«دوشنبه» تازه یک موبایل خریده بود و کلی ذوقش را داشت، شمارهاش را داده بود به مش صفر که بدهد به دخترهایش تا اگر کارش داشتند زنگ بزنند. یک ساعتی از کار نگذشته بود که موبایل دوشنبه زنگ خورد، دختر مش صفر پشت گوشی بود، مش صفر سلام نکرده، صدای گریه ی دخترش را شنید، دلش ریخت، چندبار پشت سر هم گفت: چی شده، چی شده چی شده؟!! و دخترش میان بغض و هق و هق هایش گفت که شوهرش مفصل کتکش زده و کارشان به صدوده و کلانتری کشیده و الان هم لازم است که مش صفر برود آنجا تا این شوهرِ معتاد مفنگی فکر نکند دخترش بی کس و کار است. مش صفر تماس قطع کرده و نکرده داشت سفارشهایش را به دوشنبه می کرد و می گفت که چه کارهایی بکند و حواسش باشد به همه چیز!
توی کلانتری دخترش با صورتی کبود روی یکی از صندلیها نشسته بود و داماد معتادش روی یک صندلی دیگر، سکوت خفقان آوری حاکم بود، مش صفر از خودش بدش آمده بود، یادش آمد که چقدر این دختر را دوست داشت، چقدر عزیز کرده بود این تهتغاری! اشکش داشت در میآمد، به خودش قول داد که اینبار حتما طلاق دخترش را می گیرد، اصلا بگذارد بماند توی خانه تا موهایش هم مثل دندانهایش سفید شود بهتر از زندگی با این بی مروت نیست!!
گویا دخترِ مش صفر هم طاقتش طاق شده بود دیگر دلش به طلاق راضی بود، تا کارشان توی کلانتری تمام شود، ظهر شده بود. با دخترش راهی خانه شدند، توی راه یادش آمد که چیز درست و حسابی توی خانه ندارند، این دختر هم اگر بیاید مادرش را توی آن وضع ببیند که ناراحت تر می شود، یادش آمد که دخترک، بچه که بود عاشق ماکارونی بود، به فکرش رسید توی راه ماکارونی و سویا بگیرد و بدهد به زنش تا برای دخترک ماکارونی درست کند. بعد یادش آمد که پول چندانی ندارد، بعدترش فکر کرد به ده تومن توی بانک، زیر لب فحشی داد به شانس و اقبال نداشتهاش، انگار تسلیم شده بود و میخواست تکلیف ده تومن را روشن کند، به دخترک گفت: «همینجا وایسا برم اونور خیابون از عابربانک پول بگیرم و بیام» دخترک توی این حال و هواها نبود، گیچ میزد، حواسش پی چیز دیگری بود. مشصفر کنار خیابان ایستاده بود تا ماشینها رد شوند، در همین حین داشت فکر می کرد که تنها چهار روز دیگر مانده تا قرعهکشی و کاش برمیگشت و میرفت از محبوبهخانم اینا پنجتومنی قرض میکرد، بعد فکر کرد که نه! شوهر محبوبه خانم بددهن است، ممکن بود چیزی بگوید بهش، پا شل کرد که قدم بردارد به سمت عابر بانک، هنوز یک قدم نرفته بود که صدای جیغ لاستیک و بوق ماشین پیچید توی سرش، بعد پرت شد گوشهی بلوارگرمی خون، شقیقههایش را گرفت و چشمهایش تار میداد، تنها از پشت پردهی خون پسری را دید که از ماشینی قرمز رنگ، شبیه ماشین همان پیرمرد برندهی قرعهکشی بانک، توی سر زنان پیاده میشد¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤((پـــایـــان))¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب