داستان کوتاه پرواز پرنده ها
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
با مامانم الان از بیمارستان اومدیم بیرون. باید زود برگردیم شهرمون. خونه مون اونورِ مرزه. عجیب بود! پرستاراش خیلی مهربون بودن. چقدر دکتره با من شوخی میکرد. همش میخواست منو بخندونه. مامانم میگه اون بابامو خوب کرد. وگرنه بابام می مُرد. بابام خوشحال شد تا منو دید. بغلم کرد. منو بوسید. درگوشم گفت، برایِ من هم میخواد یک دوربین بخره. خودش چند تا داره. اما بیشترشون خراب شدن. سربازا زدن شکستن. اونها خیلی بداخلاقن. با دوستایِ بابام که میرن دمِ دیواردعوا میکنن. می جنگن. سربازا با تفنگ اونها رو میزنن. گاهی وقتا بابام با دوستاش و خیلی مردمای دیگه میرن دمِ دیوار که بگن دیوارو نمیخوان. چون خونه هاشون، زمینهاشون، درختایِ میوشون، همش مونده اونورِ دیوار. بچه هاشون رو هم میبرن. بچه ها به سربازها سنگ میزنن. بابام همیشه میره از اونها فیلم میگیره. گاهی منم با خودش میبره. من دوست ندارم سنگ پرت کنم. خیلی میترسم. اما بابام میگه باید شجاع باشم. نترسم. مامانم دوست نداره بابام میره فیلم میگیره، منم با خودش میبره. میگه کشته میشیم. چند روز پیش هم اونجا بودیم. سربازا نمیگذاشتن بابام فیلم بگیره. یک تیر زدن به دلِ بابام. خیلی خون اومد ازش. بابام داشت می مُرد. بیمارستان شهرمون بابامو قبول نکرد. چون بابام «مجاهد» نیست. از تفنک بدش میاد. بابام میگه تفنگِ اون دوربینشه. یک ماشین آمبولانس اومد بابام رو آورد اینورِ مرز. چقد بیمارستانهایِ اسراییل تروتمیزن! جونمی! بابام میخواد یک دوربین هم برایِ من بگیره. منم میخوام فیلم بسازم. مثلِ بابام. اما، من دلم میخواد، از پرنده ها فیلم بگیرم. از پروازاشون

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب