یکی بو یکی نبود مثل تموم قصه های بچه ها میخوام از کسی بگم که تو خونش جون مردی بود .روزی روزگاری پسرک خوشکل و رشیدی از کوچه های عاشقی میگذشت که یکدفعه نگاهش به سوی دختری که کنار خانه ای ایستاده بود نشانه رفت و بعد سریع نگاه خود را از روی دختر بگرداند ولی نمیدونست چرا یه حس عجیبی پیدا کرده بود و دست و پاش شروع کرد به لرزیدن انگار یه حسی از درون بهش میگفت که به دختر نگاه کن دوباره ولی دختر دیگه پیدا نبود پسرک این را دانست که به خانه رفته است و باز هم این حادثه چند بار دیگه تکرار شد و دختر و پسر با یک دیگر چشم تو چشم شدن که انگار یه حس که امروزی ها بهش میگن عشق در نگاه بین آنها به وجود آمده بود پسرک بعد از یک ماه این جرات به خودش داد و نزدیک دختر شد و شماره خودش که بروی یک برگه نوشته بود به دختر داد و دختر هم که حس بدی به پسر نداشت به آن زنگ زد و آنها دوستی را پایه گذاری کردن و بعد از چند ماه که گذشت حس کردن آنقدر نسبت به هم حس دارن که میتونن حتی با هم در زیر یک سقف باشند و زندگی خوبی را با هم داشته باشند پس با هم قرار ازدواج گذاشتند .و هر روز داشت رابطه شون با هم دیگه خوب میشد تا یک روز که پسرک یک تصادف کرد و ضربه ای نه چندان شدید به مغز او وارد شد و او را سریع به دکتر بردند که از مغز اون عکس بگیرن که خدای ناکرده خون ریزی داخل مغز اون ایجاد نشده باشد ولی دکتر ها متوجه تومور مغزی شدن و با کمال نا امیدی به خانوادش گفتند که پسر شما تا 6 ماه دیگه بیشتر زنده نیست و بعد پسرک که خودش داشت دکتری میخوند این برگه ها و عکس ها را به پیش استادش برد و متوجه شد که بیشتر از 6 ماه زنده نیست و بعد از 2 روز افسردگی تصمیم گرفت که این 6 ماه طوری باشه که بهش خوش بگذره شروع کرد به نماز خوندن و خوبی کردن و دیگه خواست جواب اون دخترو نده ولی اون دختر خیلی اصرار کرد و پسر همه چی رو بهش گفت و دختر هم گفت من موافقم که با هم 6 ماه محرم باشیم پسر هم قبول کرد و مادر و پدرش را فرستاد و خلاصه یه صیغه محرمیت برای آنها خوندن البته غیر از این دو خانواده هیچ کس نفمیده بود و 4 ماه پسرک با عشق با خوشی سپری کرد ولی دیگه دختر خیلی بهش وابسته شد و دختر همش میگه من بدون تو ازدواج نمیکنم و پسرک هم که نمیخواست بدبختی عشقش ببینه گفت باید ازدواج کنی و اولین خواستگاری که برای دختر آمد پسر دختر را وادار کرد که جواب مثبت بده و اون خودش به عشقش برسه ولی پسرک هنوز تحت درمان بود و بعد از 5 ماه گفتند که میشه یه عمل انجام بدیم که این زنده بمونه ولی امکانش 5 درصده خلاصه با توکل به خدا عمل انجام شد و پسرک شفا گرفت اما نگذاشت هیچ وقت دختره بفهمه که اون شفا گرفته است
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: شنبه 25 خرداد 1392برچسب:داستانک , داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان احساسی , داستان آنلاین , داستان جدید , سرگذشت , خاطره,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب