بار دیگر عقب رفت و با تمام قدرت به جلو هجوم اورد . بازم خورد با این ورود ممنون . دروازه رو به نور بسته بود . حتماْ یک کاری کرده بود که دروازه بسته شده . اون لیاقت رسیدن به نورو نداره . آره تقصیر خودشه . خودّه خودش ! ولی اون دست از این مبارزه برای رسیدن به یگانه معشوقش بر نمیداره . اون کسی نیست که خسته بشه . اون کم نمیاره ! فکرش رفت سمت دوستش که با بیقیدی بهش گفته بود به این عشق پر و بال نده !آخرش مرگه . هر کی تاحالا افسون نور شده مرده . ولی اون گشته بود . حالا که نورو پیدا کرده به صورت جادویی راه بسته است . اون لیاقت نورو نداشته . دوباره رفت عقب و خودشو به دروازه کوبید . باز هم برخورد . باز هم راه بسته . احساس میکرد این بار اونقدر شدید به دروازه بسته برخورد کرده که دستش شکست ! ولی اون از مبارزه دست نمیکشه . اون تا آخرین رمقش تلاش میکنه . اون ...
پسر کوچولو یه گاز دیگه به بستنی مگنومش زد و یه لبخند گنده هم به باباش . با تمام وجودش بستنی می خورد . دماغش و دهنش و یه قسمت هایی از لپش کاکائویی شده بود . باباش هم یه دفعه یه عکس ازش گرفت . پسره هم زبونشو کشید دور دهنش تا آخرین ذرات کاکائو رو هم بازیافت کنه . دوید سمت باباش و یه بوس گنده از لپش کرد . باباهه نمیدونست چندشش بشه یا از این همه محبت غرق خوشی ؟ نتیجه این دوگانگی شد یه لبخند و حرکت به سمت دستشویی .
داشت دستاشو میشت که پسرش داد زد :
- وای بابایی ! بیا این پلوانهه رو ببین . داله خودشو میزنه به پنجله ! چلا ؟؟؟؟؟؟
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب