وقتی هاشم دید دخترش با ازدواج مجددش موافق نیست، از تصمیمی که گرفته بود منصرف شد و سعی کرد در حق دخترش پدری کند، ولی تقدیر بازی دیگری با آن خانواده داشت، هاشم عاشق شده بود، آن هم در48 سالگی خنده دار است، تمام فامیلهایش از داستان عشق هاشم و مینا باخبر بودند و به آنها لیلی و مجنون می گفتند، ولی حالا مجنون حدود دو سال بعد از مرگ لیلی اش دل به یک لیلی دیگری بسته بود، عشقش هم یک دختر 25 ساله بنام سحر بود، این خبر دهان به دهان در فامیل چرخید و بلاخره بگوش دختر خانواده هم رسید، هایده از ناراحتی نزدیک بود سکته کند، شب که هاشم به خانه آمد، هایده با گریه به پدرش گفت: _" چرا بابا!؟ چرا میخوای همچین کاری بکنی؟ یعنی من براتون مهم نیستم...؟ " هاشم دست روی شانه ی دخترش گذاشت و با ملایمت گفت: _" دخترم، مطمئن باش که سحر میتونه مادر خوبی برات بشه... خونه خیلی سوت و کوره من به یه همدم نیاز دارم..." هایده کلام پدرش را برید و با صورتی مرطوبش پرسید:_" حرف آخرتون همینه...؟ "هاشم محکم جواب داد:_" آره..." هاید اشکهایش را پاک کرد و با لبخند تلخی گفت: _" شما که به حرف من گوش نمیکنین و مثل همیشه کار خودتون رو انجام میدن...فقط بابا جون اینو بدون که من راضی نیستم..."هایده این حرف را زد و بطرف اتاقش دوید...
فردا صبح، هایده با دوستش شهلا درد دل کرد و در آخر اضافه کرد: _" نمیدونم این سحر کیه که پدرم همچین اسیرش شده؟ " شهلا پیشنهاد داد: _" بیا بعد از تعطیلی کلاس بریم محل کار پدرت سحر رو ببینیم و باهاش اتمام حجت کنیم، چطوره؟ " هایده کمی به پیشنهاد دوستش فکر کرد، بعد گفت:_" باشه، موافقم..."آن روز هایده چیزی از حرفهای معلمش نفهمید و فقط به این موضوع می اندیشید:_" سحر کیه؟ چطور دختریه؟ چرا می خواد با پدرم ازدواج کنه؟ یعنی تفاهم سنی اصلا برایش مهم نیست؟... " اینها سوالهایی بود که تا آخر کلاس در ذهنش می چرخید ولی اصلا نتوانست جواب قانع کننده ای برای سوالاتش پیدا کند، بلاخره زنگ پایان کلاس به صدا در آمد و هایده بهمراه دوستش از مدرسه خارج شدند، دو دوست یکراست به محل کار آقا هاشم براه افتادند، وقتی به نزدیکی اداره رسیدند، هایده به شهلا گفت:_" من نمیام بالا... همینجا پشت درخت میمونم، تو برو سحر رو با خودت بیار، فقط طوری که بابام نفهمه..." شهلا سرش را به علامت مثبت تکان داد، گفت:_" باشه..." و براه افتاد، بعد از چند دقیقه شهلا همراه دختر جوان فوق العاده زیبایی به نزدیکی هایده آمد، بعد شهلا اشاره به دختر جوان کرد و آرام گفت:_" اینم سحر... بابات هم نبود..."هایده به نزدیکی دختر جوان رفت و چند دقیقه با نفرت به چشمهای درشت مشکی سحر خیره شد و هولش داد، سحر چند قدم به عقب رفت و گفت:_" این چه برخوردیه...؟ "هایده خشمگین گفت:_" چی از زندگی ما میخوای؟ چرا میخوای با پدرم ازدواج کنی؟ تو دنبال چی هستی؟ "سحر با خونسردی گفت:_" پدرت میخواد با من ازدواج کنه... چون فکر میکنه در کنار من خوشبخت میشه..."هایده با خشمی که سعی داشت پنهانش کند، گفت:_" آهان پس تو عاشق پدرم نیستی، عاشق ثروتش هستی، ولی من نمیذارم...نمیذارم پدرم باهات ازدواج کنه..." سحر لبخند موزیانه ای زد، گفت:_" تو هیچ کاری نمیتونی بکنی... زیبایی من از ثروت پدرت بیشتر می ارزه..."با این حرف سحر، هایده عصبانی تر شد و کنترل خود را از دست داد، در حالی که طلاهایش را می انداخت زیر پای سحر گفت:_" پول! پول! پول! بردار، فقط برو... از زندگی پدرم برو بیرون..."سحر نگاهی به طلاها انداخت، زهرخندی زد، گفت:_" بچه گول میزنی... پدرت بلاخره با من ازدواج میکنه، تو هم کاری نمیتونی بکنی، حاضرم باهات شرط ببندم... به امید دیدار " این حرف را زد و وارد اداره شد، با رفتنش، هایده روی زمین ولو شد و به تلخی گریست برای بدبختیش، برای بی مادریش اشک ریخت، شهلا تمام طلاهای دوستش را از روی زمین برداشت و داخل کیفش گذاشت، بعد به کنار هایده رفت و او را در آغوشش فشرد، دلداریش داد... آن روز تا شب هایده غمگین و افسرده در اتاقش نشست و به حرفهای سحر که مثل خنجر در قلبش فرو رفته بود، فکر کرد و بیشتر از قبل ازش متنفر شد، ناگهان صدای پدرش که با فریاد گفت:_" هایده... هایده بیا بیرون دختر دیوونه... "هایده فورأ خودش را به سالن رساند و با تعجب به پدرش خیره شد، پدرش فرصت نداد تا دخترش کلامی حرف بزند و با عصبانیت روی سر دخترش فریاد کشید، گفت:_" این چه کاری بود که کردی!؟ "هایده با تعجب به پدرش خیره شد، گفت:_" منظورتون چیه؟ مگه من چیکار کردم...؟ "هاشم سعی کرد خشمش را کنترل کند، نفس عمیقی کشید، گفت: _" امروز وقتی من وارد اداره شدم، دیدم یه طرف از صورت سحر قرمزه و داره گریه میکنه وقتی دلیلشو ازش پرسیدم گفت هایده سیلی زده... خجالت نمیکشی همچین کاری کردی؟! "هایده با حرف پدرش فهمید که سحر خودش را به موش مردگی زده پوزخندی زد، گفت: _" من کار اشتباهی نکردم که خجالت بکشم..."هاشم کمی با آرامش گفت: _" این که سحر رو زدی اشتباه نبود؟ اینه به خوشبختی پدرت توجه نمیکنی اشتباه نیست؟ هایده جان، دخترگلم، سحرمیخواد کمکت کنه تا دوری مادرت رو بهتر تحمل کنی..."هایده کنترل خود را از دست داد و با صدای بلند روی سر پدرش فریاد کشید، گفت:_" نه... سحر هیچ وقت نمیتونه جای خالی مادرم رو پر کنه... من سحر رو دوست ندارم ازش بدم میاد، از تو هم متنفرم... تو پدرم من نیستی! نیستی! نیستی...! "هاشم نتواست گستاخی دخترش را تحمل کند و سیلی محکمی به گوشش نواخت و با فریاد گفت:_" برو گمشو توی اتاقت...دختر بی ادب "هایده دلشکسته و با گریه بطرف اتاقش دوید...
بلاخره هاشم کاری که می خواست، انجام داد و آرام بی سر و صدا در محضر سحر را به عقد خود درآورد
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: جمعه 27 بهمن 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان,داستان عاشقانه,کمبودمحبت,ازدواج دوم,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب