داستان خائن قسمت سوم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
خانم اشرف خانم، مضطرب نباشيد. من از اين وقايع به طور خيلي اتفاقي خبردار شده‌ام، پنج نفر در اين کميته انتخابات از طرف تشکيلات کارگري آن‌روز انتخاب شده و اين‌ها توانسته بودند قريب 500 راي به اسم اوساعلي قالي‌باف که نام حقيقيش اوسارجب رمضان بوده در صندوق انتخابات بريزند و ادارة سياسي از اين حادثه کاملاً اطلاع داشته، به طوري که هنوز قرائت آرا تمام نشده، اوسارجب را توقيف کردند. مسلم است که اين خبر را يکي از پنج نفر به ادارة سياسي داده بوده است و يقين است که اوسارجب نبوده، به دليل اين‌که اين کار در وهلة اول به ضرر او بوده و در عمل هم مي‌بينيم که به قيمت جان او تمام شده، پس يکي از آن چهارنفر ديگر که من اسم يکي از آن‌ها را مي‌دانم و آن محمد رخصت است، بايد خيانت کرده باشد. من مي‌خواهم بدانم که کدام يکي از اين کارگران و يا روشنفکران همراه آن‌ها روزي به خودشان خيانت کرده‌اند. من براي اين‌که شما مطمئن باشيد، صريحاً مي‌گويم که تمام اين اطلاعات را از يکي از کارمندان سابق ادارة سياسي به دست آورده‌ام و او معتقد بود که خائن، ببخشيد، محمد رخصت، نامزد شما بوده؛ واقعاً اين‌طور است؟ - اگر شما در تشکيلات و نهضت کارگري بوده و يا لااقل در سياست فعاليت داشتيد، کار من آسان‌تر بود، مقصود من در زندگي اين است که اين سه نفر را پيدا کنم و خائن را از خادم بشناسم. بدبختانه من هم بيش از شما نمي‌دانم. فقط يک نکته که شما از آن بي‌خبريد و آن اين‌که خائن محمد رخصت نبوده و من حالا جواب سوال اول شما را که من معلم بوده‌ام و چرا حالا کارگر شده‌ام مي‌دهم. به همين دليل که مي‌خواستم اين سه نفر را بشناسم و خائن را بين آن‌ها پيدا کنم، کارگر شدم. وقتي پدرم مرد، ديگر با ماهي بيست تومان امر من و مادرم نمي‌گذشت. آن‌روزها در رشت براي کارخانة ابريشم‌کشي عقب سر کارگر مي‌گشتند و حقوقي که مي‌دادند از ماهي بيست تومان بيش‌تر بود. من هم از معلمي در تهران دست برداشتم با مادرم به شمال رفتم و کارگر شدم. کمي ساکت شد، مثل اين‌که بغض گلويش را گرفته بود. در حياط اتحاديه روي نيمکت نشستيم و من گفتم:«به نظرم شما احتياج داريد که تمام حوادث را يک بار ديگر از نظرتان بگذرانيد. بگوييد!» - يکي دوروز قبل از انتخابات محمد به من گفت که تا چند روز ديگر مرا نخواهد ديد. البته آن‌روزها به من نمي‌گفت که چه کاري دارد. فقط مي‌گفت که آدم بايد فرد اجتماع باشد و حرف‌هايي نظير آن‌چه آدم به هر تازه کاري مي‌گويد، منافع فردي بايد در حدود منافع اجتماعي باشد. افراد اجتماع را اداره نمي‌کنند. کار اين مملکت با اين حرف‌ها اصلاح نمي‌شود، دارند مملکت را مي‌چاپند و از اين حرف‌ها... اين‌ها در پنهان چه مي کردند، به من هيچ‌وقت نگفت. فقط من حدس مي‌زدم که مي‌خواهد در انتخابات شرکت کند. مخصوصاً که پدرم از اين فعاليت سياسي او بو برده بود، و اصرار داشت که من او را از اين راه بازدارم. برخلاف آن‌چه گفته بود، روز بعد، که روز اول انتخابات بود، آمد به خانة ما. اول شب بود، ديدم خيلي گرفته است. به زور حرف مي‌زد، اگر بهش کارد مي‌زدي خون ازش بيرون نمي‌آمد. اين‌طور خودش را در اختيار داشت، شب از خانة ما بيرون نرفت، ما عقد کرده بوديم، باوجود اين پدرم ميل نداشت، که قبل از عروسي شب با هم باشيم. خيلي او را نوزش کردم. با تمام قدرتي که در اختيار داشتم سعي کردم او را در تحت تسلط خود درآورم. خودش را به کلي باخته بود. آخر شب مثل برفي که روي بخاري بگذارند آب شد و زد به گريه و گفت من از همه چيز خود گذشتم، اين همه آرزو داشتم، چه آيندة درخشاني براي خود تصور مي‌کردم. سرش را در زانوي من پنهان مي‌کرد، دستش را مي‌گزيد که چيزي نگويد. بعد بلند مي‌شد و مدتي راه مي‌رفت، آن‌شب من نتوانستم بفهمم که چه اتفاق افتاده، فقط اين را فهميدم که بعدازظهر همان روز در مدرسه مانده و قريب هزار راي به نام دوازده کانديد که يکي از آن‌ها اوسارجب رمضان بوده نوشته و غروب مامورين ادارة آةگاهي به مدرسه رفته و آرا را که مي‌بايستي صبح روز بعد توسط يکي ديگر از اعضاي کميته تقسيم شود برده‌اند. محمد راه مي‌رفت، با خود حرف مي‌زد و از خود مي‌پرسيد: چه‌طور مي‌توانم به آن‌ها ثابت کنم که من بي‌احتياطي نکرده‌ام، چه برسد به خيانت؟ يکي از ما چهارنفر خيانت کرده، ادارة آگاهي از تمام کار ما باخبر است. معلوم مي‌شود که مدت‌ها مرا تعقيب مي‌کرده‌اند... آن‌وقت سعي مي‌کرد با کتاب خواندن خود را آرام کند. اما من باز هم نتوانستم به عمق مطلب پي ببرم، اهميت آن را نمي‌فهميدم. من بچه بودم، نمي‌فهميدم که سر نگاهداشتن چه‌قدر اهميت دارد. نمي‌فهميدم که چرا تا اين حد در عذاب است. به محض اين‌که مي‌آمد خوابش ببرد مي‌جست و مي‌گفت: فردا صبح زود مي‌روم به ادارة شهرباني و هرچهارنفر را لو مي‌دهم من او را به اين کار تشويق مي‌کردم و مي‌گفتم حالا که ديگران به تو و به منظور تو خيانت کرده‌اند، بهتر است که خود را از خطر نجات دهي و سه نفر ديگر را هم لو بدهي تا اقلاً خائن حقيقي هم گرفتار شود. در اين صورت البته شهرباني به تو کاري نخواهد داشت و ترا آزاد خواهد گذاشت. چند دقيقه‌اي راحت مي‌شد ولي بعد تاب نمي‌آورد و به من مي‌گفت: که نه، اين‌کار غير ممکن است و من حس کردم که بازهم اسراري هست که هنوز به من نگفته است. روز بعد تب کرد و به مدرسه نرفت، مثل کوره مي‌سوخت. اول شب کسي کاغذي آورد و به او داد، وقتي نامه را خواند آرام شد و از خانة من رفت. چند روزي پيش من نيامد ولي من هرروز به مدرسه تلفون مي‌کردم و احوالش را مي‌پرسيدم. به محض اين‌که قرائت آرا شروع شد و در يکي دو روزنامه اسم اوساعلي قالي‌باف درآمد، همان شب اوسارجب رمضان را توقيف کردند و بيچاره در زندان مرد. کارگران در حياط اتحاديه مي‌آمدند و مي‌رفتند. مدتي اشرف خانم ساکت نشسته بود و حرف نمي‌زد. پرسيدم:«بعد». - بعد ملاحظه مي‌کنيد، اوسارجب را ماموري که در تعقيب محمد بود نمي‌شناخت و هيچ‌کس جز آن چهارنفر ديگر نمي‌دانست که اوساعلي همان اوسارجب است. صبح روز بعد به مدرسه تلفون کردم و احوالش را پرسيدم، گفت: اول شب بيا به خانه؛ من هم رفتم. رنگش پريده بود، ولي آرام بود. حس کردم که آرامش ظاهري است، کاغذي در دست داشت. هنوز وارد نشده، مرا بوسيد... اوه. شما نمي‌توانيد تصور کنيد که من از اين بوسه چه وحشتي چشيدم... بعد گفت: اين کاغذ را مي‌بري دم کافة «اوروپ». آن‌جا طرف دست راست در سبزرنگي است. در را باز مي‌کني و از پله‌ها بالا مي‌روي. راه‌پله منتهي مي‌شود به دري که رنگش سبز است. آن‌جا سه مرتبه در مي‌زني و يک نفر در را باز مي‌کند. مي‌گويي اين کاغذ را محمد داد و برمي‌گردي. منتظر نشدم. فوري از خانة او بيرون آمدم. خانه را پيدا کردم، از پله‌ها بالا رفتم، در زدم، کسي در را باز نکرد. در راه طاقت نياوردم، تصميم داشتم بروم به شهرباني و تمام آن‌چه مي‌دانستم بگويم، شايد بدين وسيله او را نجات بدهم. من تصميم داشتم به هر قيمتي هست او را نجات بدهم. من چيزي سرم نمي‌شد، روبه شهرباني حرکت کردم. اما ناگهان متوجه شدم که کاغذ هنوز در دست من است، کاغذ را باز کردم و خواندم، به شهرباني نرفتم و به عجله به خانة محمد برگشتم و ديدم که دير آمده‌ام. - در کاغذ چه نوشته بود؟ - آن نامه را من هرگز از داست نداده‌ام. چندين نسخه از روي آن برداشته‌ام و يک نسخه را هميشه همراه دارم. بالاخره بايد اين نامه را به صاحبانش برسانم، يکي از اين سه نفر خيانت کرده و بايد هنوز در تشکيلات کارگران باشد. بايد او را پيدا کنم. تا او در تشکيلات هست من زنده‌ام، وقتي من مردم ديگران اين کار را خواهند کرد. اما براي چه تمام اين مطالب را به شما مي‌گويم؟ آره، براي اين‌که شما مطمئن شويد که محمد رخصت خائن نبوده، خائن ديگري است. دستش را برد بالا به طرف گردنش و دو مرتبه از زير پيرانه آورد پايين و از کيف چرمي کوچکي تکه کاغذي بيرون آورد و به من داد. نامه را خواندم. «رفقا، يکي از ما چهار نفر خيانت کرده. من نيستم. در آخرين جلسه‌اي که تشکيل داديم، اگرچه هنوز مذاکرات به پايان نرسيده، ولي بر شما اين‌طور واضح شده است که من خيانت کرده‌ام. دلايلي آورديد. از جمله اين‌که علاقة من به اشرف ممکن است باعث گمراهي من شده باشد. اما شما صريحاً به من نگفتيد که من خيانت کرده‌ام، ولي مي خواستيد به من بفهمانيد که در اثر اين علاقة فراوان شايد مطالبي از من بروز کرده و او به کس ديگري گفته و در نتيجه به گوش مامورين آگاهي رسيده است. واسطة شما با تشکيلات کارگري من هستم. دستورات شورا را من به شما رسانده‌ام. اگر اين نکته نبود و من اطلاعي نداشتم، خود را در اختيار شهرباني مي‌گذاشتم، تا آن خائن هم گرفتار شود. من دو رفيق باشرف خود را فدا مي‌کردم، براي نابود ساختن آن دشمن خائني که در ميان ماست. اما من از خود اطمينان ندارم که بتوانم در مقابل زجر و شکنجه تاب بياورم وچيزي نگويم، براي اين‌که حقانيت و وفاداري خود را به شما ثابت کنم، از جان خود مي‌گذرم. همين‌که اين نامه به شما برسد، من ديگر زنده نخواهم بود، تا به شما ثابت شود که يکي از شما سه نفر خيانت کرده خائن را پيدا کنيد!» نامه را تا کردم به اشرف دادم. صداي زنگوله که علامت تشکيل جلسه بود به گوش رسيد، کارگر جواني فرياد زد:«اشرف خانم، بياتو...» از جايش بلند شد، ولي ديگر کوچک‌ترين تاثري در قيافة او ديده نمي‌شد. از من خداحافظي کرد و گفت:«خائن را پيدا مي‌کنيم!»

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب