-منو كجا مي بريد؟ من با اين بچه كاري نكردم. نذاشتم حتي يك لحظه آب توي دلش تكان بخورد مرا به چه جرمي گرفتيد؟ رهايم كنيد... فرياد زن فضاي سالن پاسگاه را پر كرده بود. ماموران او را كشان كشان مي بردند تا حكمش معلوم شود. صداي هق هق گريه زن با فريادهاي از روي عجزش تركيب شده بود. همه او را به چشم يك آدم ربا مي ديدند و در هر گوشه سالن چشم ها بدون كوچكترين ترحمي او را مستحق مجازات مي ديد. در يك گوشه اشك شوق مادر و پدري جوان كه بعد از مدت ها بي خبري از نوزادشان او را يافته بودند،گويا احساسات همه را به جريان انداخته بود. چه كسي باور مي كرد آن دو زن، روزي دوستان صميمي يكديگر بودند و اكنون جاي ان همه صميميت را خشم و نفرت پر كرده است. اعظم و سوري كه از آشناييشان با هم مدت زيادي نمي گذشت ظرف همان مدت كوتاه، با هم روابط نزديك و دوستانه اي پيدا كرده بودند. طوري كه هر كس نمي دانست فكر مي كرد دوستان چندين و چند ساله ي يكديگرند. شايد اگر آن روز در گرمابه چشمشان به هم نمي افتاد هرگز كار به اين جا نمي رسيد. اعظم بچه چندماهه اش را به سوري سپرد تا خود را بشويد و كارهايش را با خيال راحت انجام دهد. لحظه ي به آغوش گرفتن بچه، سوري را عذاب داد. نگاه در نگاهش دوخت. چشمان معصومانه بچه طوري به سوري زل زده بود كه دلش را لرزاند. ديگر ارام و قرار نداشت. بي اختيار او را محكم در اغوش فشرد. گرماي وجودش به وجود او گره خورد. گرماي غريبي نبود. انگار گرماي تنها فرزند چند روزه اش را دوباره حس كرد. وقتي در بيمارستان او را عاشقانه با تمام وجود به سينه خود چسباند و بعد از چند روز، كودك خود را در سكوتي هميشگي ديد. يك بيماري كه طاقت نوزادش را طاق كرد و دنيا را بر روي سوري سياه كرد. زخم عميقي روحش را مي سوزاند و آنگاه كه او نياز به يك مرهم داشت همسرش مرگ فرزند را بهانه كرد و سوري را در غم خود رها كرد و زخمي ديگر بر زخم او گشود. سوري ديگر تمام زندگي اش را در كام مرگ مي ديد. مرگ نوزادش با از دست دادن شوهرش پيوند خورده بود. يكدفعه ديد كه پشتش خالي شده. تمام آن يك عمر زندگي اي كه در كنار يك مرد مي خواست بگذراند اينك با عمر كوتاه بچه به پايان رسيده بود و او را از ريشه مي سوزاند. نگاهش هنوز به طفل اعظم بود. اشك قدرت ديد او را گرفته بود. نوزاد را مات مي ديد. در اغوش سوري آرام گرفته بود. تپش قلب دخترك او را هر لحظه بيشتر وسوسه مي كرد و بالاخره به پاي سوري جان بخشيد. او را به حركت در آورد. سوري انگار همه چيز را فراموش كرد. به رختكن آمد و لباس هايش را پوشيد. همراه بچه به سرعت از گرمابه خارج شد. شايد هنوز فكر مي كرد كه بچه ي خودش است. به سرعت از كوچه پس كوچه هاي نزديك گرمابه گذشت و دور شد. - اگر همسرم اين بچه را ببيند حتما برميگردد. - ديگر زندگي همانطوري خواهد شد كه فكر مي كردم. هيچ كس نبايد بچه را از من بگيرد. اين مال من است و من برايش مادري مي كنم و مادرش مي شوم. سوري تصميم گرفت به خانه پدري اش كه در يكي از روستاهاي اطراف شهر بود برود و چند روزي را انجا سپري كند. مادر پيرش بعد از مرگ شوهر زندگي را به تنهايي مي گذراند. در را كه باز كرد سوري با خوشحالي كودكانه اي بدون اينكه به مادر پير اجازه حرف زدن بدهد گفت: سلام ننه! چقدر دلم برات تنگ شده بود. ننه يادته دوست داشتي نوه تو ببيني. يادته ارزو داشتي يه روز بچه ي منو ببيني. ببين اين بار با بچم اومدم. پدرشم تا چند روز ديگه برميگرده. مادر پير كه آرزويش خوشبختي تنها دخترش بود چروك هاي صورتش با شنيدن اين حرف ها از هم باز شد و گويي روح تازه اي به كالبد جسم بي رمقش دميده شد. روزها و شب ها گذشت. همه ي فكر و ذكر سوري شده بود بچه اي كه با او مي خواست زندگي اش را احيا كند. او ديگر بچه را مال خود مي ديد و منتظر روزي بود كه دوباره همسرش را به دست اورد و زندگي را از سر بگيرد. يك روز مادر پير رو به سوري گفت: ننه! پس كي شوهرت برميگرده؟ پس كي قراره بري سر خونه زندگيت؟ نكنه شوهرت... - نه ننه! فردا ديگه ميرم. مي دونم با اين بچه خيلي اذيتت كردم. فردا درست ميشه... فرداي ان روز سوري كه خود را در يك قدمي آرزويش مي ديد آماده شد تا به شهر برگردد و تكه هاي پراكنده زندگي اش را با دستان خود كنار هم بچيند. همينطور كه از خانه خارج مي شد گفت: ننه! منتظر باش تا چند روز ديگه با شوهرم برميگرديم. سوري چند قدمي از خانه مادر پير دور نشده بود كه صداي آشنايي او را ميخكوب كرد. اعظم را ديد كه با چشماني آكنده از نفرت به او مي نگريست. با ديدن چند مامور آن طرف تر تمام آرزويش را نقش بر آب ديد. پايش سست شد تمام زندگيش را زير يك گيوتن مي ديد. زبانش بند آمد. با ناراحتي به چشمان بچه خيره شد. -
منتظر نظرات شما دوستای عزیز هستم لطفا" نظر بدید ممنونم ازتون !
نظرات شما عزیزان: