چراغ زیادی از برو بچهها تو چت روشن بود؛ دوستانی که ندیده بودم؛ صفحه پر از گفتگوهای نصفه نیمه بود.
مامان از تو اتاق صدا زد: غزال... به باباجی زنگ زدی؟
- الان میزنم.
مامان قرنطینه شده بود، به خاطر شیمیدرمانی. وقتی مامان شیمیدرمانی میشد، من به جاش، غروب ها زنگ میزدم به باباجی، بعضی شب ها هم میرفتم پیش شان.
شماره ی باباجی را گرفتم.
- الو... سلام باباجی...
- ا لو... ا لو... شما کی هستی؟ از کجا زنگ میزنی؟
- منم باباجی... غزال.
- کی؟
- غزال؟
- اه... غزال... خوبی بَبَ؟
- خوبم. تو خوبی؟ مادرجون خوبه؟
- الو...الو... ساعت شما چنده؟
- چهارونیم.
- صبح به مریم میگم پاشو صبح شده... میگه شبه. زنگ زدم به انوشه، میگم صبحه یا شبه؟ میگه صبحه... میگم ببین مادرت چی میگه.... الان ساعت چنده بَبَ؟
- چهارونیم.
اه... چهار ونیم....... لعنتی شدم بَبَ.... سماور ما سوخته... تلویزیون مارو چکار کردی ؟
- سفارش کردم یکی بیاد ببره.
- خوب بَبَ ! کاری نداری؟
زنگ زده بودم روز پدرو به ات تبریک بگم .-
کسی دنیا اومده؟-
- نه باباجی... روز پدر.
-اه... روز پدر....کاری نداری بَبَ ؟
- مادرجون کجاست؟
- خوابیده. دستش تیر میکشه ... رگ ها هنوز جوش نخورده... درد با ما کینه کرده بَبَ ... یه جا رو، ول میکنه، دوجا رو میگیره... دورت بگردم بَبَ ... تلویزیونو چن میخرن؟
- سیاه و سفیده، زیاد نمیخرن.
- بگو بیان ببرن، خودت هم بیا سری بزن به ما.... اون موقع که پول داشتم، به ام بیشتر سر میزدی.
مامان از توی اتاق صدا زد.
غزال ! غزال.... موبایلت زنگ می زنه.
- باباجی کاری نداری؟
- به حسین سلام برسون.
- حسین کی یه؟ من غزالم.
وحشت زده پرسید: الو ! الو ! شما کی هستی؟
- باباجی من غزالم. منو نمیشناسی؟ حالت خوب نیست؟
- لعنتی شدم بَبَ... دیشب پاک قطع امید کرده بودم، نه گوشم میشنید، نه چشمم میدید، بعد دیدم یه صدا داره جلو مییاد، صدا که به ام رسید، حالم بهتر شد. الان باز داره شروع میشه. گوشم خوب نمیشنوه .
موبایلم را از توی اتاق برداشتم. قطع شده بود.
صدای باباجی را میشنیدم که میگفت:
- لعنتی شدم بَبَ .... هر چی یه، دنیا و آخرتم، همینه... خلاص... ساعت چنده بابا؟
- چهار و سی و پنج. گوشی را بده مادرجون، ببینم دستش چه طوره؟
- بَبَ... من کتمو پوشیدم ، عصامو برداشتم، اماده ام. فقط یادت باشه کلید خونه تو، به هیچکی ندی، کلید خونه، مثل ناموس آدم میمونه... از دست بره ، دیگه رفته... دیگه نمیشه جمع اش کرد...
-الان کجا میخوای بری؟
- خونه.
- مگه الان کجایی؟
-الان این جا شوروی یه.
- شوروی کجاست باباجی؟
- مسکو.
مامان در اتاقو باز کرد و گفت: چی میگه ؟
- هیچی.... پدرت مفت و مجانی رفته سن پترزبورگ.
صفحه ی " یاهو " همین طور روی مانیتور باز بود، گاه به گاه علامتی ثبت میشد: کجایی؟ صفحه مانیتور مدام میلرزید...
- گوشی رو بده به مادرجون، من بگم صبح شده.... باباجی... خواهش میکنم... نمیتونم این قدر.... اگه گوشی رو ندی؛ اون وقت باید بیام... گوشی رو بده به اش ببینم !
- الو... شما کی هستی؟
گوشی رو بده به مادرجون، وگرنه همین الان مییام ، میبرمت بیمارستان.
- اه.. تکلیف من با تو معلوم شد، پس تو منو فروختی به دولت مسکو.
- دولت مسکو با تو چه کار داره باباجی؟
- الو ! الو ! شما کی هستی؟
این اخرین گفتگوی من و باباجی بود... همسایهها خبرمان کردند، وقتی رسیدیم، نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد، ثانیه شمار تک تک میکوبید، اما جلو نمیرفت. ساعت روی چهار ونیم خوابیده بود... باباجی با کت وشلوار قهوه ای، جلوی در ورودی اتاق افتاده بود ، چشم هاش رو به در، خیره مانده بود. موهای پرپشت سفیدش را نوازش کردم.... چشم هایش را به آرامی بستم، انتظار دیگر تمام شده بود... خاله جون از همه ی خانه فیلم برداری کرد... تلویزیون بزرگ مبله که شاید مال نیم قرن پیش بود، صندلی قهوه ای که رویش مینشست. صندوقچه آهنی با قفل سنگینی که رویش بود. وقتی فیلم برداری میکرد گفت: با فیلم برداری آدم فکر میکنه تمام لحظه های زندگی تو تاریخ ثبت میشه، در صورتی که فقط دلمونو خوش میکنیم...
گفتم: حتا اگه ثبت هم بشه، فایده نداره، مهم اینه وقتی ادم زنده ست، راضی باشه...
مادرجون اشاره کرد که باباجی را بخوابانیم رو به قبله. گوشههای اتاق را نگاه کردم وبعد خاله به گوشه ای اشاره کرد و گفت: قبله اون وره!
به جنازه ی باباجی نگاه میکردیم که خوابیده بود، صورتش کمابیش آرام بود؛ اضطراب این سالها را دیگر نداشت.
خاله جون گفت: من دیگه گریه ام نمیگیره...
همان لحظه دوربین را گذاشت روی صندلی و کنار جنازه، های و های گریه سرداد ... گریه کرد... گریه کرد.... تازه گی یاد گرفته بود وقتی گریه میکرد با مشت به سرش میکوبید... گذاشتم با مشت بکوبد به سرش. بالاخره آدم باید یک جور تخلیه شود.
خاله جون اشک هایش را پاک کرد و گفت: نمیدونم چرا گریه ام گرفت. من میخواستم دیگه هیچ وقت گریه نکنم؛ هیچ وقت.
از مادر جون هم فیلم گرفتیم. فیلم مادرجون را بعدها، چند بار نگاه کردیم. توهمه ی فیلم ها صورتش جمع شده بود ، گاهی هم لبخند میزد؛ گاهی دست هایش را با دقت نگاه میکرد، دست هایی که با وجود چروک های زیاد؛ هنوز ظریف بودند.
برای تعیین تکلیف وضعیت مادرجون، جلسه گذاشتیم. ما با وجود اینکه خانواده ای سنتی بودیم، اما برای هر کاری دور هم جمع میشدیم و دست جمعی تصمیم میگرفتیم. همیشه خاله جون زنگ میزد و با لحنی تمسخر آمیز، انگار که خودمان را مسخره کند میگفت: امروز جلسه ست....
خانه ی خاله جون جمع شدیم. خاله جون تنها شده بود، بچه هاش رفته بودند استرالیا؛ شوهرش هم مرد... خاله جون با وجود اینکه تنها بود حاضر نبود مادرجون را بیاورد خانه ی خودش. میگفت عمری پسر پسر کردن؛ حالا پسر گل شون نگه شون داره.
مادرجون با صدای بلند گفت: باباجی مُرد، اسیر شدم. خونه ی خودم هر چی بود، بهتر بود... هیچ جا خونه ی ادم نمیشه.
دایی جون گفت: با اون همه قفل.... من که قاطی کرده بودم... هر هفته ادم قفل خونه شو عوض میکنه؟
مادرجون گفت: چی؟
خاله جون داد زد: قفل...قفل....دایی جون گفت: ترسو بود دیگه... این همه مردم رفتن سربازی، جنگ... اون همه اش میگفت روس ها یه سربازو ، از وسط تیکه کردن.... یه قرن گذشت.... دنیا تیکه پاره شد... همه یادشون رفت... اون، این کنار دنیا نشسته بود، همه چی یادش بود، اونی که هیچ وقت نفهمید ساعت چنده... روزه یا شبه.... گفتم : این جوری نگو دایی جون... من باباجی رو همیشه دوس داشتم.
- بله... دوست داشتن خرج نداره که... تو فیس بوکت 545 تا رفیق داری. برای بابابزرگت چه کار کردی؟ چه کار کردی براش؟
خاله جون گفت: بچه ها داغون اش کردن... اگه شمس نمیرفت ، یه زنگ نزد که رسیده.... همین جا میموندی، مثل این همه مردم زند گی میکردی... بعضی ها واقعا بلدن زند گی کنن... دایناسورا چرا نابود شدن؟ گُنده بودن ولی مغزشون درست کار نمیکرد.
دایی انوشه به ساعت روی دیوار خیره شد و گفت: اون بد مذهبو وردارین... اون ساعت یه عمره داره روسرم میکوبه....خاله رو به مادرجون گفت: مادر! دیشب چرا تو خواب، داد وبی داد میکردی؟
مادرجون سرش را تکان داد و خندید.
خاله جون سرش را نزدیک گوش مادرجون برد و داد زد: چرا دیشب داد وبیداد میکردی؟
مادرجون گفت: هر شب خواب میبینم تو درهای گرد گیر میکنم....
انگشت نشانه اش را دور چرخاند و گفت: گیر میکنم.... میچرخم... گیر میکنم... نمیتونم برم بیرون... میله ها مییاد جلو...... بعد باباجی و شمس رد میشن، من این طرف میمونم.
خاله جون خندید و گفت: حالا نمیشه تو هم رد شی؟
مادرجون با صدای بلند که شبیه جیغ بود گفت: چند نفر منو تو خواب میزنن .
خاله جون گفت: بهتره بره خونه خودش، نوبتی به اش سر میزنیم .
گفتم: تنهایی دق میکنه.
خاله جون گفت: نترس ! دق نمیکنه... راستی تو تلویزیون شو فروختی ؟
- نه.... سیاه وسفید بود ، کسی نمیخرید....
خاله جون گفت: مادرو میبریم خونه ی خودش.... هر کی به نوبت نگه اش داره .
بعد رو به دایی جون گفت: منتها چون تو سهم ات دو برابر ماست، دو شب تو پیشش میمونی ، یه شب هم ما دخترا...
رو به من گفت: مامانت هم ....
- مامان الان قرنطینه است....یک هفته است.... من به جای مامان... منتها باید اینجا...
موبایلم زنگ زد، قطع شد.
دایی جون رو به خاله گفت: چه قدر مادی شدی تو .... هی سهم سهم میکنی... یه قرونش برای من ارزش نداره... منتها شمس هنوز برای من زنده است... سهمشو من کنار میذارم... اون هنوز برای من زنده است.... میفهمی؟
خاله جون سیگاری اتیش زد.
دایی جون رو به من گفت: شما چی؟
- مامان که مریضه .... من هم کار دارم، اما میتونم یکی رو پیدا کنم.... به جاش پول میدم.
- خوبه... خوبه... آفرین به تو.... این نسل میدونه داره چه کار میکنه... مادرجون که نون وآب و عشق نمیشه...
مادرجون نفس بلندی کشید.رگ های آبی مُچ دستش را بوس کرد، بعد صورتش را چروک داد و به جایی نامعلوم خیره شد.
با صدای بلند گفتم: مادرجون حالت خوبه؟
تو عمق چشمهایم نگاه کرد، حرفی نزد.
گفتم: شنید؟
دوباره گفتم: مادرجون حالت خوبه؟
سرش را تکیه داد به صندلی. چشم هایش را بست، به ارامیرگ های آبی دستش را نوازش کرد، همان رگ هایی را که یک بار بریده بود(¤(¤(¤(¤اثرمیترا داور¤)¤)¤)¤)
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:داستان آموزنده,داستان ادبی,داستان آنلاین,داستانک,داستان سرباز,داستان کوتاه,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب