به نام خدای بی همتا
تابستون بود و هوا بسیار خوب و دلچسب
من هم طبق معمول همه تابستونا همه وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه مادر جون برای چند روز بمونم .
همسایه مادر جون اینا یک دختر به سن و سال من داشت و ما همیشه باهم همبازی بودیم.
یک روز از این روزها که خونه مادر جون بودم در خونه زده شد میدونستم طبق معمول باید دوستم فرزانه باشه که اومده دنبالم بریم توی کوچه
رفتم در و باز کردم و با فرزانه روبه رو شدم ،او به من گفت: با بچه محل های دوتا کوچه اون ور تر قرار بازی گذاشته بیام بریم اونجا
منم از مادر جون اجازه گرفتمو همراه او شدم .
تا اون موقعه آن بچه هارو ندیده بودم کم کم بعد از چند دقیقه با هم صمیمی شدیم و قرار شد بازی وسطی انجام بدیم که یهو زهرا گفت: بچه ها یه خونه نیمه ساخته اینجا هستش که هیچ کس پاشو اونجا نمی زاره می گن اونجا جن داره وقتی گفت جن یاد همکلاسی هام افتادم که همیشه در حال حرف زدن و داستان گفتن از جن بودند و باعث وحشت من از این موجود می شدند
نمی دونم چرا اون روز یهو شجاع شدم و یهو پریدم وسط وگفتم :
جن کجا بود .....اینا خرافاته می خوای برم تو اون خونه ثابت کنم بهت ؟
زهرا گفت :آره خوب فکریه اصلا همه با هم بریم توی اون خونه
دیگه بازی یادمون رفته بود همه داشتیم برنامه استراتژیک واسه جن می کشیدیم
یکی می گفت جن از آهن وحشت داره اونایی که دستشون ساعت هستش دست بقل دستیشو بگیره یکی دیگه می گفت :بسم اله بگیم جن ها فرار می کنند کاری مون ندارند
یکی دیگه می گفت: آیت الکرسی بخونیم بعد وارد خونه بشیم
خلاصه هرچی برنامه نابودی برای جن بیچاره بود کشیدیم و عزم مونو جزم کردیم که به سمت خونه بریم
اول من وارد خونه شدم و دوستام پشت سر من وارد خونه شدن آنجا بی درو پیکر بود و از سمت پنجرهاش می شد بیرونو تماشا کرد ولی نمی دونم چرا در دید ما بیرون داشت تاریک وتاریک تر می شد
یک لحظه من دست راستمو آوردم بالا که بینی مو بخارونم که یهو یکی از بچه ها برگشت بهم گفت این خون چیه رو دستت ؟ یه نگاهی به دستم انداختم و بعد به بچه ها نگاه کردم و یهو جیغ زنان از خونه اومدیم بیرون آی ترسیده بودیما
زهرا برگشت به من گفت: دیدی دیدی گفتم خونه جن داره ؟ منم اصلا وحشت کرده بودم نمی دونستم چی بگم
نرگس گفت بیا بریم خونه ما دستت رو ببندم
رفتیم خونه نرگس اینا مامانش نمی دونم اون پارچه گل منگولی رو از کجا آورده بود اومد دستمو بست
اون از همه ما خرافاتی تر بود و بیشتر دل منو لرزوند می گفت جن وقتی سراغ یکی بیاد ولش نمی کنه دیگه طرفای اون خونه نرو تا جن تورو نبینه منم که بچه بودم تمام حرفاش تو ذهنم موند
خیلی ترسیده بودم به فرزانه گفتم بیا برگردیم بریم خونه اونم قبول کرد و برگشتیم
وقتی رفتم خونه مادر جون ، خالم رو به من برگشت گفت اون پارچه چیه به دستت بستی و من ماجرارو سیر تا پیاز واسش تعریف کردم در حین تعریف کردن یادم افتاد ای بابا من یه زخم کوچولو رو دستم داشتم که بر اسر خوردن دستم به قابلمه داغ یه تیکش سوخته بود و حالا یادم اومد خون رو دستم واسه چی بوده حتما دستم به یه آجری چیزی خورده بود که زخمش باز شده بود
وقتی اینا یادم اومد کلی زدم زیر خنده که چقدر سر کار رفته بودیم و فهمیدم بعضی از بزرگترها از بچه ها هم خرافاتی تر هستن
(((( مریم مقدسی ))))
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:داستانک , داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان احساسی , داستان آنلاین , داستان جدید , سرگذشت , خاطره,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب