دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
از آن روز به بعد مبینا و ستاره بهمراه شهروز به جاهای دیدنی تهران می رفتند، شهروز، خانم ها را به مکانهای زیبای تهران راهنمایی می کرد و آنها حسابی در شهر گردش می کردند... درست 2هفته به مراسم ازدواج شهروز و ستاره مانده بود، که دخترک احساس کرد رفتار شهروز باهاش خیلی سرد شده، دیگر او حرفهای عاشقانه به نامزدش نمی زد، دیگر هر روز باهاش ملاقات نمی کرد، ستاره از رفتارهای شهروز کلافه شده بود، یک روز با ناراحتی به مغازه ای که شهروز در آن شاگردی می کرد رفت، شهروز در حال چیدن شیرینی ها داخل جعبه بود، که ستاره به کنارش رفت، نگاه دو عاشق به هم گره خورد، اشک در چشمهای ستاره جمع شد و صدای بغض آلود .گفت: _" چی شده شهروز...؟ تاریخ مصرف من تموم شده...؟ چرا از من فرار میکنی؟ فقط میخواستی دلمو بشکنی؟ به چه جرمی منو محکوم میکنی؟ یه چیزی بگو شهروز..." شهروز سرش را به زیر انداخت و سکوت کرد، بعد از توی جیبش تکه ای عکس بیرون آورد و در دست ستاره گذاشت، گفت: _" من فکر می کردم تو دختر نجیبی هستی ولی..." و دیگر چیزی نگفت، چند قطره اشک از چشمهایش چکید...ستاره نگاهی به عکس داخل دستش انداخت و در کمال ناباورگی عکس خودش را دید که در آغوش مرد جوانی بود، دلش می خواست فریاد بزنم نه نه این دروغه دروغه، ولی بغض راه گلویش را بسته بود و صدایی ازش بیرون نیامد، فقط قطره قطره اشکهایش بر روی زمین می چکید، سر بلند کرد تا چیزی به شهروز بگوید، ولی او را جایی نیافت...با قلبی شکسته سلانه سلانه بطرف خانه حرکت کرد، او چطور می توانست به شهروز ثابت کند که کسی برایش پاپوش درست کرده است، ولی کی...؟ این سوالی بود که تا رسیدن بخانه در ذهنش می چرخید، ولی هر چه فکر می کرد، کمتر به نتیجه می رسید(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

وانت وارد یک کوچه تنگ شد و کنار خانه ای توقف کرد، آقای سهرابی از ماشین خارج شد و به زن و دخترش هم که پشت وانت نشسته بودند، کمک کرد تا پیاده شوند، خانم سهرابی چادرش را مرتب کرد و نگاهی به خانه ی کوچکی که قرار بود در آنجا زندگی کنند انداخت، پشت چشمی نازک کرد و به شوهرش گفت: _" ما باید توی این خراب شده زندگی کنیم؟ " آقای سهرابی به کنار همسرش رفت، نگاهی به خانه کوچک انداخت و با لبخندی مصنوعی رو به همسرش کرد، گفت: _" لیلی جان ما مجبوریم...خانم من، طلبکاران فقط دو روز به من مهلت دادند، هر موقع وضعم خوب شد قول میدم خونه ای بهتری بگیرم..." این جوری زنش را قانع کرد و به طرف کارگرها رفت...دخترش (ستاره) با لبخند به مادرش گفت: _" مامان جون خونه ی بدی که نیست فقط..." خانم سهرابی حرف دخترش را قطع کرد، با اخم گفت: _" آخه کجایی این خونه خوبه...کوچه ش اونقدر تنگه که یه موتور هم به زور میتونه بیاد...خود خونه که حیاط نداره، اتاق درست حسابی هم که نداره...من به چی این خونه دلمو خوش کنم..." خانم سهرابی جعبه لوازم چینی اش را برداشت و بطرف خانه حرکت کرد، ولی ستاره هنوز صدای غرغرکنان مادرش را می شنید...چند دقیقه بعد پسر جوانی از خانه ای خارج شد، وقتی آقای سهرابی را دید، با لبخند به کنارش رفت و گفت: _" سلام آقا...خیلی خوش اومدین به این محله..." آقای سهرابی با لبخند دست پسرک را فشرد و گفت: _" سلام پسرم...ما از امروز همسایه شما شدیم..." پسرک با لبخند صمیمی گفت: _" باعث افتخاره...کاری از دست من بر میاد انجام بدم؟ " (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 155 صفحه بعد