مزد خیانت به عشق
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
یکی بود یکی نبود تو یکی از شهر های ایران دو تا عاشقی بودند که مدت ها بود که با هم دوست شده بودند و میخواستندکه با هم ازدواج کنند .. و اون دوتا طوری عاشق هم شده بودند که همه آن ها رو لیلی و مجعنون میخواندد و عشق آن ها فرا گیر شده بود . پدر و مادر این دوتا که فهمیدندند این دوتا خیلی عاشق هم هستند و خیلی هم دوست دارند تصمیم گرفتند که این دو تا رو به هم برسونند تا دوتایشون خئوشبخت شوند و زندگی خوبی را شروع کنند . اما قبل از این که برن مراسم خواستگاری بابای پسر به دلیل کاری مجبور شد که از اون شهر بره و خانوادش هم با خودش برد اما پسره هر چند روز یه بار راه طولانی را می آمد تا به عشق خود سر بزنه .انقدر عاشق هم بودن که اگه هم نمیدیدند دیونه میشدند .یه بار برای آخر هفته خانواده پسر عروس آینده خود را دعودت کردند که با پدر و مادر به خانه آن ها بروند چون میخواستند به اقوام خود عروسشون نشان بدهند و تصمیم بر این شد که آقا پسر خوشبخت بره دنبال خانم . با نام خدا پشت فرمون ماشین بابا نشت و به دنبال خانمش رفت و اون به سلامتی و شادی به خانه خودشان آورد اون جا تجمعی عظیم از فامیل های دوماد بودند از دایی ها تا خاله و عمه .همه اول به اون سلام و علیک گفتن اما این اول کار بود و بعد شروع کردن به تیکه انداختن به دختره بیچاره که نمی دونم باید از خداش باشه که ما رفتیم خواستگاریش و غیره . خلاصه طاقت دختر از این حر ف ها تموم شد و به عشقش گفت من میخوام برم شهر خودمون میشه من برسونی و پسر هم اطلاعت کرد اما داخل ماشین دختر و پسر شروع به جر روبحث کردن که چرا فامیل های شما من میخره کردن و چرا تیکه انداختن وخلاصه این مدل دعوا ها در آخر دختر خانمم قهر کرد و با پسر حرف نزند و پسر هم چون خسته بود سعی کرد که سی دی زیاد کننه که خوابش نبره اما فایده نداشتو بعد شروع کرد به دختره حرف بزنه و ازش شروع کرد به معذرت خواهی کردن اما فایده نداشت اون دختر واقعا با اون قهر کرده و راضی کردنشم کار مشکلی بود خلاصه یکدفعه پسر تعادل خود را از دست داد و چشمانش بسته شد و بله یه تصادف رخ داد و ماشین اون ها چپه کردند دقیق 5کیلومتری مونده به رسیدن مقصد و پس از این که نیرو های امدادی آمدند هر دوی آن ها رو به تهران منتقل کردند که بعد از 5ماه طول درمان پسره سلامتی خود را بدست آورد البته با کلیه که نفمیده بود کی بهش داده و سراغ دختره را گرفت اما دیدی که دختره با ویلچر جلوی پای اون امده و دختره دچار قطع نخاه شده بود و پسر وقتی که این حخالت دیدی رفتار خوبی با دختره نکرد و بعد از چند روز زنگ زد به دختره و گفت همه چیز بین و من تو تموم شده است من دیگه دختر فلج نمی خواهم من دنبال دختر سالمی بودم دختره با شنیدن این حر ف ها دچار یه بیماری روانی شد و خلاصه دپرس سده بود و دیگه از خانه بیرون نمیرفت و هر چی مادر و پدرش برایش دکتر می اوردند فایده نداشت تا بعد از یک سال دوباره دختره زنگ به پسره زد و گفت من برای همیشه عاشقت هستم و میمونم و تو جونت را مدیون منی چون کلیه من داخل بدنت هست و این هیچ کس نمیدونم و ولی من از این زندگی خسته شدم و و دختره خود کشی کرد و از دنیا رفت اما بعد از یک ماه اون پسره هم قطع نخاه شد و تا آخر زندگیش راهی تیمارستان شد

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب