داستان خواب خون قسمت سوم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
او را ديگر نديدم، اما داستانش را خواندم. چيز فوق العاده اي نداشت و زياد هم كوتاه نبود و شايد هم اصلاً داستان نبود و آنرا در روزنامه نقل كرده بود و حتي شايد آنچه در اين صفحه روزنامه درباره حادثه نوشته اند به مراتب هم كوتاهتر و هم داستاني تر باشد. اگرچه چاپ عكس او خراب شده است و درست چيزي از صورتش معلوم نيست، اما من حتم دارم كه او خود ژ است، خود ژ است، او را مي گويم، او را كه از پشت تماشاچي ها سرك كشيده است و انگار باز هم خيره به من نگاه مي كند. و اين عكس را چه موقع از او برداشته اند؟ و من كه آن روز عكاس و خبرنگار نديدم، تنها نگاه او را ديدم و اين همان نگاه خيره شيطاني است كه روزها و شبها مرا عذاب مي داده است ـ وقتي به خانه برمي گشته ام، وقتي از خانه بيرون مي آمده ام، وقتي درس مي خوانده ام، وقتي كه مي خواسته ام به خواب بروم. و آيا هنوز فرصتي هست كه باز هم از خود بپرسم، بپرسم كه چرا در اين محله لعنتي خانه گرفتم و چرا براي اينكه زودتر به خانه برسم راهم را كج كردم و از زير خانه او رد شدم؟ همان ژنده پوشها و همان زنهاي چادر به سر و همان كارمندان ادارات با بچه هاي قد و نيمقدشان اكنون كوچه را پر كرده اند، حتي محمود هم در اين ميان براي خودش جائي دست و پا كرده است... . مي دانم، خود من زماني همين حال را داشته ام، هميشه تماشاي اعداميها يا آنها كه قرار است اعدام بشوند و مقتولها و آنها كه در دست پليس گرفتار شده اند و تبهكاران لذت بخش بوده است، اما اينها ديگر چه لذتي مي برند؟ مگر ژ را نمي شناخته اند و اكنون كه ژ را فقط مي خواهند در آمبولانس بگذارند ـ"او را در حالي كه به قصد خودكشي با تيغ رگهاي خود را بريده بود دستگير كردند." بله او را دستگير كردند و من مي دانم، زيرا خون خودم را خوب مي شناسم، به همان اندازه كه خون مرد بلندقد را كه از خودم دورش كردم مي شناسم و –"بنظر ميرسد كه خيلي زود به قتل مرد ناشناسي كه در نانوائي كشته شده بود اعتراف كند." آه! آه! چرا ناشناس؟ او را همه مي شناسند، او همه جا هست، امروز ديگر در همه جا مي توان ديدش" پشت ميز كافه ها، در اداره، در مدرسه، در خيابان، در خانه هاي گوناگون او را ه مي رود، پولهايش را مي شمرد و لبخند مي زند و مي رقصد و عرق مي ريزد و شب با زنش نقشه هاي فردا را مي كشد. بله من مي دانم، اعتراف مي كند، همه چيز را اعتراف مي كند، اما ديگر خسته و دلزده است و مي داند كه بيهوده دشنه را فرود آورده است ـ"پليس در تحقيقات بعدي به اين نتيجه رسيد كه قتل با اسلحه برنده انجام گرفته است." و با اينهمه ژ آسوده خواهد بود، در لحظه اعتراف كمي آسوده خواهد بود و فقط منم كه نطفه وحشت آن شب سياه و دردناك را هميشه در خود خواهم داشت تا روزي به جهان بياورمش... . يك روز؟ زماني به اين بلندي؟ اكنون صداي وحشت را در خود مي شنيدم و وقتي مي خواستند در آمبولانس بگذارندم همان افسر جوان و مؤدب پليس هفت تيرش را بسويم نشانه رفته بود. من برگشتم و بسوي محمود فرياد زدم: "ببين... ببين... ناچار بود، او ناچار بود..." و محمود دستهايش را درهم قفل كرد و آه كشيد. "ببين... او كه با تو دوست نبود، تو هم با او كاري نداشتي... نه؟ محمود، بگو! نه؟" و افسر مؤدب مرا به سختي هل داد و من دستهاي خون آلودم را نوميدانه بلند كردم و اين بار صدايم به ناله شبيه بود. "من مجبور بودم انتخاب كنم..." و پاسباني در آمبولانس را به رويم بست. "مجبور بودي فرار هم بكني؟ مي خواستي خون را بخواباني...؟" و پيرزني از ميان دندانهايش گوئي نفرين مي كرد و من ديدم كه محمود چيزي مي گويد اما نشنيدم كه چه مي گويد. "ديدي آخر گير افتادي..." و اين را پيرزن گفت. و در زندان بود كه روزنامه را خواندم: "آن مرد به اين محله آمده بود تا از گرماي نانوائي در اين شبهاي سرد زمستان استفاده كند و گرم شود آنوقت در يك شب طوفاني اين عنصر جنايتكار او را ..." و من حيرت كرده بودم كه خونش چقدر سرد و چندش آور است. معهذا كوتاه ترين حكايت دنيا را من خواهم نوشت، و اشتباه نكنيد، كوتاه ترين حكايت دنياي خودم را. در زندان يا در بيمارستان و يا در زير چوبه دار، و همان لحظاتي كه بخار از نانهاي تازه برمي خيزد و مادرها تكه اي از ناني را كه خريده اند به دهان بچه شان مي گذارند و اين همه چيزهاي خوب در همان كوچه من جريان دارد و همان لحظاتي كه آفتاب جاي مه را گرفته است. اين است كه من از شما قلم و كاغذ نخواسته ام، مي دانيد كه نويسنده نيستم و نمي دانم چگونه بايد داستان نوشت ـ "اورا كشان كشان از خانه بيرون آوردند، همه اهل محل نفرينش مي كردند اما عده اي نيز بر جواني اش افسوس مي خوردند. افسر پليس همچنان هفت تيرش را به سوي او گرفته بود. پيرمردي مي گفت آخر او كه ديگر نمي تواند فرار كند و با اين كارها فقط بچه ها مي ترسند. افسر پليس جواب داد: من فقط وظيفه ام را انجام مي دهم، اما خودتان قضاوت كنيد، با اين عناصر نمي توان به نرمي رفتار كرد، ببينيد با خودشان چه مي كنند، چه رسد به ديگران. و او را كه دستهايش باندپيچي شده و خون خشك همه بدنش را فراگرفته بود نشان داد." و من فقط به يك دشنه ديگر احتياج دارم، گفته ام كه نمي دانم چگونه بايد داستانم را بنويسم و آيا من اشتباه كرده ام؟ پس اكنون سخنم را اصلاح مي كنم. بدانيد من در همان لحظات آفتابي كه شما عكسي را كه بد چاپ شده است نگاه مي كنيد و گزارش خبرنگار جنائي روزنامه را مي خوانيد و لبخند مي زنيد و بر موهاي بور يا سياه بچه تان دست مي كشيد و صداي گربه ها را مي شنويد من داستاني كوتاه ولي غم انگيز خواهم نوشت. اين دومي را هم اكنون اضافه كرده ام و ژ ديگر از آن چيزي نمي داند و نبايد بداند و شما هم بخاطر خدا او را به حال خودش بگذاريد، بگذاريد در شبهاي سرد مه آلود، در هواي تاريك و روشن و در زير ضربه باد و باران دماغ و لبهايش را روي شيشه سرد بچسباند، بگذاريد از طبقه سوم به كوچه نگاه بكند، بگذاريد مثل روحي در اتاق هميشه تاريك خودش بپلكد، نان بخورد، راه برود، سيگار بكشد، حرف بزند، اما بخاطر خودتان از مقابل او، از زير اتاقش، از اين كوچه دراز لعنتي رد نشويد، از اين كوچه اي كه خانه من در انتهاي آن قرار داشته است و مردان بلندقد در نانوائي اش مي خوابند. مي دانيد، هيچ چيز واقعاً وحشتناك و حتي غم انگيز نيست، غير از نگاهي كه از پشت شيشه چشم مي اندازد و به ناچار آدم را به قعر آبها فرامي خواند و اين نگاه گوئي طنابي است كه به انتهايش وزنه اي سربي آويخته باشند و آن اضطراب و التماس و احساس بلاتكليفي كه در آن چشمها نهفته است و آن ناگهاني بودن همه اين چيزها ... اين‌ها را شايد من در قصه كوتاه و بسيار غمناكم بنويسم. اما آيا كسي از شما هست كه آنرا بخواند؟ من راضي خواهم شد، حتي اگر يك نفر باشد. زيرا آنوقت مطمئن خواهم شد كه ديگر بيش از اين تنها نخواهم بود و يك فرد انساني ديگر هم چشمها و نگاه ژ را ديده است

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب