی و همین که برگشتی بگویم: “دیگر نمی خواهمت گــ ــمــ ــشــ ــو” ██████████████████████████████ پر گرفتم حتی پرواز را هم تجربه کردم ای کاش زودتر می رفتی . . . ██████████████████████████████ بعضیا هم مثه این دیوارای تازه رنگ شده میمونن ؛ فقط هستن ولی نمیشه بهشون تکیه کرد ، اگرم تکیه کنی سر تا پای خودتو کثیف کردی … ██████████████████████████████ بقیه اس ام اس ها را در ادامه مطلب بخونید در فرستادن این اس ام اس ها دقت کنید ‏ این اس ام اس ها را به اشخاص خاصی بفرستید



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ازدواج دختر صمصام السلطنه با يك اجنبي ! اين شد تيتر اول روزنامه ها. صمصام كم آدمي نبود. وزير بود. وزير دربار، همه كاره شاه! دخترش پري خاتون دخترخوش آب و رنگ و با كمالاتي بود. چشاي ميشي كپي مادرش اشرف الملوك، دماغ و دهنش هم غنچة نشكفتة اقاقيا كيپ تا كيپ خاله ناكامش ثريا بانو، پيشوني بلند با گيسواني افشون و افسون به سياهي شب چله. خواستگار دختر صمصام پسر سفير بريتانياي كبير بود. قد بلند با چشماني به رنگ آبي دريا و موهايي طلايي به زردي آفتاب علي الطلوع! صمصام اولش تكذيب كرد بعد طفره رفت آخرش گفت مباركه!! اوكي مراسم كه به گوش جناب سفير رسيد نظر پري خاتون رو پرسيدن، گفت: بدم نمي ياد نسل صمصام اصلاح بشه!!! فرداي بعله برون روزنامة صوراسرافيل تيتر زد: (((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
راست است، اعصابم خيلي ضعيف است، به‌طور وحشتناكي عصبي هستم ـ هميشه اينطور بودم، ولي به چه دليل ادعا مي‌كنيد كه ديوانه باشم؟ بيماري حس‌هاي مرا تند و شديد كرده است ـ ولي آنها را نابود ننموده ـ و يا سست و ضعيف نساخته است. حس شنوايي من از تمام حس‌هاي ديگر دقيق‌تر و ظريف‌تر بود. تمام اصوات آسماني و زميني را شنيده‌ام. از جهنم نيز چيزهاي زيادي به گوشم رسيده است. چطور ممكن است ديوانه باشم؟ دقت كنيد، ملاحظه بفرمائيد كه چگونه با تندرستي و آرامي قادرم سراسر داستان را برايتان حكايت كنم. چگونه اين فكر براي اولين بار به مغز من رسوخ نمود خودم هم نمي‌دانم، ولي، همين كه جايگزين گرديد، شب و روز مونس و محشور من شد. قصد و نيتي در كار نبود. هوي و هوسي هم وجود نداشت. مردك پير را دوست مي‌داشتم. هرگز آسيبش به من نرسيده بود. هرگز توهين به من نكرده بود به طلاهايش كوچكترين تمايلي نداشتم. به نظرم اين چشم او بود، آري، خودش بود، يكي از آنها به چشم كركس شباهت داشت، چشمي بود آبي كمرنگ و لكه‌اي بر بالاي سياهي آن قرار داشت. (((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پرنده بيمار در آشيانه اش بلند شد و با چشمان روشن رو كرد به فرزند كوچكش كه در ميان شاخ و برگ هاي پائين آشيانه در جست و خيز بود و بال هاي خود را در قطره هاي شبنم شستشو مي داد و به او گفت: - بلبلك، بچه من، برو به تاكستان و برايم يك حبه انگور طلائي بياور كه از هوس خوردن يك ميوه شيرين دارم مي ميرم. بلبل كوچك گفت:- همين الان مامان. پيش از خشك شدن دانه هاي شبنم روي برگ هاي زرد درختان جنگلي، برمي گردم. تو همين جا توي آشيانه منتظر بمان. پرنده كوچك بعد از گفتن اين سخنان و بي آن كه ترديدي به خود راه دهد به طرف تاكستان «بابارادوئي» به پرواز درآمد. در آن جا درشت ترين خوشه هاي انگور طلائي رنگ بار مي آمد. «بابارادوئي» روي درخت هلوئي نشسته بود و از شاخه هاي نورس تاك سبد مي بافت. (((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شب عروسیه،میگن عروس رفته تو اتاقلباسهاشو عوض کنه هرچی منتظرشدن برنگشته،دروهم قفل کرده،داماد سراسیمه پشت درراه میره داره ازنگرانیو ناراحتی دیوونه میشه.مامان بابای دختره پشت در داد میزنند:مریم،دخترم درو بازکن،مریم جان سالمی دخترم؟آخرش داماد طاقت نمیاره باهرمصیبتی شده درو میشکنه میرن تواطاق.مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده،لباس سفید قشنگ عروسیش با خون یکی شده،ولی رولباش لبخنده!همه ماتو مبهوت دارن ب این صحنه نگاه میکنند.کناردست مریم یه کاغذهست،یه کاغذ که با خون یکی شده.بابای مریم میره جلو،هنوزم چیزی روکه میبینه باور نمیکنه، بادستهائی لرزان کاغذو برمیداره،بازش میکنه و میخونه:سلام عزیزم،دارم برات نامه می نویسم،آخرین نامه زندگیمو(((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
مرد كه هيچگاه ثمربخشي محض را باور نداشت، بي‌پرداختن به كاري سودمند غرقه در خيالاتي بود غريب. تنديس‌هايي كوچك مي‌ساخت: مردان و زنان، برج‌ها و باروها و سفالينه‌هايي آذين شده با صدف‌هاي دريايي. نقاشي نيز مي‌كرد و بدينسان وقت را به كارهايي تباه مي‌كرد كه بي‌ثمر مي‌نمود و بي‌حاصل. بارها عهد كرده بود كه خيالات را از سر بيرون كند، اما آنها در ذهنش خانه كرده بودند. برخي از شاگردها بندرت لاي كتابي را مي‌گشايند و در امتحان نيز موفق مي‌شوند. براي مرد نيز چنين رخ نمود. زندگي بر خاك را يكسر به كارهايي بي ‌ثمر و بيهوده گذراند و باري پس از مرگ درهاي بهشت بر او گشوده شد. اما از آنرو كه نامه اعمال نيك و بد آدم‌ها حتي در بهشت نيز نوشته مي‌شود، فرشته نگهبان مرد به خطا به مكاني از فردوس رهنمونش شد كه از آن آدميان پر كار بود(((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی خورشید طلوع كرد از پشت پنجره كلبه ای قدیمی شمع سوخته ای را دید كه از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود. به او پوزخندی زد و گفت : دیشب تا صبح , خودت را فدای چه كردی ؟ شمع گفت : خودم را فدا كردم تا كه او در غربت شب غصه نخورد. خورشید گفت : همان پروانه كه با طلوع من ترا رها كرد ؟ شمع گفت : یک عاشق برای خوشنودی معشوق خود همه كار می كند و برای كار خود هیچ توقعی از او ندارد زیرا كه شادی او را , شادی خود می داند. خورشید به تمسخر گفت : آهای عاشق فداكار ، حالا اگر قرار باشد كه دوباره بوجود آیی , دوست داری كه چه چیزی شوی ؟ شمع به آسمان نگریست و گفت : شمع ، دوست دارم دوباره شمع شوم. خورشید با تعجب گفت : شمع ؟ شمع گفت : آری شمع ؟؟؟ دوست دارم كه شمع شوم تا كه دوباره در عشقش بسوزم و شب پروانه را سحر كنم. خورشید خشمگین شد و گفت : چیزی بشو مانند من تا كه سالها زندگى كنی , نه این كه یک شبه نابود و نیست شوی. شمع لبخندی زد و گفت : من دیشب در كناره پروانه به عیشی رسیدم كه تو در این همه سال زندگیت به آن نرسیدی !!! من این یک شب را به همه زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم. خورشید گفت : تو كه دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می كنی ؟ شمع با چشمانی گریان گفت : من برای خودم گریه نمی كنم , اشكم من برای پروانه است كه فردا شب در آن همه ظلمت و تاریكی چه خواهد كرد و گریست و گریست تا كه برای همیشه آرامید


ارسال توسط نــاهـــــیــد
كم كم غروب مي شد غروبي كه هميشه دوستش داشتم غروبي كه هر گاه از راه مي رسيد من و دوستانم بر بالاي كوه به آن مي نگريستيم آن لحظه فراموش نشدني باز هم در راه بود سكوت مبهمي كوهستان را پر كرده بود و همه به آسمان چشم دوخته بوديم كه يكباره صدايي خشمگين همه ي نگاهها را ربود و به سوي خود جلب كرد و بعد هيجده چرخي را ديديم كه بر پشت آن سنگ هايي بودند نميدانم چرا در دلم يكباره دلهره ايجاد شد چند نفر سوي ما آمدند و چيزي شبيه به باروت در ميان ما گذاشتند و بعد از چند ثانيه صداي انفجار مهيبي سراسر كوهستان را پوشاند(((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روز عقد كنان دختر خاله اش ، با سوزن و نخ قرمز زبان مادر شوهر را مي دوخت سفره عقد را هم خودش انداخته بود . به دوخت و دوز پارچه اي كه روي سر عروس داشتند قند مي سائيدند به كار بود كه مرد آن حرفها را زد. تير خلاص، زبان ماري گزنده اش سابقه دار بود اما نه جلوي آنهمه زن و مرد كه قند مي سائيدند ، انگار قندي در كار نبوده است، با ديگران مبهوت به مرد نگاه كرد . چرا هيچ كدامشان حرفي نزدند؟ چرا دخت خاله اش پا نشد و يك سيلي به گوش برادرش جواد نزد؟ مگر دختر خاله اش هم بازي و يار غار او نبود ؟ مگر جاسوس يك جانبه نبود و هر كاري جواد مي كرد خبرش را به او نرسانيده بود؟ مگر راست نبرده بودش سر رختخواب در پستو انداخته شده و...؟ مرد گفته بود: الماس ، از اطاق عقد برو بيرون . شكون ندارد. تو زن مشئومي هستي ، تو بچه ناقص الخلقه به دنيا آورده اي. فيروز را بارها پيش دكتر برده بودند. دكتر گفته بود : وصلت قوم و خويش نزديك ... از نظر ژنتيك... به يك كلام بچه منگل بود . اما همش كه تقصير الماس نبود . گويا زن و مرد با هم بچه را مي سازند. سوزن رفت به انگشت الماس و خون پارچه سفيد را آلود . زني كه قند مي سائيد قندها را سپرد دست زني كه كنارش ايستاده بود . الماس از اتاق و از خانه خاله بيرون زد و با تاكسي به سراغ قفل سازي كه پيشاپيش با او قرار گذاشته بود رفت و با همان تاكسي قفل ساز را به خانه آورد و قفل ساز به عوض كردن قفل خانه مشغول شد. پسرش را از رقيه گرفت و بوسيد . فيروز بلد بود بخندد . به لبها فشار مي آورد و لبها كج و كوله مي شد تا خنده كي نقش ببندد؟ به روي پدر نمي خنديد و به آغوش او هم نمي رفت.(((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
گالری تصاویر سوسا وب تولز ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄► اون روزاصلاحالم خوب نبود چند دقیقه قبلش در یک سایت خبری خونده بودم که "عسل بدیعی بازیگر سینمای ایران درگذشت" حسابی حالم گرفته شد به بخش تصاویر سایت گوگل رفتم و عکس های این بازیگر زیبا را دیدم بیشتر حالم گرفته شد با خودم گفتم واقعا زندگی چقدر می تونه وحشتناک به پایان برسه با این افکار بیشتر و بیشتر خودمو تخریب می کردم به یاد این جمله افتادم که دو چیز میتونه غم ها و رنجها رو کم کنه یکی سخن بزرگان و دانایان و دیگری دیدار دوستان ، من که الان بیشتر دوست دارم تنها باشم برای همین رفتم سراغ سخنان بزرگان ، در میان سخنان قصار بزرگان چند جمله یی از حکیم ارد بزرگ تونست آرامم کنه این جملات رو تقدیم شما دوستان خوبم می کنم : (( جهان را آغاز و انجامی نیست آنچه هست دگرگونی در گیتی است . ما دگرگونی در درون گیتی را زایش و مرگ می نامیم . ما بخشی از دگرگونی در گیتی هستیم دگرگونی که در نهان خود ، پویش و شکوفایی را پیگیری می کند . بروز آینده ما بسیار فربه تر از امروز خواهد بود ، ما در درون گیتی در حال پرتاب شدن هستیم ، پرتاب به سوی جایی و نمایی که هیچ چیز از آن نمی دانیم ، همان گونه که در کودکی از این جهان هیچ نمی دانستیم . میدان دید ما با همه فراخنایی خود ، می تواند همچون شبنمی کوچک باشد بر جهانی بسیار بزرگتر از آنچه ما امروز از گیتی در سر می پرورانیم پس گیتی بی آغاز و بی پایان است .))


تاریخ: چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:عسل بدیعی,درگذشت عسل,بانوعسل,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
گربه ي عمه مصي روي پام لم داده بود. با اينكه لاغر مردني بود تني نرم و دوست داشتني داشت وقتي روي سرش با انگشت دست مي كشيدي چشماشو مي بست و خودشو برات لوس ميكرد اونوقت بود كه عمه مصي قربون صدقش مي رفت ، مامان زير لب استغفرالله استغفرالله ميكرد و چند تا سرفه ي كوتاه در ادامه ش. يه جا روي شكمش موهاش ريخته بود، وقتي از عمه پرسيدم چرا اينطوري شده گفت انگار يه نوع قارچ، دكترش كه اينطوري گفته، دوا هم داده، دوا... مامان نگاه هاي چپ چپشو به من شديد تر كرد هر دفعه به چشماش نگاه ميكردم زير لب يه چيز بهم مي گفت و من سريع نگاهمو بر ميگردوندم به طرف گربه. عمه مصي از خودش ميگفت از تنهايي هاش . هر دفعه وسط حرفاش يه آهي ميكشيد و چند لحظه سكوت ميكرد و دوباره شروع ميكرد به درد و دل كردن. مامان گوش نميداد ، نمي دونم شايدم ميداد! چشماي مامان رو صورت من و گربه ميچرخيد و ابروهاشو هر از چند گاهي بالا مي نداخت.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ساعت دوازده ظهر به موسسه می رسم . مامان داره چکهای شرکتهای خطوط هوایی که طرف قرارداد با موسسه هستند رو امضا می کنه . آقا کامران وارد اتاق میشه ، وقتی می بینه مامان سرش به کارهای مالی گرمه با چشمک به من می فهمونه که باید دنبالش برم بیرون . پشت در به من میگه : سپیده می خوام با یه فیلسوف آشنات کنم . میگم : فیلسوف ؟ با لبخندی مغرورانه میگه : بله یه فیلسوف جهانی ! میگم : آقا کامران آخه من از فلسفه چی می دونم ؟ من هیچ فیلسوفی رو هم نمی شناسم . آقا کامران در حالی که با اشاره از من می خواد دنبالش برم میگه : اما این فیلسوف تو رو می شناسه ! تعجب می کنم میگم : منو ؟! حتما شما منو بهش معرفی کردین ؟! میگه : نه ! عجله نکن ، خودت الان همه چیز رو می فهمی . (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید. به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.» آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟» زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.» آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم.» عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
فـســــون چـشــــم جــــــادويــت حـكـــايــت دارد از مـســتــــي ♥ از آن شـبـهــــاي پــرنــوري كـــه خـــوش بــا عــشـــق بـنـشـســــتــي♥ مـــرا بـــا چـشــــم تـــو شـــوقـيـســت چــــون پـــروانــه بـــا شـعـلــــه♥ نـگــــاهـــت چــــون بـــه چــشــــم آيـــد نـشــــانــد شـعـلــــه بـــر هـسـتــــي ♥ بــه تـيــــر تـيــــز مــــژگــانــت نـشــــان گـــــردان دل مـــا را ♥ فــنـــــا مــــي خـــــواهـــم از عـشــقـــت خــــوشــــا جــــان كــــز قــفــــس رسـتـــــي ♥ از آن مــيــخـــانــه چــشـمــــت ، از آن مـــحــــراب ابـــرويــــت ♥ مـــرا راز و نـيــــــازي خــــوش، بُــوَد بـــا دوســــت پــيــــوســتــــي ♥ نـگــــاهـــت قــصــــه هــــا دارد ز عـــشــقــــي كــهـــنــه و ديـــريـــن ♥ گــمـــانــم از ازل دل را بـــه زنـجــــــيــر جــــنــون بــســـتــــي ♥ گالری تصاویر سوسا وب تولز


ارسال توسط نــاهـــــیــد
سلام راستش من دوست نداشتم در باره زندگیم چیزی بنویسم ولی با دیدین این وبلاگ نظرم عوض شد.منم سرنوشت خودمو می نویسم امیدم اینه که با نظر هاتون راهنماییم کنید ... داستان زندگی من از این جا شروع می شه که من سال اول دانشگاه بودم ترم 2 و با همون حال و هوای مدرسه وارد دانشگاه شدم من دختر خیلی خیلی مغروری بودم یه جوری که احساس می کردم هنوز اون پسری که بخواد وارد زندگی من شه هنوز به دنیا نیومده شدیدآ آدم خود خواهی بودم چون بهم زیادی گفته بودن خوشگلی و در عین حال خیلی شاد بودم همه اش می خندیدم همه فکر می کردن من خوشبخترین آدم رو زمینم من 17 سالگی تونسته بودم وارد یه دانشگاه خوب شم ترم اول همین جوری گذشت ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
جــان بـگـــیــر از مـــن چـــو جــانــان دور شــــد از جــان مـــن ♥ اشــک حـســـرت مــی چـکـــد هــــر لـحـظــــه از مــــژگــان مــــن ♥ یــوســف گـمـگـشـــــتـه را مِـیــلــــی بـــه کـنـعــــانــش چـــو نـیـســــت ♥ رونـقــــی دارد ز غـــــم ایـــن کـلـبـــــه ی احــــزان مــــن ♥ ســاغـــــری دارم لــبـالـــب گـشـــتــه از خـــون جــگــــر ♥ دود خــیــــزد از کـبــــاب ایــن دل ســــوزان مــــن ♥ چــهـــــره خــنــــدان مـــی کـنــــم در مـجـمــــع بـیـگـــانـگـــان ♥ کِــــی خــبـــــر دارد کـســـــی از دیـــده ی گــــریــان مـــــن ♥ در پـــی یـک جـــرعـــه مــهــــرش جــــان بــــه خـشـنــــودی دهــــم ♥ بـلـکــــه ایـن حـســـرت بـگــیــــــرد از دل عـطـشــــان مــــن ♥ گالری تصاویر سوسا وب تولز


ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب