استوخونام خیلی درد میکنه دارم صدای آه و ناله هاشونو میشنوم همه
جام کبود شده اما طوری میزنه که به صورتم آسیبی نرسه تا پدرم
متوجه نشه .خدای من استوخونام خیلی درد داره تو همین لحظه ها
یاد روزی افتادم:بابا خونه نبودمامانم اومد و گفت که برم نهار بخورم
ولی من با داد و فریاد و عصبانیت گفتم که بره بیرون خدایا
من چیکار کردم؟سر مادرم داد زدم؟مادری که این همه به خاطرم
زحمت کشید من چقدر بی فکر بودم.
همین طور که داشتم خودمو سرزنش می کردم دوباره وارد اتاق شد
و گفت: پاشو خبر مرگت برو رخت ها رو بشور بلند شدم و به حیاط رفتم همون لحظه یاد مامانم افتادم : کمرش درد میکرد و در عین حال داشت لباسارو می شست اما من بی اعتنا ازجلوش رد شدم ولی حالا......................................................................؟؟؟
بعد از شستن لباسا به اتاقم رفتم و تا شب توی اتاق خالی و تاریک نشستم.شب بابا اومد خونه و صدام کرد تا چیزایی رو که خریده بود از دستش بگیرم به زور میتونستم رو پاهام وایسم پرسید
چی شده؟ بهانه آوردم و خودم رو به کار های دیگه مشغول کردم
بعد از خوردن شام و جمع کردن سفره رفتم تو اتاق و مشغول به
خوندن درسام شدم بابا اومد تواتاق همین که چشمم بهش افتادچشام پر از اشک شد زود اشکامو پاک کردم فکر کنم شک کرده بود آخه خیلی وقت بود که این حالمه ولی وقتی شروع به حرف زدن کرد نتونستم جلوی خودمو بگیرم انگار زن بابام پرش کرده بود
بابام هم تا تونست کتکم زد.اون یکی عزرائیل هم داشت اون طرف به من میخندید دلم میخواست برم و تا میتونستم زیر پا هام بزنمش
ولی حیف که همش خیال بود .
دیگه حتی توان حرکت رو هم نداشتم . کم کم خوابم برد بعد نصف شب بیدار شدم و کمی به فکر فرو رفتم اول خواستم خودکشی کنم اما
جرأ تش رو نداشتم دیدم تنها راه فراره اما کجا باید میرفتم؟
رفتم سر فکر اولی خوب اون یه کم بهتر بود لاقل آواره نمی شدم بعد روی یه برگه نوشتم خودکشی بهتر است وقتی زندگی برایت جهنم باشد.و پایین ورق نوشتم مادر همین که اسم مادر رو نوشتم شروع به گریه کردم کم کم چشمهام بسته شد نمیدونم چی شد هر کاری میکردم نمیتونستم بازش کنم اما ناگهان با فشار زیاد چشامو باز کردم داشت صدای آب میومد
بلند شدم کنار پنجره رفتم مامانم داشت حیاط رو میشست
نظرات شما عزیزان:
مرسی اذت پالت درسته . بازم به ما سر بزنید .کسی هم سفارش کاری بخواد براش انجام میدم
تاریخ: چهار شنبه 15 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب