شب تاريك و گرمي بود كه پايين كوشك نصرت پنچركردند. تمام مسافرين پياده شدند. عذرا هم پياده شد. بوي رطوبت آميخته با مرداري از طرف درياچه بلند بود. ستاره ها، مثل آنكه ماه را كشته و چالش كرده بودند، تو آسمان سياه سوسو ميزدند. شاگرد شوفر بنزين ميريخت. خود شوفر هم بغل پله اتوبوس ايستاده بود و به زنها كمك ميكرد سوار شوند چون كه ركاب اتوبوس زيادي بالا بود. وقتي كه دستهاي پر قوت و زمخت شوفر، بيخ بازوي عذرا را نزديك پستانش گرفت، بوي تند بنزين زد به دماغ عذرا و لذت هرگزنديده اي در خودش حس كرد. دلش تندتند زد و نميدانست چكار بكند. تا وقتي كه رفت ته اتوبوس روي صندلي نشست، هنوز گيج و منگ بود. مثل اينكه خواب شيرين نيمه تماميديده باشد، با ولع و گيجي پي باقيش ميگشت. چند بار عضلات گلويش براي قورت دادن آب دهنش به حركت آمد، اما دهن و گلويش خشك شده بود و بيآنكه خودش بداند هنوز بازوي راستش را به پهلو زور ميداد و ميكوشيد از فراري شدن لذتي كه داشت، جلوگيري كند. بوي بنزين هم منگش كرده بود. مدتها بعد از آن در خواب و بيداري دست راستش را به پهلوي خود فشار ميداد و خوشش ميآمد. بوي زهم دبيت سربي و بوي تند بنزين به دماغش ميرسيد و كيف ميكرد. حالا خيلي وقت بود كه عذرا، كف باغچهي حياط خودشان زير درخت انار نشسته بود و به اناركهاي فسقلي گرد گرفته آن نگاه ميكرد و باز هم به فكر شوهر بود. ناگهان صداي نفتي از پشت در بلند شد كه فرياد ميكرد:
- نفتي! هاي نفت!
عذرا با دستپاچگي از جايش بلند شد، ولي همان دم ايستاد و دستش را گذاشت روي تنه كج و كوله درخت انار و در رفتن دو دل ماند. پيش خودش فكر كرد:
- بالاي سياهي كه رنگي نيس. هر چي باداباد. گاسم كه زن بخواد. گناه كه نيس؛ نشوم نيس. گاس اونم مثه من پي كي بگرده.
دم در كه رسيد، پيت خالي را به طرف نفتي دراز كرد. اين دفعه دستهاي سبزهاش را بيشتر از هميشه از زير چادر نماز چيت گل اشرفيش بيرون انداخت و النگوهاي شيشهاش را زير چشم نفتي نگاه داشت. نفتي با اخم هميشگياش پيت خالي را از دست او گرفت و مشغول نفت ريختن شد. اين دفعه هم بوي تند بنزين زد به دماغ عذرا و دلش تپ تپ كرد.
- عمو نفتي، شما بنزين نميرفوشين؟
- بنزين برا چي ميخواسين؟ مبادا خانم يه وخ بنزين بريزين تو چراغ كه گُر ميگيرهها!
- خودم ميدونم كه گُر ميگيره... اما خوب واسيه چيزاي ... ديگه.
- واسه چي مثلاً؟
- واسيه تو ماشين. راسي شوما زن ندارين؟
- سهتا.
- بچه چهطور؟
- نه، اجاقم كوره.
- تا چارتا كه حلاله. گاسم بعد پيدا بشه. خدا رو چي ديدي... آدم خوب نيس بيعقبه بميره.
- نه قربون، همين شم كه ميبيني زياديه. كي حال داره؟ مگه ما واسيه باباننمون چي كار كرديم كه اولادامون واسيه ما بكنن؟
عذرا هنوز دم در ايستاده بود و خيره به چكههاي نفت كه روي زمين پهن شده بود، زل زل نگاه ميكرد. يك پيازفروش، خرش را برابر او نگه داشت و با صداي گرفتهاي گفت:
- خانوم دو ري پياز خوب انباري داريم، نميخواين؟ پيازش خيلي خبه. مال اصباهونه.
از دور صداي آشناي نفتي به گوش ميرسيد:
- نفتي! هاي نفت!
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان آموزنده,داستانک,داستان,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داستان نفتی,داستان آنلاین,دهکده داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب