داشتم دنبال یه لباس مناسب برای جشن آخرهفته میگشتم که اونها وارد شدند
پیرزن و پیرمردی که ازظاهر خاک گرفتشون و اون لباس هایی که نقش درد و غم روشون حک شده بود میشد فهمید روستایی اند با زبان محلی از فروشنده یه دامن دخترانه خواستند از ظاهر امر مشخص بود که اون دامن سرخ چین دار را پسندیدند اما باشنیدن قیمت اون که 20 هزاری میشد انگار پشیمون شدند و آهسته شروع کرد آنقدر آهسته که ما نشنویم
زن گفت:کاش میشد برای دخترک بخریمش او چشم انتظار ماست
_نمیشودکل پولمان 12هزار هم نمیشود تازه اگر بخواهیم پیاده برگردیم
_نمیشود به این پسر بگویی.........
مرد حرف او را قطع کرد و با غیرتی مردانه گفت : نمیخواهد بخاطر لباس التماس کنیم
_اما برای دخترک است......
_گفتم نه .
فروشنده که پسرجوانی بود خود را مشغول گشتن قفسه ها نشان داد و پس ازلحظه ای وقتی هنوز حرف زن و مرد تمام نشده بود گفت : حالا که نگاه کردم دیدم این آخرین دامن سرخ چین دار است آنرا نصف قیمت به شما میدهم بعد خندید و ادامه داد : راستش میخواهم ازشرش خلاص شم
چشمان خسته آن دو برقی زد زن دستان پر ازچروکش را از لای چادری که دیگر به قرمزی میزد در آورد و 10 هزار به فروشنده داد و زیر لب جوان را به خدا سپرد
وقتی داشتن بیرون میرفتند مرد باغرور به همسرش گفت :دیدی خدا چقدر ما را دوست دارد؟
هنوز درفکر آنها بودم که ناگهان چشمم به قفسه پر از دامن های سرخ چین دار افتاد
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: یک شنبه 12 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب