گربه ي عمه مصي روي پام لم داده بود. با اينكه لاغر مردني بود تني نرم و دوست داشتني داشت وقتي روي سرش با انگشت دست مي كشيدي چشماشو مي بست و خودشو برات لوس ميكرد اونوقت بود كه عمه مصي قربون صدقش مي رفت ، مامان زير لب استغفرالله استغفرالله ميكرد و چند تا سرفه ي كوتاه در ادامه ش.
يه جا روي شكمش موهاش ريخته بود، وقتي از عمه پرسيدم چرا اينطوري شده گفت انگار يه نوع قارچ، دكترش كه اينطوري گفته، دوا هم داده، دوا... مامان نگاه هاي چپ چپشو به من شديد تر كرد هر دفعه به چشماش نگاه ميكردم زير لب يه چيز بهم مي گفت و من سريع نگاهمو بر ميگردوندم به طرف گربه. عمه مصي از خودش ميگفت از تنهايي هاش . هر دفعه وسط حرفاش يه آهي ميكشيد و چند لحظه سكوت ميكرد و دوباره شروع ميكرد به درد و دل كردن. مامان گوش نميداد ، نمي دونم شايدم ميداد! چشماي مامان رو صورت من و گربه ميچرخيد و ابروهاشو هر از چند گاهي بالا مي نداخت.
در مقابل حرف هاي عمه فقط گاهي سرشو تكون مي داد .عمه از روي نگاه مامان به من و گربه نگاه ميكرد و مي خنديد و دوباره حرف زدن رو ادامه ميداد. " ديروز اومدم از روي مبل بلند شم كه يه دفعه سرم گيج رفت اگه دسته ي مبل نبود با سر افتاده بودم روي زمين " مامان زياد تعجب نكرد ، حرفاش يه كم تكراري بود، هميشه از دردهاش ميگفت. " اگه به بابا نگفته بوديم ساعت چند بياد دنبالمون همين حالا مامان بلند ميشد و به بهانه ي درس من راه ميفتاديم خونه.
رو شكم گربه با انگشتام راه ميرفتم و گربه دستو پاهاشو تكون ميداد و خميازه ميكشيد. آخي ! چقدر ناز ميشه برعكس من كه وقتي خميازه ميكشم عين اسب ميشم. مامان ديگه عصبي شده بود وسط حرف عمه مصي يكهو پريد به من و داد زد " بس ديگه ليلا، بلند شو دستتو بشور . مريض شدي از بس بهش دست زدي." گربه از صداي بلند مامان چشماشو باز كردو موهاي رنگ و وارنگش سيخ شد. عمه مصي گفت" كثيف نيست تازه حمومش كردم."
مامان با عصبانيت گفت " ليلا حساس ، ضعيف ، مريض ، زود مرض و به خودش ميگيره " عمه مصي خيلي خونسرد لبخند ميزد و هي تكرار ميكرد " تازه شستمش اينقدر سخت نگير " مامان از حرص چايي سرد و برداشته بود و فوت ميكرد ، چايي دوست نداشت. عمه به كارهاي مامان مي خنديد . دستمو دوباره گذاشتم روي سر گربه و نازش كردم. مامان استكان چايي رو گذاشت روي ميز و به مبل تكيه داد. عمه مصي گفت " مامانم ميگفت سن كه رسيد به پنجاه فشار مياد به چند جا " مامان باز حرفي نزد. عمه مصي ادامه داد " خالم ميگفت سن كه رسيد به هفتاد بايد دراز شد افتاد " بازم مامان حرفي نزد، تمام حواسش به من بود عمه گفت " چه دوراني داشتيم يادته؟ " از صداش افسوس ميباريد. مامان با عجله گفت " آره آره چه دوراني بود " گربه از روي پام بلند شد و روي اون يكي پام نشست. مامان گفت " نصف مريضي هات از اين گربه ي كوفتيه " آ خي ! دلم براي گربه سوخت. دستمو كشيدم روي شكمش. عمه مصي گفت " چقدر سروري ميكرديم يادته؟ " به مامان نگاه كردم هنوز نگاش رو گربه بود ، سرشو تكون داد. عمه گفت " يادته آخر هفته ها همه ي دوستا دور هم جمع ميشديم ؟ يادته چقدر ميخنديديم؟ يادته همه مون فكر ميكرديم جوون ميمونيم؟ يادته كفش هاي پاشنه ده سانت ميپوشيديم و بدون پاشنه احساس پا درد داشتيم؟ " مامان سرشو تكون داد.
هر دو نفرشون به گربه خيره مونده بودن. لبخند رو لب هاي عمه مصي واستاد " يادته چقدر از چشمام تعريف ميكردين ؟ " مامان انگار تو اين مدت اولين لحظه اي بود كه به گربه فكر نميكرد چون يه لبخند يك وري روي لباش نشسته بود. عمه مصي انگشتاشو برد طرف صورتش و به زير چشماش كشيد و آروم از روي صورتش پايين آورد " يادته وقتي يكيمون گريه ميكرد همه با تعجب نگاش ميكرديم و هزار بار علتشو ميپرسيديم ؟ چرا ناراحتي؟ چرا اشك ميريزي؟ نكنه عاشق شدي؟ يا خودش مياد يا....چقدر دلداريش مي داديم؟ "
عمه مصي بغضشو قورت داد و با يه تيكه از شيريني خشكي كه از توي ظرف برداشت پايينش داد." الان اگه گريه كنيم، الان اگه بخنديدم ، الان اگه بميريم هيچكي بهمون نگاه هم نميكنه، هيچكي نميگه چه مرگته؟ " گربه از روي پام بلند شد و پريد پايين و رفت طرف مامان، مامان زل زده بود به جاي خاليه گربه. عمه مصي با صداي لرزان گفت " يكشنبه ها يخ بود ، دوشنبه ها ملس ، سه شنبه و پنج شنبه شيرين ، جمعه ترش. چهارشنبه هم يه كم به ترشي ميزد.
شنبه ها طعم نداشت.... مثل الان. متل تمام روزهايي كه مياد و ميره" مامان سر جاش تكون خورد و صورتشو گرفت تو دستش. گربه رفته بود زير پاش عمه مصي صداش كرد ، از جاش تكون نخورد خيره به مامان مونده بود.
صداي مامان از بيرون اتاق ميومد كه داشت منت گربه رو ميكشيد تا يه كم غذا بخوره. تازگي ها چند تا جاي ديگه از تنش هم موهاش ريخته .عمه مصي به هفتاد نرسيده دراز شد...
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: یک شنبه 11 فروردين 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب