داستان بعداز ظهرآخرپاییزقسمت سوم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
در اين موقع دوباره بی اراده آهسته سرش را بطرف کوچه برگرداند و به آدم‌ها و درشکه ها و خرهايی که چيز بارشان بود و به لاشه گوشت‌هايي که از چنکک قصابی آويزان بود نگاه کرد. دلش مي‌خواست او هم آزاد بود و مثل آن‌ها هر جا که دلش می‌خواست می‌رفت. دم دکان قصابی يک زن نشسته بود و بقچه سفيدی جلوش بود و خودش را توی چادر نماز راه راهی پيچيده بود و دم دکان چندک زده بود. نگاه اصغر که به او افتاد همان جا ماند. به نظرش رسيد که مادر درست شکل همين زن است. او هم يک چادر نماز راه راه مثل همين داشت. اما از بالا که او را ديد فورا دلش برای مادرش سوخت. هيچ وقت مادرش را اين طور از بالا نديده بود. از بالا مادرش حقيرتر و کوچک‌تر آمد از آدم‌هايی که از نزديک او رد می‌شدند و به او اعتنا نمی‌کردند؛ بدش می‌آمد. هيچ کس به آن زنی که شکل مادرش بود محل نمی‌گذاشت. “اگه فريدون بدونه که اين زنی که دم دکون قصابی نشسته، ننه جونمه چی مي‌گه؟ آقا معلم که ننه جونمو مي‌شناسه. اون روز که دم مدرسه باهاش حرف زد، گاسم ننه جون منه، گاسم خودشه.” ناگهان حس کرد که مزه دهنش عوض شد. مثل اين که يک چيز زيادی از لای دندآن‌هايش بيرون زده بود دندآن‌هايش را مکيد يک تکه گوشت گنديده از لای آن‌ها بيرون افتاد. گوشت را ميان دندآن‌هايش له کرده و آن را مزه مزه کرد. مزه سيرابی گنديده و خون شور تازه میداد. يادش افتاد که پريشب سيرابی خورده بود. به يادش آمد که فردا شب هم نوبه سيرابی خوردن آن‌هاست. هفته‌ای دو شب سيرابی می‌خوردند. باقی شبها نان و لبو مي خوردند. وقتي که صدای سيرابی‌فروش بلند می‌شد مادرش پا می‌شد باديه را برمی‌داشت و می‌رفت دم در کوچه. اصغر و آسيه و زهرا هم دنبالش می‌رفتند. سيرابی‌فروش ديگش را می‌گذاشت زمين و بعد سر ديگ که يک سينی مسی سفيد بود برمی‌داشت، يک فانوس هم تو سينی بود از توی ديگ بخار زيادی می‌زد بيرون. سيرابیفروش با چاقو شيردان و شکمبه و جگر سفيد را خرد می‌کرد و می‌ريخت توی باديه، آخر سر هم رويَش آب چرک غليظی می‌ريخت. آنوقت میبردند تو اتاق زيرکرسی با نان و سرکه می‌خوردند. باز نگاهش به آن زنی که چندک زده بود و خودش را توی چادرنماز راهراه پيچيده بود و شکل مادرش بود افتاد. بعد به دکان ميوه فروشی که پهلوی قصابی بود خيره شد. به خرمالوها و ازگيل ها نگاه کرد اما فوراً سرش را با ترس توی اتاق برگرداند. معلم داشت درس می‌داد. آنگاه رکوع و سجود بجا می‌آوردند و برمی‌خيزند و رکعت چهارم را مثل رکعت سوم انجام می‌دهند. دلش هُری ريخت تو. يادش آمد که فردا بايد برود جلو شاگردها و يک نماز از سر تا ته بخواند. او هيچ وقت نماز نخوانده بود. مادرش هم نماز نمی‌خواند . يک روز شنيده بود که مادرش به زن صاحبخانه گفته بود. “اگه مي‌بينی نماز نمی‌خونم برای اينه که از سگ نجس ترم، از صب تا شوم دسّام تو شاش و گه‌های مردمه؛ اما عقيدم از همه پاک تره.” بعد راجع به رکوع و سجود فکر کرد. دو تا شکل که اندازه شان به قدر هم بود و مثل دو تکه ابر بودند و شکل معينی نداشتند جلوش مي‌رقصيدند. اينها رکوع و سجود بودند. پيش خودش يکی را رکوع و يکی را سجود خيال کرد. اما شکل ها فوراً از نظرش محو شدند. اوني که صدای عين داره اونه که آدم سرشو رو مهر مي‌ذاره، اوني که سجوده آدم دساشو مي‌ذاره و رو زانوهاش و دولا ميشه. آن وقت باز يادش به مش رسول افتاد. پيش خودش خجالت کشيد و تا گوش هايش سرخ شد. اونی که سجوده آدم دساشو مي‌ذاره رو زانوهاش و دولا مي‌شه. يک جفت مگس که بهم چسبيده بودند جلوش رو ميز افتادند. مدتی مانند دو کشتی گير تو زورخانه دور هم چرخيدند و بعد يکی از آن‌ها سوا شد و پريد. آن يکی که ماند مدتی با پاهاش بال‌هايش را صاف و صوف کرد، بعد با دست‌هايش روی شاخک‌هايش کشيد سايه‌اش دراز و بی‌قواره روی ميز می‌رقصيد و آن هم هر کاری که مگس می‌کرد می‌کرد. اصغر آهسته دستش را آورد روی ميز ولی نگاهش به معلم بود. بعد آهسته دستش را جلو برد و چابک آن مگس را گرفت، مدتی دستش را همان طور که مشت کرده بود آنجا روی ميز نگاه داشت، اما انگشتانش را بهم فشار میداد و می خواست مگس را بکشد. می‌خواست بداند که آن مگس در کجای مشتش قايم شده. انگشت هايش را قايم تو هم فشار داد، آن وقت دستش را از روی ميز بلند کرد و گذاشت توی دامنش. بازهم انگشتانش را توی هم فشار داد، بعد آهسته انگشتانش را سست کرده و خرده خرده آن‌ها را از هم باز کرد که ناگهان مگس از توی دستش پريد و به هوا رفت. انگشتانش درد گرفته بود. چند بار آن‌ها را باز و بسته کرد. باز تو کوچه نگاه کرد، اما آن زنی که خودش را توی چادرنماز راه راه پيچيده بود و دم دکان قصابی چندک زده بود، رفته بود. تو باغ بزرگ همسايه زنی داشت رخت‌هايی را که روی بند هوا داده بود جمع می‌کرد. از دودکش‌های عمارت دود بيرون می‌آمد. مردی که ريخت آشپزها را داشت و يک پيش‌بند ارمک جلوش آيزان بود از طرف عمارت آمد بطرف حوض. تو يک دستش کارد بلندی بود و با دست ديگرش پای دو مرغ را گرفته و آويزان‌شان کرده بود. دم حوض که رسيد کارد را گذاشت لب پاشوره و سرمرغ‌ها را گرفت و بزور تپاند زير آب. مرغ‌ها با ترس و شتاب سرهايشان را از توی آب بيرون آوردند و به اين طرف و آن طرف تکان دادند. آن وقت آن‌ها را آورد لب باغچه کارد را هم آورد انداخت روی زمين، بعد پای هر دو مرغ را گذاشت زير پای خودش که توی کفش سياهی بود و کارد را از روی زمين برداشت و کشيد روی گلوی يکی از آن‌ها، اما چون چندبار کشيد و کارد نبريد، آن وقت کارد را گذاشت روی زمين و پرهای زير گلوی آن مرغی را که می‌خواست سرش را ببرد با دست کند، بعد کارد را برداشت و سرش را گوش تا گوش بريد و سرش را پرت کرد يکور و تنش را يکور. مرغ دومی را هم مثل مرغ اولی کشت. هنوز اصغر گرم تماشای ورجه ورجه مرغ‌های کشته بود که حس کرد دوباره کلاس ساکت شد. دلش هُری ريخت تو و تاپ تاپ شروع به زدن کرد. سرش را به چابکی توی کلاس برگرداند. اما معلم به او نگاه نمی‌کرد و روش طرف ديگر بود. معلم دستمالش را توی دستش گرفته بود. دستمالش مچاله و کثيف بود. وسط آنرا باز کرد و يک فين گندهای تويش کرد و خيره توی آن به مف خودش نگاه کرد. بعد دوباره شروع به درس دادن کرد و اين دفعه تو دماغی همان طور که تو دستمال به مُفش خيره شده بود و چيزی در آن جست وجو میکرد و چشمانش چپ شده بود گفت: “در اين رکعت که آخر است بعد از سجده دوم مینشينند و تشهّد می‌خوانند آنگاه سلام می دهند و از نماز فراغت حاصل می‌کنند. سلام اين است: “السلام عليکم و رحمه اللة و برکاته.”

نظرات شما عزیزان:

سلدا
ساعت10:31---10 بهمن 1391
سلام ناهید جونم.

ببخشید سرنزدم دلم واست یه ذره شده باور کن.

قراره اپ کنم حتما سربزن یه داستان کوتاه می ذارم.
پاسخ:سلام نفس الهی فدای اون دلت بشم آجی جووووووون چشم حتما میام الهی قربونت برم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب