مادرم پايين كرسي نشسته بود و او را فرستاده بود بالا. سر جاي خودش. يك جفت كفش پاشنه بلند دم در بود. درست مثل آدم لنگ دراز كه وسط صف نشستهي نماز جماعت ايستاده باشد. يك بوي مخصوصي توي اطاق بود كه اول نفهميدم. اما يك مرتبه يادم افتاد. شبيه بويي بود كه معلم ورزشمان ميداد. به خصوص اول صبحها. بله بوي عطر بود. از آن عطرها. لبهايش قرمز بود وكنار كرسي نشسته بود و لبهي لحاف را روي پاهايش كشيده بود. من كه از در وارد شدم داشت ميگفت: خانوم امروز مزاجش كار كرده؟
و خواهرم گفت:
- نه خانومجون. همينه كه دلش درد ميكنه. گفتم نبات داغش بدم شايد افاقه كنه. اما انگار نه انگار.
و مادرم پرسيد:
- شما خودتون چند تا بچه دارين؟
زنيكه سرش را انداخت زير و گفت:
- اختيار دارين من درس ميخونم.
- چه درسي؟
- درس قابلگي.
سرش را تكان داد و خنديد. مادرم رو كرد به خواهرم و گفت:
- پس ننه چرا معطلي؟ پاشو بچهكترو نشون خانم بده. پاشو ننه تا من برم واسهشون چايي بيارم.
و بلند شد رفت بيرون. من دفترچه تمبرم را از طاقچه برداشتم و همانجور كه بيخودي ورقش ميزدم مواظب بودم كه خواهرم قنداق بچه را روي كرسي باز كرد و زنيكه دو سه جاي شكم بچه را دست ماليد كه مثل شكم ماهيهاي بابام سفيد بود و هنوز حرفي نزده بود كه فرياد بابام از اتاق خودش بلند شد. مرا صدا ميكرد. دفترچه را روي طاقچه پراندم و ده بدو. مادرم داشت از پشت در اطاق بابام برميگشت. گفتم:
- شما كه اومده بودين چايي ببرين واسه مهمون!
- غلط زيادي نكن، ذليل شده!
و رفتم توي اطاق بابام. چايي ميخواست و بايد قليان را ببرم تازه چاق كنم. تا استكانها را جمع كنم و قليان را ببرم شنيدم كه داشت داستان جنگ عمروعاص را با لشكر روم ميگفت. ميدانستم. اگر يك اداري پهلويش بود قصهي سفر هند را ميگفت. و اگر بازاري بود سفرهاي كربلا ومكهاش را. و حالا دو تا نشون به كول توي اطاق بودند. آمدم بيرون چايي بردم و برگشتم قليان را هم كه مادرم چاق كرده بود، بردم. بابام به آنجا رسيده بود كه عمروعاص تك و تنها اسير روميها شده بود و داشت در حضور قيصر روم نطق ميكرد. حوصلهاش را نداشتم. حوصلهي اين را هم نداشتم كه برم اطاق خودمان و لنگ و پاچهي شاشي بچه خواهرم را تماشا كنم. از بوي آن زنكه هم بدم آمده بود كه عين بوي معلم ورزشمان بود. اين بود كه آمدم سر كوچه. اما از بچهها خبري نبود. لابد منتظر من نشده بودند و رفته بودند. غروب به غروب سر كوچه جمع ميشديم و يك كاري ميكرديم. ميرفتيم سر خيابان و به تقليد آجانها كلاه نمدي عملهها را از سرشان ميقاپيديم و دستشده بازي ميكرديم. يا توي كوچه بغل خانهي خودمان جفتك چاركش راه ميانداختيم. يا فيلمهامان را با هم رد و بدل ميكرديم. يا يك كار ديگر. و من خيلي دلم ميخواست گيرشان بياورم و تارزاني را كه همان روز عصر توي مدرسه با يك قلم نيي خوش تراش عوض كرده بودم نشانشان بدهم. با خنجر كمرش و طنابي كه بغل دستش آويزان بود و يك دستش دم دهانش بود و داشت صداي شير درميآورد. اما هيچكدامشان نبودند. چه كنم چه نكنم؟ همانجا دم در گرفتم نشستم. به تماشاي مردم. ديدنيترين چيزها بود. صداي «خودخدا» از ته كوچه ميآمد كه لابد مثل هر شب يواش يواش قدم برميداشت و عصايش روي زمين ميسريد و سرش به آسمان بود و به جاي هر دعا و استغاثهي ديگري مرتب ميگفت «يا خود خدا» و همين جور پشت سر هم. و كشيده. لبويي هم آمد و رد شد. توي لاوكش چيزي پيدا نبود. اما او دادش را ميزد. يك زن چادر نمازي سرش را از خانه روبهرويي درآورد و نگاهي توي كوچه انداخت و خوب كه هر طرف را پاييد دويد بيرون و بدو رفت سه تا خانه آنطرفتر- در را هل داد كه برود تو اما در بسته بود. همين جور كه تند تند در ميزد سرش را اينور آنور ميگرداند. عاقبت در باز شد و داشت ميتپيد تو كه يك مرتبه شنيدم:
- هوپ! گرفتمش.
ابوالفضل بود. سرم را برگرداندم. داشت توي دستش دنبال چيزي ميگشت و ميگفت:
- آ پدر سوخته! خوب گيرت آوردم. مرغ و مسما.
هوا تاريك تاريك بود و نور چراغ كوچه رمقي نداشت و من نميدانم در آن تاريكي چطور چشمش مگسها را ميديد. و آن هم درين سوز سرما. شايد خيالش را ميكرد؟ همسايهي دو تا خانه آنطرفتر ما بود. مدتها بود عقلش كم شده بود. صبح تا شام دم در خانهشان مينشست و مگس ميگرفت و ميگفتند ميخورد. اما من نديده بودم. به نظرم فقط ادايش را درميآورد و حرفش را ميزد كه «باهات يك فسنجون حسابي درست ميكنم.» يا «ديروز يه مگس گرفتم قد يه گنجشك.» يا «نميدوني رونش چه خوشمزهاس.» اوايل امر وسيلهي خوبي بود براي خنده و يكي از بازيهاي عصرمان سر به سر او گذاشتن بود.
اما حالا ديگر نميشد بهش خنديد. زنش خانهي ما رختشويي ميكرد. ده روزي يك بار. و ميگفت مرتب كتكش ميزند و بيرونش ميكند. اما ميبيند خدا را خوش نميآيد و باز غذايش را درست ميكند. گفتم بروم دو كلمه باهاش حرف بزنم. و رفتم. و گفتم:
-ابوالفضل چه مزهاي ميداد؟
گفت:- مزه گندم شادونه. نميدوني! قد يه گنجشك بود.
گفتم:
- نكنه خيالات ورت داشته؟ تو اين سرما مگس كجا پيدا ميشه؛
گفت:
- به! تو كجاشو ديدي؟ من ورد ميخونم خودشان ميآن. صبركن.
و دست كرد توي جيب كت پارهاش و داشت دنبال قوطي كبريتي ميگشت كه مگسهايش را توي آن قايم ميكرد كه ديدم حوصلهاش را ندارم. ديگر چيزي هم نداشتم بهش بگويم. بلند شدم كه برگردم خانه. كه در خانهمان صدا كرد و از همان جا چشمم افتاد به صاحب منصب و دخترش كه داشتند درميآمدند. لابد خيلي بد ميشد اگر مرا با ابوالفضل ديوانه ميديدند. فوري تپيدم پشت ابوالفضل و قايم شده بودم كه به فكرم رسيد «چرا همچي كردي؟ اونا ابوالفضل رو كجا ميشناسن؟» اما ديگر دير شده بود و اگر درميآمدم و مرا ميديدند بدتر بود. وقتي از جلو ابوالفضل گذشتند دختره داشت ميگفت:
- آخه صيغه يعني چه آقاجون؟
و صاحب منصب گفت:- همهش واسه دو ساعته دخترجون. همينقدر كه باهاش بري مهموني...
آهان گيرش آوردم. بيا ببين چه گندهس!
ابوالفضل نگذاشت باقي حرف صاحب منصب را بشنوم. يعني از چه حرف ميزدند؟ يعني قرار بود دختره صيغهي بابام بشود؟ براي چه؟... آها ... آها ... فهميدم.
نگاهي به قوطي كبريت انداختم كه خالي بود. اما ديگر حوصله نداشتم دستش بندازم. برگشتم خانه.
در باز بود و در تاريكي دالان شنيدم كه عمو، ميگفت:
- عجب! خيلييهها! عجب! دختر نايب سرهنگ...
صداي پاي من حرفش را بريد. نزديك كه شدم رييس كميسري را هم ديدم. بيخودي سلامي بهشان كردم و يكراست رفتم توي اطاق خودمان. خواهر بزرگم رفته بود. مادرم توي مطبخ ميپلكيد. و باز دود و دم حمام راه افتاده بود. خيلي خسته بودم. حتا حوصله نداشتم منتظر شام بمانم. رختم را كندم و تپيدم زير كرسي. بوي دود ته دماغم را ميخاراند و توي فكر ابوالفضل بودم و قوطي كبريت خالياش و كشفي كه كرده بودم كه شنيدم عمو گفت:
- آهاي جاري. بلا از بغل گوشت گذشتها! نزديك بود سر پيري هوو سرت بياريم.
عمو مادرم را جاري صدا ميكرد. عين زنعمو. و صداي مادرم را شنيدم كه گفت:
- اين دختره رو ميگي ميز عمو؟ خدا بدور! نوك كفشش زمين بود پاشنهاش آسمون.
و عمو گفت:
- جاري تختههاي رو حوضي را نميذارين؟ سردشدهها!
فردا صبح كه رفتم سر حوض وضو بگيرم ديدم در اطاق بابام قفل است. ماهيها هنوز ته حوض خوابيده بودند. اما پولكهاي رنگي توي پاشوره ريخته بود. گلهبهگله و تك و توك. يك جاي سنگ حوض هم خوني بود. فهميدم كه لابد باز بابام رفته سفر. هر وقت ميرفت قم يا قزوين در اطاقش را قفل ميكرد. و هر شب كه خانه نبود گربهها تلافي مرا سر ماهيهايش درميآوردند. وقتي برگشتم توي اطاق از مادرم پرسيدم:
- حاجي آقا كجا رفته؟
- نميدونم ننه كله سحر رفت! عموت ميگفت ميخاد بره قم.
و چايي كه ميخورديم براي هر دو ما گفت كه ديشب كفترهاي اصغرآقا را كروپي دزد برده. كه اي داد و بيداد! به دو رفتم سر پشت بام. حالا كه بابام رفته بود سفر و ديگر مانعي براي رفت و آمد با اصغرآقا نداشتم! همچه اوقاتم تلخ بود كه نگو. هوا ابر بود و همان سوز تند ميآمد. لانهها همه خالي بود و هيچ صدايي از بام همسايه بلند نميشد.
و فضلهي كفترها گلهبهگله سفيدي ميزد
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: شنبه 14 بهمن 1391برچسب:داستان ادبی,داستان عاشقانه,داستان,داستانک,جشن فرخنده,داستان کوتاه,داستان آموزنده,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب