داستان جشن فرخنده قسمت سوم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
درست اوايل سال بود. يعني آخرهاي مهرماه. و مادرم همان وقت اين فكر به كله‌اش زد. به پاچه‌هاي شلوارم از تو دكمه قابلمه‌اي دوخت ومادگي آن را هم دوخت به بالاي شلوارم. و باز هم از تو،‌ و يادم داد كه چطور دم مدرسه كه رسيدم شلوارم را از تو بزنم بالا و دكمه كنم و بعد هم كه درآمدم بازش كنم و بكشم پايين. همين‮طور هم شد. درست است كه شلوارم كلفت مي‌شد و نمي‌توانستم بدوم، و آن روز هم كه سر شرط‮‌بندي با حسن توي حوض مدرسه پريدم آب پاچه‌ام افتاد و پف كرد و دست گذاشتند به مسخرگي، اما چه بود ديگر ناظم دست از برداشت. به همين علت بود سعي مي‌كردم از همه بروم مدرسه. و از همه دربيايم. زنگ آخر را كه ‮قدر خودم را توي معطل مي‌كردم تا همه مي‌رفتند و كسي نمي‌ديد كه با شلوارم حقه‌اي سوار كرده‌ام. با بچه‌ها فهميده بودند و گرچه به اين كار نداشتند از همان سر اسمم را گذاشته بودند «آشيخ». اول خيلي اوقاتم تلخ شد. اما فكرش را كه مي‌كردم زياد هم بد نيست و هر چه خودش عنواني است و از «» بهتر است كه لقب مبصرمان بود. در مدرسه كه رسيدم خيس عرق بودم. از بس دويده بودم. مدرسه شلوغ بود و ناظم توي ايوان ايستاده بود و با شلاق به شلوارش مي‌زد. نمي‌شد توي دالان مدرسه شلوارم را بالا بزنم. همان توي كوچه داشتم اين كار را مي‌كردم كه شنيدم يكي گفت: - خدا لعنتتون كنه. به‌بين بچه‌هاي مردمو به چه دردسري انداختن. سرم را بالا كردم. زن گنده‌اي بود و كلاه سياه لبه پهني به سر داشت و زير كلاه چارقد بسته بود ودسته‌هاي چارقد را كرده بود توي يخه‌ي روپوش گشاد و بلندش. فكر كردم «زنيكه چكار به كار مردم داره؟» و دويدم توي مدرسه. عصر كه از مدرسه برگشتم خواهر بزرگم با بچه‌ي شيرخوره‌اش آمده بود خانه‌ي ما. خانه‌شان توي يكي از پسكوچه‌هاي نزديك خودمان بود. و روز هم مي‌توانست بيايد و برود. سرو گوشي توي كوچه آب مي‌داد و چشم آجانها را كه دور مي‌ديد بدو مي‌آمد. سرش را با يك چارقد قرمز بسته بود. لابد باز آمده بود حمام. بچه‌اش وق مي‌زد و حوصله‌ي آدم را سر مي‌برد. و مشهدي حسين مؤذن مسجد هي مي‌آمد و مي‌رفت و قليان و چاي مي‌برد. لابد بابام مهمان داشت. و مادرم چايي مرا كه مي‌ريخت داشت به خواهرم مي‌گفت: - مي‌دوني ننه؟ چله سرش افتاده. حيف كه توپ مرواري رو سر به نيست كرده‌ن. وگنه بچه رو دو دفعه كه از زيرش رد مي‌كردي انگار آبي كه رو آتش بريزي. و من يادم افتاد كه وقتي كلاس اول بودم چقدر از سروكول همين توپ بالا رفته بودم و با شيرهاي روي دوشش بازي كرده بودم و لاي چرخ‌هايش قايم باشك كرده بوديم و روي حوض آن طرف‌ترش كه وسط كاج‌هاي بلند ميدان ارك بود سنگ پله پله كرده بوديم. سنگ روي آب سبز حوض هفت پله هشت پله مي‌رفت. حتي ده پله. و چه كيفي داشت! و چايي‌ام را با يك تكه سنگك هورت كشيدم. - حالا بيا يك كار ديگه بكن ننه. ورش دار ببر دم كميسري از زير قنداق تفنگ درش كن. - مادر مگه اين روزها مي‌شه اصلا طرف كميسري رفت؟ خدا بدور! - خوب ننه چرا نميدي شوهرت ببره؟ سه دفعه از زير قنداق تفنگ درش كنه بعد هم يك گوله نبات بده به صاحب تفنگ. و داشتند بحث مي كردند كه صاحب تفنگ دولت است يا خود پاسبان‌ها كه من چايي دومم را هرت كشيدم و رفتم سراغ دفترچه‌ي‌ تمبرم. هنوز به صفحه‌ي برج مارپيچ نرسده بودم كه صداي مادرم درآمد. - ننه قربون شكلت برو،‌ دو سه تا بغل هيزم بيار پاي حموم. بدو باريكلا. فيشي كردم و دفتر را ورق زدم انگار نه انگار كه مادرم حرفي زده. اين بار خواهرم به صدا درآمد كه: - خجالت بكش پسر گنده. ميخاي خودش بره هيزم بياره؟ چرك از سر و روي خودت هم بالا ميره. تو كه حرف گوش كن بودي. اين حمام سرخانه هم عزايي شده بود. از وقتي توي كوچه چادر را از سر زن‌ها مي‌كشيدند بابام تصميم گرفته بود حمام بسازد و هفته‌اي هفت روز دود و دمي داشتيم كه نگو. و بديش اين بود كه همه‌ي زن‌هاي خانواده مي‌آمدند و بدتر اين‮كه هيزم آوردنش با من بود. از ته زير زمين آن سر حياط بايد دست كم ده بغل هيزم مي‌آوردم ومي‌ريختم پاي تون حمام كه ته مطبخ بود. دست كم دو روز يك بار. درست است كه از وقتي حمام راه افتاده بود من از شر حمام رفتن با بابام خلاص شده بودم كه هر دفعه مي‌داد سر مرا مثل خودش از ته تيغ مي‌انداختند و پوست سرم را مي‌كندند. اما به اين دردسرش نمي‌ارزيد. هر دفعه هم يكي دو جاي دستم زخمي مي‌شد. شاخه‌هاي هيزم كج و كوله بود و پر از تريشه و بايد از تلمبار هيزم‌ها بروم بالا و دسته‌دسته از رويش بردارم وگرنه داد بابام در مي‌آمد كه باز چرا شاخه‌ها را از زير كشيده‌اي. سراغ هيزم‌ها كه رفتم مرغ‌ها جيغ و داد كنان در رفتند. هوا كيپ گرفته بود ومرغ‮ها خيال كرده بودند شب شده است و زودتر از هر روز رفته بودند جا. دسته‌ي دوم را كه مي‌چيدم يك موش از دم پايم در رفت و دويد لاي هيزم‌ها. آنقدر كوچولو بود كه نگو. حتما بچه بود. رفتم انبر را آوردم و مدتي ور رفتم شايد درش بيارم اما فايده نداشت. اين بود كه ول كردم و دوباره رفتم سراغ هيزم‌ها. دسته‌ي چهارم را كه بردم، در كوچه صدا كرد. لابد مشهدي حسين بود و مي‌رفت در را باز مي‌كرد. محل نگذاشتم و هيزم‌ها را بردم توي مطبخ. خواهرم داشت نبات داغ درست مي‌كرد و مادرم چراغ‌ها را نفت مي‌ريخت. مرا كه ديد گفت: - ننه مگر نمي‌شنوي؟ بدو درو واكن. مشد حسين رفته مسجد. فهميدم كه لابد بابام باز نمي‌خواسته بره مسجد. هوا داشت تاريك مي‌شد كه رفتم دم در. يك صاحب منصب بود و دنبالش يك زن سرواز. يعني چارقد به سر. همسن‌هاي خواهر بزرگم. چارقد كوتاه گل منگلي داشت. هيچ زني با اين ريخت توي خانه‌ي ما نيامده بود. كيف به دست داشت و نوك پنجه راه مي‌رفت. سلام كردم و رفتم كنار، هر دو آمدند تو. روي كول صاحب منصب دو تا قپه بود و من نمي‌شناختمش. يعني چكار داشت؟ اول شب با اين زن سرواز؟ صبح تا حالا توي خانه‌مان همه‌اش اتفاقات تازه مي‌افتاد. يك دفعه نمي‌دانم چرا ترس برم داشت. اما دالان تاريك بود و نديدند كه من ترسيده‌ام. نكند باز مشگلي براي جواز عمامه‌ي بابام پيدا شده باشد؟ شايد به همين علت نه امروز ظهر مسجد رفت نه مغرب؟ در را همان‮طور باز گذاشتم و دويدم تو به مادرم خبر دادم . چادرش را كشيد سرش و آمد دم دالان و سلام عليك و احوال‌پرسي و صاحب منصب چيزهايي به مادرم گفت كه فهميدم غريبه نيست، خيالم راحت شد. بعد صاحب منصب گفت: - دختر ما دست شما سپرده. من مي‮رم خدمت حاجي‌آقا. مادرم با دختر، رفتند تو و من جلو افتادم وصاحب منصب را بردم دم در اطاق بابا. بعد هم آمدم چاي بردم. گرچه بابام دستور نداده بود. اما معلوم بود كه به مهمان آشنا بايد چايي داد. چايي را كه بردم ديدم عمو آن‮جاست و رئيس كميسري هم هست و يك نفر ديگر. بازاري مانند. همه دور كرسي نشسته بودند. عمو بغل دست بابام و آن‮هاي ديگر هر كدام زير يك پايه. چايي را كه مي‌گذاشتم صاحب منصب داشت به لفظ قلم حرف مي‌زد: - بله حاج آقا. متعلقه‌ي خودتان است ترتيبش را خودتان بدهيد. كه آمدم بيرون. ديگر متعلقه يعني چه؟ يك امروز چند تا لغت تازه شنيده بودم! مادرم كه سوادش را نداشت. اگر بابام حالش سر جا بود يا سرش خلوت بود مي‌رفتم ازش مي‌پرسيدم. هميشه ازين جور سوال‮ها خوشش مي‌آمد. يا وقتي كه قلم نيي براي مشق درشت مي‌دادم بتراشد. من هم فهميده بودم، هروقت كاري باهاش داشتم يا پولي ازش مي‌خواستم با يكي از اين سوال‮ها مي‌رفتم پيشش يا با يك قلم نوك شكسته. بعد گفتم بروم ببينم ديگر اين زنكه كيست.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب