داستان با هم بودن قسمت اول
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
سعید در یک خانواده ی بسته و مرد سالار بزرگ شده بود، پدرش (منوچهر مرادی) یک تاجر معتبر بود، تاجری که خیلی ها او را قبول داشتند و حرفش از چک و سفته هم با اعتبارتر بود، مادرش یک زن خانه دار بود، زنی که بدون اجازه شوهرش قدم از قدم بر نمی داشت، او عادت کرده بود که همیشه شنونده و اجرا کننده دستورات همسرش باشد، سعید پسر ارشد یک خانواده ی 4نفره بود پسری بود با چهره ای معمولی ولی جوانی خونگرم و احساساتی بود، او یک خواهر کوچکتر بنام سعیده داشت، که بعد از گرفتن دیپلمش سر و کله خواستگارها پیدا شد، ولی او که فقط 18 سال داشت و احساس کرد این سنش برای زندگی مشترک خیلی زود است، از پدرش اجازه خواست تا در یک کلاس موسیقی ثبت نام کند ولی پدرش بشدت مخالفت کرد، او به عقیده خودش موسیقی را برای یک دختر عیب بزرگی می دانست، ولی سعیده که در زمینه ی موسیقی استعداد فوق العاده ای داشت از یکی از عموهایش خواهش کرد تا با پدرش صحبت کند و موافقتش را جلب کند، بعد از کش و مکش فراوان بلاخره پدرش با اکراه قبول کرد، ولی بشرط اینکه هر موقع خواستگار خوبی برایش پیدا شود، او باید بی چون و چرا به خانه ی بخت برود، سعیده شرطش را قبول کرد و با خوشحالی در کلاس موسیقی ثبت نام کرد...زندگی روال عادی خودش را داشت، توی این مدت سعید بعد از گرفتن مدرک دیپلمش به خدمت سربازی رفت و بعد از اینکه سربازیش به پایان رسید، از پدرش اجازه خواست تا ادامه تحصیل بدهد، ولی پدرش مخالفت کرد و گفت: _" درس و مشق دیگه بسه، بهتره کاری برای خودت دست و پا کنی..." سعید دیگر موضوع را کش نداد و بعد از کمی پرس و جو کردن بلاخره توانست در یک مغازه موبایل فروشی به عنوان شاگرد مشغول کار کردن شود، خوشحال شد که از بیکاری نجات پیدا کرده بود، حالا 24 سال از سنش می گذشت، که مادرش چند دختر خوب و نجیب را در فامیل برایش کاندید کرد، ولی او هیچ کدام را نپسندید و از هر کدام ایرادهای مختلفی می گرفت، مادرش که حسابی از دستش کلافه شده بود، یک شب به پسرش گفت: _" پسر...آخه چرا عیب روی دخترهای مردم میذاری، گل بی عیب خداست... میترسم بمیرم ولی دامادی تنها پسرمو نبینم..." سعید پیشانی مادرش را بوسید و با لبخند گفت: _" الهی قربونت برم مامان جان...چشم قول میدم زودتر ازدواج کنم...فقط کمی به من فرصت بدین..." مادرش با اکراه قبول کرد... از فردای همان روز سعید بیشتر به دخترهای دور و اطراف خود توجه می کرد، بلکه همسر مورد علاقه اش را زودتر پیدا کند و خیال مادرش را راحت کند، ولی فعلأ نتوانست دختر مناسبی بعنوان همسر انتخاب کند، تا اینکه یک اتفاق کوچک زندگیش را دگرگون کرد، یک روز صبح بهاری که بعد از خوردن صبحانه خودش را برای رفتن به محل کارش آماده می کرد، صدای زنگ تلفن از داخل سالن به گوشش رسید، سعید گوشی را برداشت و گفت: _" الو... بفرمایید " صدای سعیده به گوشش رسید که گفت: _" سلام داداشی، من یادم رفته کیفم رو بردارم... میشه تو برام بیاریش؟ " سعید جواب داد: _" باشه، الان میارمش..." بعد کیف خواهرش را از توی اتاقش برداشت و بطرف مقصد حرکت کرد، وقتی به نزدیکی کلاس موسیقی رسید، خواهرش را در کنار دختر جوان و زیبایی دید، زود خودش را بکنارخواهرش رساند و کیف را به او داد، در آخرین لحظه سرش را بلند کرد و نگاهش با چشمهای آبی معصوم دختر جوانی که در کنار سعیده ایستاده بود گره خورد، ولی زود خودش را جمع و جور کرد و با سعیده خداحافظی کرد، بعد از آنجا دور شد، توی مغازه حتی یک لحظه هم نتوانست از فکر آن دخترک بیرون بیاید، سعی کرد چهره دختری که حتی اسمش را هم نمی دانست بخاطر آورد، دختری قد بلند با موهای طلایی که کمی از روسریش بیرون آمده بود، چشمهایی آبی و پوستی سفید که زیبایی فوق العاده ای داشت... توی این خیالها بود که با صدای صابکارش بخود آمد... ظهر که بخانه برگشت، یکراست به اتاق خواهرش رفت و بعد از در زدن وارد شد، سعیده با خوشرویی به برادرش گفت: _" سلام داداشی، خسته نباشید..." سعید در حال نشستن روی صندلی گفت: _" سلام، بشین میخوام باهات حرف بزنم..." سعیده روبروی برادرش روی صندلی نشست و پرسید: _" چیزی شده...؟ " سعید نگاهی به خواهرش انداخت و گفت: _" سعیده اون دختری که امروز باهات جلوی کلاس بود کی بود؟ " سعیده کمی فکر کرد، بعد وقتی منظور برادرش را فهمید، با لبخند گفت: _" آهان اون دختر آلمانی رو میگی؟ " سعید با تعجب پرسید: _" چی؟ آلمانی...!؟ " سعیده وقتی تعجب برادرش را دید، با لبخند ادامه داد: _" رزیتا مادرش آلمانی و پدرش ایرانی بود، اون توی سن 21 سالگی پدر و مادرش رو توی تصادف وحشتناک رانندگی از دست میده، رزیتا هم میاد ایران پیش عموش زندگی میکنه، با منم دوست شده...همین! " سعید بعد از کمی مکث پرسید: _" مسلمان نیست...؟ " سعیده با لبخند جواب داد: _" نه فعلأ... ولی فکر میخواد تغییر دین بده، آخه خیلی درباره دین اسلام ازم سوال میدم، کتابهای مذهبی هم مطالعه میکنه..." سعید کمی فکر کرد، بعد گفت: _" میتونی منو به رزیتا معرفی کنی؟ " سعیده چشمکی زد، بعد با لبخند گفت: _" البته که میتونم..." فردا صبح، بعد از اینکه سعید از محل کارش مرخص شد، یکراست به سمت کلاس موسیقی خواهرش رفت، تا بتواند بار دیگر رزیتا را ببیند، وقتی نزدیک مقصدش رسید، خواهرش را دید که همراه رزیتا بکنارش می آمدند، سعید مودبانه سلام کرد و آنها هم با خوشرویی جوابش را دادند، سعیده نگاهی به رزیتا کرد، گفت: _" رزیتا جان، ایشون برادر بزرگم سعید هست..." رزیتا با یک لهجه بامزه به سعید گفت: _" خیلی خوشبختم..." بعد از اینکه رزیتا بطرف خانه اش رفت، سعیده نگاهی به برادرش انداخت، پرسید: _" چرا با رزیتا حرف نزدی؟ " سعید با دستپاچگی جواب داد: _" هول شدم..." سعیده با لبخند به برادرش، پرسید: _" دوستش داری...؟ " سعید از سوال خواهرش دستپاچه شد و بعد از کمی مکث آرام گفت: _" نمیدونم... از وقتی که دیدمش دیگه چهره ش از ذهنم پاک نمیشه..." سعیده با خوشحالی دست روی شانه ی برادرش گذاشت و خنده کنان گفت: _" پس مبارکه..." سعید حرف خواهرش را قطع کرد، گفت: _" هنوز که چیزی معلوم نیست، من هنوز چیز زیادی درباره رزیتا نمی دونم، از همه مهتر نمی دونم رزیتا چه احساسی نسبت به من داره؟ " سعیده با اخم شیرینی گفت: _" مطمئنم اونم دوستت داره...چه کسی بهتر از داداش جون من..." چند روزی سعید برای دیدن رزیتا به کلاس موسیقی خواهرش می رفت و آنها را به گردش می برد، مثل پارک سینما کافی شاپ و... تا اینکه برای سعیده خواستگار مناسبی آمد، مجید 26 ساله لیسانس شیمی داشت، سعیده طوری که به پدرش قول داده بود، دیگر به کلاس موسیقی نرفت و بعد از جشن باشکوهی به همسری مجید در آمد و به خانه ی بخت رفت... بعد از ازدواج سعیده ، سعید به سراغ رزیتا رفت، از دور رزیتا را دید که به طرفش می آمد، سعید مودبانه سلام کرد، او هم با لهجه ی زیبایش جوابش را داد، بعد پرسید: _" سعیده چرا کلاس نمی آید...؟ " سعید با رزیتا هم قدم شد و برایش توضیح داد که ازدواج کرده و باید در خانه ی شوهرش باشد...بعد از کمی مکث سعید پرسید: _" رزیتا خانم، سعیده بهم گفته بود، شما تصمیم دارین تغییر دین بدین، درسته...؟ " زیتا بعد از کمی مکث جواب داد: _" نمی دانم، من از وقتی که به ایران آمدم، نا خودآگاه به دین اسلام علاقه مند شدم..." سعید با لبخند گفت: _" منم از هیچ کمکی دریغ نمی کنم..." رزیتا لبخند زیبایی نثار سعید کرد و سکوت کردند، بعد از چند دقیقه سعید پرسید: _" رزیتا خانم، شما چند سال دارین...؟ " زیتا با لبخند جواب داد: _" 22 سال..." سعید سرش را پایین انداخت و آرام پرسید: _" شما نامزد یا قصد ازدواج دارین...؟ " رزیتا نگاهی به سعید انداخت و با لبخند زیبایی گفت: _" نامزد ندارم، هنوز همسر ایدالم پیدا نشده..." وقتی رزیتا این حرف را زد، گل از گل سعید شکفت، او اصلأ نفهمید کی ازش جدا شده و در اتاقش دارد ساعتها به صورت معصوم رزیتا فکر می کند...او خیلی دوست داشت هر چه زودتر با رزیتا ازدواج کند، ولی زبانش قادر نبود احساساتش را به دخترک بگوید، بهمین جهت تصمیم گرفت نامه ای برای رزیتا بنویسد و او را از عشقش آگاه کند... روز بعد سعید، بعد از اینکه محل کارش را تعطیل کرد، قبل رفتن به خانه به کلاس موسیقی رزیتا رفت، پشت درختی مخفی شد و از پسر بچه ای خواست تا نامه را به دست دخترک چشم آبی بدهد، او هم اطاعت کرد، وقتی نامه بدست رزیتا رسید، کمی به اطرافش نگاه کرد و چون اسم سعید را روی پاکت نامه دید، با لبخند معنی داری آن را داخل کیفش گذاشت تا در فرصت مناسبی آن را بخواند، رزیتا وقتی زنگ در خانه ی عمویش را بصدا در آورد، چند دقیقه بعد اندام استخوانی پسر عمویش (کامران) جلوی در ظاهر شد که با نگاه های گستاخش رزیتا را برانداز کرد و گفت: _" سلام خانم خوشگله..." رزیتا بدون جواب او را کنار زد و سریع وارد سالن شد، ولی هنوز صدای کامران را می شنید که می گفت: _" عزیزم عصبانی نشو... به زیبایی صورتت لطمه می خوره..." و با خنده ی چندش آوری از در خانه خارج شد، رزیتا دلش می خواست چند تا نا سزا به کامران بگوید، ولی در حضور زن عمویش مجبور شد سکوت کند و از شدت عصبانیت در اتاقش را محکم به هم کوبید، بعد از تعویض لباسهایش به سراغ کیفش رفت و نامه ی سعید را خواند، که با هط زیبایی نوشته بود: ( سلام رزیتا، من می خوام حرفهایی که زبانم قادر نیست بگوید، روی چند سطری بنویسم، من هیچ وقت عاشق نشدم و اصلأ نمی دانستم عشق چیست؟ ولی با دیدن تو احساس کردم تپش قلبم بشدت می زنه... من عاشقتم رزیتا، بدون تو زندگی برای من معنایی نداره، امیدوارم تو هم همچین احساسی رو به من داشته باشی... دوستت دارم ) رزیتا کاغذ را بویید و بوسید...

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب