صبح از راه میرسه و نگار از خواب بیدار میشه و خوشحال به نظر میرسه چون دیشب یه خواب خیلی خوب دیده که خیلی دوست داشت این خواب به واقعیت میرسید
از اتاق میزنه بیرون با مادرش روبه رو میشه صبح بخیر میگه و میره دست و صورتشو می شوره و به سمت میز صبحانه میاد
همه دور میز جمع هستند به همشون صبح بخیر میگه و پشت میز میشینه و شروع می کنند به صبحانه خوردن مشغول صبحانه خوردن هستند که تلفن خونه به صدا در میاد نگین خواهر کوچک نگارکه یک سال ازش کوچکتره میره گوشی رو بر می داره:
__الو
سودابه__الو سلام نگین جان مادرت خونه هست؟
نگین_ سلام سودابه خانم حال شما خوبه ؟ بله مادرم هست گوشیو نگه دارید
او که میفهمه پشت خط سودابه خانم مادر اشکان هستش خیلی خوشحال و هیجان زده میشه آخه فکر می کرد که آخرش برای خواستگاری پاپیش گذاشتند
مادر میره و گوشیو بر میداره و شروع میکنه به صحبت کردن و وقتی که حرفهاشون تموم میشه خداحافظی می کنه و گوشیو می زاره و به سمت میز میاد میگه :
__یه خبر خوش دارم الان سودابه خانوم بهم گفت که........نگار توی ذهنش فکر میکنه که الان ماجرای خواستگاری از خودشو مادر میگه به خاطر همین سرشو پایین انداخته بود چون از باباش خجالت می کشید و سرخ شده بود که مادرش میگه:
__بهم گفت که شب چهارشنبه جشن عقد واسه پسرشون گرفتن مارو هم دعوت کردن
نگار از این حرف ماتش میزنه و دنیا دور سرش می چرخه همه خوشحال میشن جزنگار،همه در فکر این بودن که برای چهارشنبه لباس تهیه کنند و اصلا متوجه او نبودند نگار بدون اینکه کسی متوجه بشه آن جارا ترک می کنه به سمت اتاقش میاد اصلا دوست نداشت امروز رو به مدرسه بره ولی چاره ای نبود چون اگه نمی رفت پدر و مادرش از ماجرا با خبر می شدند
همین طور که داشت فکر می کرد به اتفاقی که پیش اومده بدون اینکه تو حال خودش باشه لباسهاشو می پوشه و خودشو برای رفتن آماده میکنه
وقتی از اتاق بیرون میاد از همه خداحافظی می کنه و از خونه میزنه بیرون به سمت پیاده رو میره و روی برگهای پاییزیی قدم میزاره صدای خش خش برگها برای او، انگار آهنگی غم انگیز بود و باعث میشد که اشکاش سرازیر بشه با دستاش اشکاشو پاک میکنه و به فکر فرو میره:
__نه این نمی تونه حقیقت داشته باشه ،اون چطور می تونه این کارو بامن کنه
نه نمی تونم باور کنم ،یعنی عشق من وجود من دیگه مال من نیست ؟ این حقیقت نداره
وقتی او به مدرسه میرسه با دوستاش روبه رو میشن که جلوی در منتظرش بودند
رویا به سمتش میاد:
__نگار چیه چرا اینقدر رنگت پریده چرا چشات قرمزه؟
نگار که اصلا نمی دونست چجوری خودشو به مدرسه رسونده باحرفای رویا به خودش میاد
__رویا................. برای همیشه از دستش دادم
الهه و افسانه که از موضوع خبر دار شدند به او دل داری میدند و می خواستند یه کاری کنند که او اشکان فراموش کنه ......اما او حالش خرابتر از این حرفها بود زنگ آخر دوستاش تصمیم می گیرند که او را تا خونش ببرند
نگار از دوستاش خداحافظی میکنه به سمت اتاقش میره و دیگه بیرون نمیاد اینقد اون شبو گریه میکنه تا اینکه خوابش میبره
صبح که از خواب پا میشه تصمیم میگیره که به عروسی بره و وانمود کنه که هیچ اتفاقی نیفتاده دوست داشت ببینه اون کیه که جای اونو پر کرده ؟ . . .
........(((( مریم مقدسی))))........
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب