دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
شهره که بدش نمی آمد قاپ پسر پولداری مثل شهاب را بزند، با عشوه و ناز گفت:_" باشه، سعی میکنم باهات تماس بگیرم ولی قول نمیدم..."شهاب که از جواب دخترک راضی به نظر می رسید، یک تار از ابرویش را بالا انداخت که صورت مردانه اش را جذابتر نشان می داد، گفت:_" باشه قول نده ولی من منتظرم و مطمئنم قلب مهربونت این لطف رو در حق من میکنه، فقط بدون من برای اولین تماست لحظه شماری میکنم..."این حرف را زد و با لبخند پایش را روی پدال گاز فشرد و با سرعت از آنجا دور شد، با جمله آخر حرف شهاب لبخند زیبایی روی صورت شهره نقش بست و شاد و خندان وارد خانه ی برادرش شد، وقتی ناهید صدای در خانه را شنید سراسیمه خود را به حیاط رساند و با لحن نگرانی از شهره پرسید:_" تا حالا کجا بودی؟ نگرانت شدم؟ چرا اینقدر دیر کردی؟ "شهره با ناراحتی پایین لبش را گزید و گفت: _" من واقعا معذرت میخوام ناهید جون...راستش یه آشنا رو توی قنادی دید کمی باهاش معطل شدم...مهمونها اومدن؟ " ناهید در حال برداشتن جعبه کیک جواب داد: _" آره همه اومدن و منتظر توان...زودتر بیا بریم " شهره اطاعت کرد و همراه ناهید وارد سالن شد، قبل از اینکه با مهمانها روبرو شود بطرف اتاق آیدا رفت و روبروی آینه ای ایستاد، کمی به صورت خود که هنوز هم آثار آرایش کمرنگی نمایان بود، خیره شد و با دستمال کاغذی صورتش را پاک کرد و مشغول یک آرایش جدید و زیباتر شد، وقتی کارش تمام شد لبخند رضایت مندی به تصویر خود داخل آینه زد و از اتاق خارج شد، یکراست به آشپزخانه نزد ناهید رفت و با هم بطرف سالن براه افتادند، ناهید مهمانهای ناشناس را به شهره معرفی کرد و او هم از آشنایی با آنها اظهار خوشحالی کرد، ناگهان چشمهای جاوید به صورت زیبای شهره افتاد و دلش لرزید، برای آرامش قلب خود به هوای آزاد نیاز داشت، به همین جهت به حیاط پناه برد و چند نفس عمیق کشید و در دل به خود دلداری داد، گفت:_" آروم باش پسر...تو باید مقاومت کنی، اینقدر زود خودت رو نباز..."گفتن این حرفها برایش خیلی آسان بود، ولی در عمل برایش دشوارترین کار بود، بلاخره با ظاهری شاد خود را به سالن رساند و باز هم چشمش به شهره افتاد که در حال رقص بود، چقدر دلش میخواست میرفت کنارش، دستهای لطیفش را نوازش می کرد و می بوسید... از این فکر و خیالها بیرون آمد و با دادن هدیه کوچکش به آیدا، خیلی زود از سالن خارج شد، هیچ کس دلیل رفتن ناگهانی جاوید را نمی دانست جز شهرام که خیلی خوب از قلب عاشق دوستش باخبر بود، جاوید بسمت منزل پدرش قدم برداشت در بین راه سعی کرد کمتر به شهره فکر کند ولی بی فایده بود... زندگی روال عادی خود را داشت، یک هفته از اولین دیدار شهره و شهاب می گذشت، ولی در این مدت شهره جراتش را نکرد تا با شهاب تماس بگیرد، بعضی وقتها چند عدد اول شماره را می گرفت ولی خیلی زود پشیمان می شد و زود قطع می کرد، او می ترسید که شهاب آدم پلیدی باشد و قصد فریب دادنش را داشته باشد، ولی وقتهایی که به ماشین آخرین مدل شهاب و همچنین لباسهای شیکش و قیافه ی جذابش می اندیشید، مصمم می شد تا باهاش تماس بگیرد و قاپ پسر پولداری را بدزدد، بلاخره یک روز شهره شماره ی موبایل شهاب را بطور کامل گرفت، اضطراب به دلش چنگ انداخت، بعد از چند بوق آزاد صدای گرم شهاب داخل اتاقک پیچید، وقتی پسرک مطمئن شد شهره با او تماس گرفته است سلام و احوالپرسی گرمی باهاش کرد، آنها شروع کردند با همدیگر گپ زدند، شهره آنقدر گرم صحبت کردن با شهاب شد که گذر زمان کاملا از یادش رفته بود، ناگهان چشمش به ساعت دیواری داخل اتاقش افتاد، آهی از نهایت وجود کشید و گفت:_" وای شهاب، ما الان یک ساعته داریم با همدیگه حرف میزنیم، من باید دیگه برم..."شهاب گفت:_" نه صبر کن... میخوام یه جایی با هم قرار بذاریم..."شهره کمی مکث کرد، بعد گفت:_" باشه... کجا؟ "شهاب در پاسخ با لبخند مرموزی گفت:_" هر جا که تو بخوای..."شهره خنده ی ریزی کرد، بعد گفت:_" همون قنادی که اولین بار همدیگر رو دیدیم... چطوره؟ " شهاب گفت:_" باشه... پس تا 1ساعت دیگه میبینمت..."شهره موافقت کرد و سریع مشغول آماده کردن خود شد، بهترین مانتو و شلوارش را بر تن کرد و آرایش ملایمی روی صورتش انجام داد، 1 ساعت بعد با تاکسی به قنادی مورد نظر رسید، نگاهی به شهاب که به ماشین شیکش تکیه داده بود، انداخت و گفت:_" متاسفم که دیر کردم..."شهاب آرام گفت:_" اصلا مهم نیست..."و دوشادوش همدیگر وارد قنادی شدند و شهاب سفارش دو تا بستنی را داد، پسرک از زندگی اش گفت اینکه پدرش کارخانه دار بزرگی است و مادرش هم خیلی سال پیش فوت کرده او تک پسر پدرش است و از لحاظ مالی چیزی برایش کم نمی گذارد و همچنین رییس یک شرکت بازرگانی هم می باشد، فعلا هم مجرد است و قصد ازدواج دارد... روزها و شبها مثل برق و باد می آمدند، می رفتند، یک ماه از دوستی عاشقانه ی شهاب و شهره گذشت...شهره مطمئن بود که بلاخره یک روز شهاب مهر سکوت را می شکند و حرف از ازدواج می زند، با این نیت روزها را پشت سر هم می گذاشت، تا اینکه یک روز بعدازظهر تابستانی که دختر و پسر جوان داخل پارک در حال قدم زدن بودند، شهاب سکوت را شکست، گفت:_" شهره جان، میخواستم یه چیزی بهت بگم..."شهره در حال نشستن روی نیمکتی گفت:_" خب بگو..."شهاب با اعتماد به نفس و بدون مقدمه چینی گفت: _" با من ازدواج میکنی؟ "شهره که از حرف رک شهاب غافلگیر شده بود، سرش را به زیر انداخت و لبخند زیبایی روی صورتش نقش بست، بعد از کمی مکث آرام گفت:_" نمیدونم چی بگم... باید یه مدتی فکر کنم "شهاب در حالی که کنارش روی نیمکت می نشست، گفت:_" باشه... پس من منتظر جوابت میمونم..."شهره نگاهی به چهره آراسته ی پسرک انداخت، بعد آهسته گفت:_" من باید برم..."پسرک خواست از جایش برخیزد و دخترک را تا دم در منزل برساند که شهره مانع شد، گفت:_" نه خودم میرم... میخوام قدم بزنم "پسرک لبخندی زد، گفت:_" باشه هر جور که میلته، پس مواظب خودت باش... "در حالی که شهره عینک آفتابی را روی صورتش جابجا می کرد، گفت:_" فعلا خداحافظ..." شهره قدم زنان بسوی خانه رفت و به پیشنهاد شهاب فکر کرد، رویاهای زیبای او کم کم داشت به حقیقت می پیوندید و خوشبختی را در یک قدمی خود می دید، بعد از چند دقیقه وارد حیاط پرگل کوچک منزل پدرش شد و گلهای خوشبو را با لطافت بویید، بعد هم وارد سالن شد، با خوشحالی سلام بلندی به مادرش کرد، مادر با تعجب از آشپزخانه خارج شد و زل زد به چشمهای دخترش، پرسید:_" خبریه که اینقدر خوشحالی...؟ "شهره خود را به بی تفاوتگی نشان داد و گفت:_" نه..."مادر دقیق به چهره ی دخترش خیره شد و با لبخند شیطنت آمیزی گفت:_" نکنه پای خواستگاری در میونه...؟ راستش رو بگو..."شهره لبخند قشنگی روی صورتش نقش بست، آرام گفت:ــ" فعلا چیزی معلوم نیست "مادر خنده ای از شادی سر داد، گفت:_" فقط بگو کیه؟ من میشناسمش؟ چطور آدمیه؟..." شهره کلام مادرش را برید، گفت:_" صبر کن مامان جون... اسمش هست شهاب 34 سالشه رییس شرکت بازرگانیه پسر خوبیه خیلی هم ثروتمنده..."مادر زل زد به چشمهای دخترش و با خوشحالی پرسید:_" کجا با هم آشنا شدین؟ "شهره اولین دیدار با شهاب را بطور مختصر برای مادرش تعریف کرد، بعد در حالی که بطرف اتاقش حرکت می کرد، با صدای بلند گفت:_" مامان شما با بابا صحبت کنین..."و با خیال راحت وارد اتاقش شد... وقتی خبر ازدواج شهره بگوش شهرام رسید هم خوشحال بود و هم ناراحت...شاد بود بخاطر اینکه خواهرش بزودی زندگی مشترک را آغاز می کرد، ولی غمگین بود به این دلیل که چطور این خبر را به اطلاع جاوید برساند، ولی مجبور بود زودتر خبر ناگهانیه ازدواج خواهرش را به گوش جاوید برساند چون باید تکلیفش معلوم می شد و آنقدر جوانی خود را به پای شهره هدر ندهد...

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب