-عباس!
باز فرياد بابام بود. خدايا ديگر چكارم دارد؟ از آن فريادها بود كه وقتي ميخواست كتكم بزند از گلويش درميآمد. دويدم.
- بيا كره خر. برو مسجد بگو آقا حال نداره. بعد هم بدو برو حجرهي عموت بگو اگه آب دستشه بگذاره زمين و يك توك پا بياد اينجا.
-آخه بذار بچه يك لقمه نون زهرمار كنه...
مادرم بود. نفهميدم كي از مطبخ درآمده بود. ولي ميدانستم كه حالا دعوا باز در خواهد گرفت وناهار را زهرمارمان خواهد كرد.
- زنيكه لجاره! باز توكار من دخالت كردي؟ حالا ديگر بايد دستتو بگيرم و سرو كون برهنه ببرمت جشن.
بابام چنان سرخ شده بود كه ترسيدم. عصبانيتهايش را زياد ديده بودم. سرخودم يا مادرم يا مريدها يا كاسبكارهاي محل. اما هيچوقت به اين حال نديده بودمش. حتا آن روزي كه هرچه از دهنش درآمد به اصغر آقاي همسايه گفت. مادرم حاج و واج مانده بود و نميدانست كجا به كجاست و من بدتر ازو. رگهاي گردن بابام از طناب هم كلفتتر شده بود. جاي ماندن نبود. تا كفشم را به پا بكشم مادرم با يك لقمهي بزرگ به دست آمد و گفت:
- بگير و بدو تا نحس نشده خودت را برسون.
هنوز نصف لقمهام دستم بود كه از درخانه پريدم بيرون، سوزي ميآمد كه نگو. از آفتاب هم خبري نبود. بقيه لقمهام را توي كوچه با دو تا گاز فرو دادم و در مسجد كه رسيدم دهانم را هم پاك كرده بودم.
فقط كفشهاي پاره پوره دم در چيده شده بود. صفهاي نماز جماعت كج و كولهتر از صف بچه مدرسهايها بود. و مريدهاي بابام دوتا دوتا و سهتا سهتا با هم حرف ميزدند و تسبيح ميگرداندند. احتياجي به حرف زدن نبود. مرا كه ديدند تك و توك بلند شدند و براي نماز قامت بستند. عادتشان بود چشمشان كه به من ميافتاد ميفهميدند كه لابد باز آقا نميآيد.
بعد دويدم طرف بازار. از دم كبابي كه رد ميشدم دلم مالش رفت. دود كباب همه جا را پر كرده بود. نگاهي به شعلهي آتش انداختم و به سيخهاي كباب كه مشهدي علي زير و روشان ميكرد و به مجمعهي پر از تربچه و پيازچه كه روي پيشخان بود. و گذشتم. چلويي هيچوقت اشتهاي مرا تيز نميكرد. با پشت دريهايش و درهاي بستهاش. انگار توي آن به جاي چلو خوردن كارهاي بد ميكنند. دكان آشي سوت و كور بود و ديگي به بار نداشت. حالا ديگر فصل حليم بود و ناهار بازار دكان آشي صبحها بود. صبحهاي سرد سوزدار. جلوي دكانش يك برهي درسته و پوست كنده وسط يك مجمعه قوز كرده بود و گردنش به كندهي درخت ميماند. و روي سكوي آن طرف يك مجمعهي ديگر بود پر از گندم و يك گوشكوب بزرگ - خيلي بزرگ - روي آن نشانده بودند. فايده نداشت بايد زودتر ميرفتم و عمو را خبر ميكردم و گرنه از ناهار خبري نبود.
آخر بازارچه سرپيچ يك آشپز دوره گرد ديگ آش رشتهاش را ميان پاهاش گرفته بود و چمبك زده بود و مشتريها آش را هورت ميكشيدند. بيشتر عملهها بودند وكلاه نمديهاشان زير بغلهاشان بود. ته بازار ارسيدوزها دلم از بوي چرم به هم خورد و تند كردم و پيچيدم توي تيمچه. اينجا ديگر هيچ سوز نداشت. گوشهايم داغ شده بود. و زير پا فرش بود از پوشال نرم. و گوشه و كنار تا دلت بخواهد تخته ريخته بود و چه بوي خوبي ميداد! آرزو ميكردم كه سه تا از آن تختهها را ميداشتم تا طاقچهام را تختهبندي ميكردم. يكي را براي كتابها- يكي را براي خرده ريزها و آخري را هم بالاتر از همه ميكوبيدم براي خرت و خورتهايي كه نميخواستم دست خواهرم بهشان برسد. و اينهم حجرهي عمو. اما هيچكس نبود. دم در حجره يك خورده پا به پا كردم و دور خودم چرخيدم كه شاگردش نميدانم از كجا درآمد. مرا ميشناخت. گفت عمو توي پستو ناهار ميخورد. يك كله رفتم سراغ پستو. منقل جلوي رويش بود و عبا به دوش روي پوست تختش نشسته بود وداشت خورش فسنجان با پلو ميخورد. سلام كردم و قضيه را گفتم. و همان طور كه او ملچ ملچ ميكرد داستان كاغذي را كه آمده بود و حرفي را كه بابام به مادرم گفته بود همه را برايش گفتم. دو سه بار «عجب! عجب!» گفت و مرا نشاند و روي يك تكه نان يك قاشق فسنجان خالي ريخت كه من بلعيدم و بلند شديم. عمو عبايش را از دوش برداشت و تا كرد وگذاشت زير بغلش و شبكلاهش را توي جيبش تپاند و از در حجره آمديم بيرون. ميدانستم چرا اين كار را ميكند. پارسال توي همين تيمچه جلوي روي مردم يك پاسبان يخه عمويم را گرفت كه چرا كلاه لبهدار سر نگذاشته. و تا عبايش را پاره نكرد دست ازو برنداشت. هيچ يادم نميرود كه آنروز رنگ عمو مثل گچ سفيد شده بود و هي از آبرو حرف ميزد و خدا و پيغمبر را شفيع ميآورد. اما يارو دستش را انداخت توي سوراخ جا آستين عبا و سرتاسر جرش داد ومچالهاش كرد و انداخت و رفت. آنروز هم درست مثل همين امروز نميدانم چه اتفاقي افتاده بود كه بابام مرا فرستاده بود عقب عمو و داشتيم به طرف خانه ميرفتيم كه آن اتفاق افتاد.
در راه عمو ازم پرسيد بابام جواز سفرش را تجديد كرده يا نه. و من نميدانستم. هر وقت بابام ميخواست سفري به قم يا قزوين بكند اين عزا را داشتيم. جوازش را ميداد به من ميبردم پهلوي عمو و او لابد ميبرد كميسري و درستش ميكرد. اين بود كه باز عمو پرسيد امروز رئيس كميسري به خانهمان نيامده! گفتم نه. رئيس كميسري را ميشناختم. يكي دو بار اول صبحها كه ميرفتم مدرسه در خانهمان با او سينه به سينه شده بودم، مثل اينكه از مريدهاي بابام بود. هر وقت هم ميآمد دم در منتظر نميشد در را باز ميكرد و يااللهي ميگفت و يك راست ميرفت سراغ اطاق بابام.
به خانه كه رسيديم عمو رفت پيش بابا ومن ديگر منتظر نشدم. يك كله رفتم پاي سفره كه مادرم فقط يك گوشهاش را براي من باز گذاشته بود. از بادمجانهايي كه باقيمانده بود پيدا بود خودش چيزي نخورده. هر وقت با بابام حرفش ميشد همين طوري بود. ناهارم را به عجله خوردم و راه افتادم. از پشت در اطاق بابام كه ميگذشتم فريادش بلند بود و باز همان «زنديق» و «ملحد»ش را شنيدم. لابد به همان يارو فحش ميداد كه كاغذ را فرستاده بود. خيلي دلم ميخواست سري هم به پشت بام بزنم و يك خورده كفترهاي اصغرآقا را تماشا كنم. اما هوا ابر بود و لابد كفترها رفته بودند جا و تازه مدرسه هم دير شده بود. يعني دير نشده بود اما وضع من جوري بود كه بايد زودتر ميرفتم. بله ديگر سر همين قضيهي شلوار كوتاه! آخر من كه نميتوانستم با شلوار كوتاه بروم مدرسه! پسر آقاي محل! مردم چه ميگفتند، و اگر بابام ميديد؟ از همهي اينها گذشته خودم بدم ميآمد. مثل اين بچههاي قرتي كه پيشاهنگ هم شده بودند و سوت هم به گردنشان آويزان ميكردند و «شلوار كوتاه كلاه بره...» بله ديگر هيچكس از متلك خوشش نميآيد. و همينجوري شد كه آخر ناظم از مدرسه بيرونم كرد كه «يا شلوارت را كوتاه كن يا برو مكتب خونه».
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب