دایی ممد به شب تاریک و انبوه نخلهای بغل جاده که تو تاریکی قد کشیده بودند نگاه میکرد و سر تکان میداد. یاد خواهرش که میافتاد حس میکرد انگار فقط اسم او برایش مانده است. مدتها بود که او و گلی را از دست داده بود. همیشه از آنها جدا بود. وقتی میآمدند که پهلوی او بمانند مثل وزنهای، سنگینی شان را روی دوشش احساس میکرد. تا یکی پیدا میشد و گلی را میبرد انگار وزنه را برداشته باشند، احساس راحتی و سبکی میکرد. اینطور که پیش میرفت راضی تر بود.
حاجی گفت: "هفته شو همون جا میگیریم.»
دایی ممد دوباره سرش را تکان داد.
حاجی گفت: «خاله را خودت خبر میکنی؟»
دایی ممد گفت: «صب که شد میرم اونجا.» و توی جیبهاش دنبال چیزی گشت.
حاجی گفت: «گلوت خشکه، حالا سیگار نکش.»
دایی ممد دستش را درآورد و روی چانه زبرش کشید:
«خب گلی یه خبری باید میداد. این دختر چرا اینجوری کرد؟ وقتی دو ماه تموم خواهرم این حال و روزو داشت، باید یه خبری میداد»
حاجی گفت: «اوقاتش تلخ بود. سر اون دعوا هنوز اوقاتش تلخ بود. من که خبر نداشتم.»
دایی ممد دوباره رفت تو فکر. سال و ماه آنها پهلوی ننه یاسین بودند، اما تا یه هفته پهلوی او میماندند وضع خانه به هم میخورد. تاریکی جاده او را به یاد شبی انداخت که خواهرش و گلی تازه از ده آمده بودند پیش او. خواهرش یک تنبان قری2 کهنه و ریش ریش پوشیده بود و دوتائی شان پاپتی بودند. همه خرت و پرتشان یک کیسه بود و مقداری برنج بو داده که زیر بغل گلی بود و سوغاتی آورده بودند. خواهرش بغل دیوار نشسته بود و روی دماغش دست میکشید و زیر لب حرف میزد. گلی آن موقع هنوز جوان بود. تر و تازه، با موهای وز کرده بالای سر مادرش ایستاده بود و اطراف را با کنجکاوی نگاه میکرد. دایی ممد با همان وضع، آنها را برده بود خانه خواهرش. ننه یاسین یکراست آنها را برده بود حمام و با لباسهای خودش نونوارشان کرده بود. همان وقت نشسته بود و با نخ و سوزن یکی از پیراهنهای خودش را اندازه گلی کرده بود. وقتی همه این کارها را کرده بود، نگاهی به او انداخته بود که انگار مثل همیشه میخواست بگوید: «کاکا! میدونستم بی عرضهای. آبرو نگه دار نیستی. تو این شهر غریب ما باید پشت و پناه هم باشیم. کاکا، اگه ما نتونیم به هم برسیم زود زمین میخوریم. آب میشیم. میفهمی؟ آب میشیم.»
دایی ممد وقتی به ننه یاسین فکر میکرد او را از خمیره دیگری میدید. او را مثل درختی پر شاخ و برگ میدید که با همه بی آبی مقاومت میکرد و ریشه در اعماق خاک فرو میبرد تا سایهاش را داشته باشد. برای فرار از تابش تند آفتاب بارها به سایهاش پناه برده بود. میفهمید همیشه سایه دارد. میفهمید هیچ وقت او را بی سایه نمیبیند. همیشه مشغول به کاری برای دیگران بود. وقتی چشمهای ننه گلی آب آورد، یک قران یک قران پر چارقدش پول جمع کرد تا او را پهلوی سید هیبت اله طبیب ببرد. یک نگاهش به بچههاش بود و نگاه دیگرش به خواهر و برادرش. انگار میدانست آنها را باید با هم نگه دارد. هیچوقت صداش در نمیآمد. کتک هم که میخورد صداش در نمیآمد. خدمت سربازی که رفت میفهمید که او هم مثل بقیه سربازها ملاقاتی دارد. هر هفته یا دو هفتهئی یک بار صداش میزدند. او هم با غرور میرفت لب اسکله و رختهای کهنهاش را میداد دست ننه یاسین و یک اسکناس دو تومانی هم ازش میگرفت و بر میگشت.
حاجی گفت: «دایی ممد، زیاد فکر نکن!»
و دست روی شانههای لاغر و کوچک دایی ممد گذاشت. دایی ممد تو تاریکی جاده نگاه میکرد اما هیچ نوری از روبهرو نمیآمد.
***
یاسین گفت: «دایی میخوای برات چای دم کنم؟»
دایی ممد گفت: «نه» و احساس کرد دوست دارد با یاسین حرف بزند، اما چه بگوید. در چشمهای یاسین خواهرش را میدید. درختی ایستاده با شاخ و برگی انبوه، اما تنه ئی لاغر و پوک. به نظرش آمد که مدتهاست دیگر آبی به درخت نمیرسد. مدتهاست که از خودش مینوشد، اما هنوز ایستاده است. انگار هرطور هست میخواهد تا روزی که نیفتاده است سایه خودش را نگه دارد.
دایی ممد یکمرتبه گفت: «یاسین، خالهات مرد!»
یاسین که بالای سر دایی ممد ایستاده بود، نشست.
«چه وقت دایی؟»
«دیشب»
«پهلو خودتون بود؟»
«نه، پهلو حاجی بود.»
گونههای تو رفتهاش را تکان داد و گفت: «همونجا خاکش کردیم.»
یاسین گفت: «بیچاره ننه، خیلی ناراحت میشه.»
دایی ممد گفت: «یه کاری برام میکنی؟»
یاسین گفت: «چکار میتونم بکنم دایی؟»
دایی ممد کمیصبر کرد: «من نمیدونم. اما... اما تو خودت به ننهات بگو.»
یاسین گفت: «صبر کن. شاید حالا دیگه پیداش بشه.»
دایی ممد گفت: «نه یاسین! تو به ننهات بگو. بگو دایی اومد اینجا..»
و سرش را برد تا دوباره پیشانی یاسین را ببوسد.
یاسین سرش را عقب کشید و گفت: « چیزی به ظهر نمونده دایی، باید حالا دیگه پیداش بشه. بهتره بمونی. میترسم ننه وضعش خیلی خراب بشه.»
دایی ممد گفت: «ننهات حالش خوب بود که...»
یاسین گفت: «نه، چیزیش نیست. دیشب همون دل درد قدیمیاذیتش کرد. اما صبحی حالش سر جا بود. وقتی که پاشد گفت میرم بازار ماهی فروشا.... باید همین حالا پیداش بشه..»
دستگیره در که به صدا درآمد، دایی ممد یکدفعه بلند شد. انگار پی جائی میگشت. اما حیاط هیچ پناهگاهی نداشت. وقتی یاسین در را باز کرد، ننه یاسین تو آمد. زنبیلی از سبزی و چیزهای دیگر روی شانهاش بود. چادرش کمیاز روی سرش پس رفته بود. موها و پیشانی عرق کردهاش پیدا بود و چشمانش نگران، دایی ممد را نگاه میکرد. زنبیل را که گذاشت زمین، دایی ممد یواش از پشت باغچه سرید و بیرون رفت.
ننه یاسین با تعجب گفت: «یاسین، دائیت نبود؟»
یاسین گفت: «چرا، خودش بود.»
«پس چیش بود؟»
و برگشت دم در که صداش بزند، اما یاسین جلوش را گرفت.
«ننه بیا تو کارت دارم.»
ننه یاسین که دهانش از ترس و نگرانی باز مانده بود و کمیمیلرزید و پوست گونههای لاغرش تکان میخورد، تو چشمهای یاسین زل زد.
«چی شده؟»
یاسین کمیاین پا و آن پا کرد و بالاخره گفت: «ننه، خاله مرد.»
ننه یاسین مثل آدمهای برق گرفته، دهانش همانطور باز و خشک باقی ماند و بغل باغچه نشست. سرش را روی پرچین سیمیباغچه گذاشت و آهسته آهسته گریه کرد. شانهاش که تکان میخورد سرتاسر سیمهای دور باغچه را تکان میداد. آن قسمت که چوبهاش خوب تو زمین فرو نرفته بود و شل بود، از سنگینی بدن ننه یاسین روی شاخ و برگ خطمیها خم شد. زنبور زخمیکه روی برگ خطمینشسته بود ویزی کرد و از میان شاخ و برگ بوتهها هوا رفت. به نظر یاسین آمد که با هق هق مادرش تمام گلها و بوتههای باغچه همراهی میکند
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب