(((سلام دوست عزیز داستانی که درادامه خواهید خواند از سری داستانهای ادبیات بی ربطی است)))
هِـــــــف... هِـــــــف... بوی تف خشک شده میکوبد توی صورتم... سرم را بلند میکنم. زنی با دندانهای دراز با فاصله چادر را میچپاند توی دهانش. همه چیز برایم کند میشود... حرکت دندانهای زرد زن که به دندان اسب گفته است زکــّی! چادر را گاز میگیرد. حالا شنا توی استخر دهان... دریاچه ی تف... لبهایم میلرزد... تنم مور مور میشود... اتوبوس ترمز میگیرد. حالا همه یک دست به سمت جلو لیز میخوریم. صورت زن دندانی که نزدیک می شود، بوی تف هم نزدیک می شود... خیسی چادر هم نزدیک می شود...
گرم است. اتوبوس شلوغ است. مثل کرم توی هم می لولیم. لب هایم می لرزد... می خواهم بالا بیاورم... نمی آورم... با نفرت کمی خودم را کنار می کشم و پشتم را به زن دندانی می کنم.
دستی محکم روی شانه ام می کوبد. برمی گردم. زن دندانی است! چشم هاش دارد از کاسه بیرون می زند... دهانش را باز می کند... چادر از توی دهانش می افتد... چند لحظه جای دندان ها روی چادر می ماند و بعد فقط خیسی اش...((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 23 دی 1391برچسب:ادبیات بی ربط,بویی که باهاش زندگی میکنم,داستانک,داستان کوتاه,داستانهای بی ربط,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب