دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
پسری، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد... پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد. سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتما خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است


ارسال توسط نــاهـــــیــد
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد. سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد. لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت. چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود


ارسال توسط نــاهـــــیــد
توی راهروی جلوی زایشگاه مثل دیوانه ها می رفتی ومی آمدی وهرازگاهی زیرلب چیزی می گفتی ومن مثل کلاغی پیر و چادرپیچ شده روی صندلی های پلاستیکی آبی راهرو بُق کرده وانتظار می کشیدم. دوساعت پیش بود که دردفریده شروع شد وتو دستپاچه سوارش کردی و دستت لای درحیاط گیرکرد و ناخنت کبود شد.تو که با کوچکترین چیز دادوهوارت به آسمان می رفت هیچی نگفتی فقط دست چپت راچندین بار درهوا تکان دادی ونوک انگشتت را گازگرفتی وبه من گفتی:"آبجی!ساک بچه روبیار وسوارشو". ومن جلدی درحیاط رابستم وساک را درصندوق عقب پژوی پلاک دولتی گذاشتم وسوارشدم.هربارکه ماشین لکنته توی چاله وچوله های جورواجورخیابان می افتاد آخ واوخ فریده بلندمی شدو تو با صدایی لرزان می گفتی:"لعنت به صاحب این شهر خراب شده!طاقت بیار الان می رسیم". بوی بدی توی بیمارستان پیچیده بود. پایت را روی سوسکی شل وپل گذاشتی که داشت سلانه سلانه دنبال سوراخ می گشت .چندقطره خون کف سالن بیمارستان ماسیده بودو انگار کسی به فکرسرووضع بی ریختش نبود. فریده روی تخت زایشگاه تادو ونیم شب همه اش ازته دل جیغ می کشیدوتوبا هرجیغش چینی به پیشانیت می دادی .صدای فریده که برید دراتاق بازشد وصدای پرستار توی راهرو پیچید:"همراه فریده ی علی مرادی بیاد!". دوباره آتش درونت گُرگرفت و دریک چشم بهم زدن قبل از جابه جاشدنم پریدی وگفتی:"خانم پرستار! تو رو خدا بچه ام سالمه؟"وپرستار طرّه ی موهایش را زیر مقنعه ی سفیدش قایم کرد و محتاطانه گفت:"آره سالمه!".نفسی تازه کردی وبرگشتی به سمت من ومن از توی ساک وسایل بچه پتوی قرمزش را بیرون آوردم وتو درحالی که تمام بدنت می لرزید درآغوشم کشیدی،سرم را بوسیدی و با چشم های آبی درشتت توی چشم های گودرفته ی من زُل زدی و باصدای مضطربت گفتی:"خداروشکرآبجی!بالاخره من هم پسردارشدم!"و حرفی از فریده نزدی ((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:داستانک,داستان کوتاه,مولود,داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در نور كم غروب ، زن سالخورده اي را ديد كه در كنار جاده درمانده، منتظر بود.در آن نور كم متوجه شد كه او نياز به كمك دارد. جلوي مرسدس بنز زن ايستاد و از اتومبيلش پياده شد.در اين يك ساعت گذشته هيچ كس نايستاده بود تا كمكش كند. زن به خود گفت مبادا اين مرد بخواهد به من صدمه اي بزند؟ ظاهرش كه بي خطر نبود،فقير و گرسنه هم به نظر مي رسيد. مرد ،زن را كه در بيرون از ماشينش در سرما ايستاده بود ديد و متوجه آثار ترس در او شد.گفت:‹‹ خانم من آمده ام به شما كمك كنم ، بهتر است شما برويد داخل اتومبيل كه گرم تر است.ضمنا اسم من برايان آندرسون است.›› فقط لاستيك اتومبيلش پنچر شده بود ، اما همين هم براي يك زن سالخورده مصيبت محسوب مي شد. برايان در مدت كوتاهي لاستيك را عوض كرد.زن گفت كه اهل سنتلوئيس است و عبوري از آنجا مي گذشته است.تشكر زباني براي كمك آن مرد كافي نبود. از او پرسيد كه چه مبلغ بپردازد.هر مبلغي مي گفت ، مي پرداخت. چون اگر او كمكش نمي كرد،هراتفاقي ممكن بود بيفتد.برايان معمولاً براي دستمزدش تامل نمي كرد، اما اين بار براي مزد كار نكرده بود،براي كمك به يك نيازمند كرده بود. و البته در گذشته، افراد زيادي هم به او كمك كرده بودند.او به خانم گفت كه اگه واقعاً مي خواهد مزد او را بدهد، دفعه بعد كه نيازمندي را ديد، به او كمك كند و افزود: و آن وقت از من هم يادي كنيد. خانم سوار اتومبيلش شد و رفت.چند كيلومتر جلوتر، خانم ، كافه اي ديد. به آن كافه رفت تا چيزي بخورد.پيشخدمت(زن) پيش آمد و حوله تميزي آورد تا موهايش را خشك كند.پيشخدمت لبخند شيريني داشت.لبخندي كه صبح تا شب سرپا بودن هم، نتوانسته بود محوش كند.آن خانم ديد كه پيشخدمت بايد هشت ماهه حامله باشد، با اين حال نگذاشته بود. فشار و درد، تغييري در رفتارش بدهد. آن گاه به ياد برايان افتاد.وقتي آن خانم غذايش را تمام كرد، صورتحساب را با يك اسكناس صد دلاري پرداخت. پيشخدمت رفت تا بقيه پول را بياورد.وقتي برگشت، آن خانم رفته بود.پيشخدمت نفهميد آن خانم كجا رفت. بعد متوجه شد چيزي روي دستمال سفره نوشته شده است. با خواندن آن اشك به چشمش آمد: " چيزي لازم نيست به من برگرداني. من هم در چنين وضعي قرار داشته ام. شخصي به من كمك كرد، همان طور كه من به تو كمك كردم. اگر واقعاً مي خواهي دين خود را ادا كني، اين كار را بكن: نگذار اين زنجيره عشق همين جا به تو ختم شود".زير دستمال چهارصد دلار ديگر هم بود. آن شب او به آن پول و نوشته فكر مي كرد. آن خانم از كجا فهميد كه او و شوهرش به آن پول نياز داشتند. بچه ماه آينده به دنيا مي آمد و آن وقت وضع بدتر هم مي شد. شوهرش هم خيلي نگران بود. همان طور كه كنارش شوهرش دراز كشيده بود به نرمي او را بوسيد و آهسته در گوشش گفت:‹‹ نگران نباش، همه چيز درست مي شود،برايان آندرسون.››


ارسال توسط نــاهـــــیــد

 نقل قولی از یکی از اساتید دانشگاه

داستان کوتاه نگاه مثبت

“چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کاليفرنيا، وارد ايالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام ميشد.
دقيقا يادمه از دختر آمريكايي كه درست توي نيمكت بغليم مينشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟
گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهرا برنامه دست يكي از دانشجوها به اسم فيليپ بود.
پرسيدم فيليپ رو ميشناسي؟


كاترينا گفت آره، همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو ميشينه!
گفتم نميدونم كيو ميگي!
گفت همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش ميكنه!
گفتم نميدونم منظورت كيه؟
گفت همون پسري كه كيف وكفشش هميشه ست هست باهم!
بازم نفهميدم منظورش كي بود!
اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربوني كه روي ويلچير ميشينه…
اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولي به طرز غير قابل باوري رفتم تو فكر،
آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگي هاي منفي و نقص ها چشم پوشي كنه…
چقدر خوبه مثبت ديدن…
يك لحظه خودمو جاي كاترينا گذاشتم ، اگر از من در مورد فيليپ ميپرسيدن و فيليپو ميشناختم، چي ميگفتم؟
حتما سريع ميگفتم همون معلوله ديگه!!
وقتي نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم…
شما چي فكر ميكنيد؟
چقد عالي ميشه اگه ويژگي هاي مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص هاشون چشم پوشي كنيم”

 



ارسال توسط

هوا سرد بود،سوزناك و بيرحم.اما صورت محسن خیس عرق.عرق ترس،عرق شرم.در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.پیر مرد افتاده بود روی آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که با صدوده کیلومتر سرعت زده به یه پیر مرد... .خیلی دستپاچه بود.قطره های باران هم خیسی صورت ناشی از عرقش رو،دو چندان کرده بود.سراسیمه پیرمرد نیمه جان رو گذاشت تو ماشین و با نهایت اضطراب راه افتاد.
- خدایا چرا اینطور شد؟چرا اینجوری شد؟چرا الان؟چرا تو این موقعیت؟حالا که میخوام برم... .
توی راه بیمارستان،دو سه بار نزدیک بود تصادف کنه.رسید بیمارستان.پیرمرد نیمه جون رو برد بخش اورژانس . پیر مرد رو بردن سی سی یو.محسن با اون وضعیت روحیش،تونست از موقعیتی که پیش اومد،استفاده کنه و از دست انتظامات بیمارستان فرار کنه.
در حال فرار،مدام با خودش میگفت:نامرد،کجا در میری؟زدی ؛ پاش واسا.تو مگه مرد نیستی؟ اما بعدش برای توجیه فرارش گفت:
- خوب من که از قصد نزدم،اصلا خودش پرید جلو ماشین.این موقع شب پیر مرد شصت هفتاد ساله وسط اتوبان چیکار میکنه اصلا؟ تازه من رسوندمش بیمارستان.


رسید خونه.زنگ زد.همين كه داشت عرق صورتش رو پاك مي¬كرد،مادر در رو باز كرد و گفت:
- سلام،چي شده؟
محسن لبخند تحميلي روي لباش جاري كرد و گفت:
- س¬.....سلام مادر،هيچي آسانسور خراب بود؛از پله ها اومدم.
- تو مگه كليد نداري محسن؟
- بي حواسيه ديگه مادر!
- از دست تو!

بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی شنيدم قراره بريم مسافرت كلي سر ذوق اومدم. مامان از خاله شنيده بود كه دايي ترتيبي داده كه بچه هاي فاميل با هم به يك سفر کوتاه برن. جايي هم كه به عنوان مقصد در نظر گرفته شده بود براي من دوست داشتني بود. چون يكي از بهترين مسافرت هايي كه قبلا داشتم همونجا بود و من با تصور زيبايي كه از اون جا پيدا كرده بودم واقعا خوشحال بودم از اينكه دوباره همون خاطرات و شايد بهتر به وقوع بپيونده. خيلي وقت بود كه دايي رو نديده بودم. نهايتا يك بار در طول ماه اگر مي توانستيم همديگر را ببينيم كه آن هم به خاطر جلسه اي بود كه در يك مكان مشخص برگزار مي شد و آن جا هم بيشتر خاله ها و دايي ها جمع مي شدند تا با هم ديد و بازديدي داشته باشند و اين رشته مراودات يكباره از هم نپاشه. به خصوص از وقتي كه پدربزرگ و مادربزرگ فوت كرده بودند رفت و امدها تنها به مناسبت هاي جشن و عروسي يا اعياد مهم محصور می شد و دايي متصدي برگزاري اين جلسات و تهيه مكاني جهت تشكيل ان شده بود. همان يك روز در ماه هم شايد خيلي ها نمي امدند. اما بهتر از هيچي بود. بالاخره براي كساني كه حوصله شان سر رفته بود و مي خواستند سفره دلشان را براي ديگري باز كنند فرصت خوبي بود. داشتم مي گفتم كه دايي رو خيلي وقت بود كه نديده بودم و وقتي شنيدم كه اين سفر رو تدارك ديده خيلي خوشحال شدم. خیلی وقت بود که مسافرت نرفته بودم و روزهای عید هم برایم یکنواخت و ملال اور شده بود. به همین خاطر دوست داشتم از عمق وجود از دایی تشكر كنم. اما سعي كردم خوشحاليم رو كنترل كنم. هر چه بود در درونم بود و جز خودم كسي باخبر نبود. البته خواهرم تنها كسي بود كه مي دانست من چقدر از شنيدن خبر سفر خوشحال شدم. همين مرا واداشت تا بعد از مدت ها از دايي يك احوالپرسي بكنم. موبايل را برداشتم و برايش يك پیام فرستادم. او مرا نشناخته بود و من نيز دوست نداشتم خود را بشناسانم. مي دانستم كه با پيگيري شماره من بالاخره مرا خواهد شناخت اما خودم دوست نداشتم آشنايي بدهم. حس مي كردم اينطور راحت تر مي توانم با او حرف بزنم. آن شب هم به پايان رسيد. هر چند پيش از انكه من بتوانم از ناشناس بودنم سوء استفاده كنم او مرا شناخت. صبح كه شد منتظر بودم كه خاله زنگ بزند و از آنچه بايد براي سفر آماده كنيم خبر بدهد. تمام كارهاي عقب مانده ام را انجام دادم تا برای سفر دغدغه ای نداشته باشم. هر چه از لباس كثيف داشتم با دست شستم و كلي با ذوق و شوق بدون اينكه اتوي آن ها به هم بخورد روي بند رخت مقابل نور خورشيد پهن كردم تا فردا صبح براي سفر آماده باشند. چيز ديگري باقي نمانده بود جز اينكه تلفن به صدادرآيد. نتوانستم طاقت بياورم. گوشي را برداشتم و شماره خاله را گرفتم. - خاله سلام. خوبي؟ پس چي شد اين سفر؟ - سلام خاله جون. سفر اونجايي كه گفتم نيست. خونه روستايي داييه. دايي گفته من فقط نهارشو تقبل مي كنم بقيه هم خودشون بيان. - يعني چي مگه شما نگفتي كه قراره ماشين بگيرن همگي با هم بريم. - نه. فكر نمي كنم جمعيت اونقدر باشن كه بتونيم ماشين بگيريم. هر كس بخواد با ماشين خودش ميره. اونجايي هم كه گفتم ميريم بايد از قبل نوبت می گرفتیم شايد بعد از عيد رفتيم. - خوب خاله دستت درد نكنه. خداحافظ بغض گلويم را مي فشرد. گوشي را كه گذاشتم تنها اشك بود كه از چشمان من سرازير مي شد و هر بار که به فکر آن اشتیاق بچه گانه ام می افتادم شدت گریه امانم نمی داد.


ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی به دست دشمن گرفتار آمد او را در سلولی زندانی کردند. از نگاه های تحقیر آمیز و برخوردهای خشن زندانبانان فهمید که روز بعد اعدام خواهد شد. داستان را از زبان راوی اصلی آن بشنوید: ” اطمینان داشتم که مرا خواهند کشت. به همین خاطر خیلی ناراحت و عصبی بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری از بازرسی آنان در امان مانده باشد. یک نخ سیگار یافتم و چون دست هایم می لرزید آن را به دشواری میان لبهایم نهادم. اما کبریت نداشتم، آنها قوطی کبریتم را گرفته بودند. از میان میله های سلول به زندانبانم نگریستم. نگاهش از نگاهم گریزان بود، چون معمولاً کسی به مرده نگاه نمی کند. به صدا درآمدم و گفتم: ببخشید، کبریت خدمتتان هست؟ نگاهم کرد، شانه هایش را بالا انداخت و برای روشن کردن سیگار به من نزدیک شد.کبریت را که روشن کرد چشمانش ناخواسته به چشمانم دوخته شد. در این لحظه، من لبخند زدم. نمی دانم چه دلیلی داشت. شاید ناشی از حالت عصبی ام بود. شاید هم به خاطر این بود که وقتی آدم خیلی به کسی نزدیک می شود لبخند نزدن کار مشکلی بنظر می رسد. به هر ترتیب، لبخند زدم در آن لحظه، انگار جرقه ای میان قلب های ما، میان دو روح انسانی، زده شد و می دانم که نمی خواست، اما لبخند من از لای میله های زندان عبور کرد و لبخندی روی لب های او پدید آورد. او سیگارم را روشن کرد اما دور نشد. مستقیماً به چشمان من می نگریست و همچنان لبخند می زد.من نیز با لبخند به او جواب می دادم، اما حالا به او به عنوان یک انسان و نه یک زندانبان می نگریستم. نگاه های او نیز بعد تازه ای بخود گرفته بود. او پرسید: ببینم، بچه داری؟ “بله دارم، ایناهاشون، ایناهاشون” کیفم را درآوردم و با دست های لرزان دنبال عکس خانواده ام گشتم. او نیز عکس بچه های خود را به من نشان داد و درباره امیدها و نقشه هایی که برای آنان کشیده بود، صحبت کرد. اشک در چشمانم حلقه زد. به او گفتم ترسم از این است که دیگر بچه هایم را نبینم و شاهد بزرگ شدن آنان نباشم. چشمان او نیز پر از اشک شد. بناگاه بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاورد، قفل سلولم را باز کرد و مرا به آرامی بیرون برد. سپس، مرا از طریق راه های مخفی، از زندان و بعداً از شهر خارج کرد. آنجا، در بیرون شهر مرا رها ساخت و باز بدون اینکه کلمه ای بر زبان جاری سازد به شهر بازگشت. زندگیم را با یک لبخند باز یافتم (((“آنتوان دوسنت اگزوپر”)))


تاریخ: چهار شنبه 2 مرداد 1392برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان,حکایت,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دخترک چهارزانو گوشه اتاق نشسته بود . آن اتاق صورتی با آن همه عروسک های ریز ودرشت سرگرمش نمی کرد.خرس قهوه ای کوچکش را پرت کرد و بلند شد .از اتاق بیرون آمد . مادرش ، مشغول دیدن سریال محبوبش بود. پدر ، کارهای شرکت را با لپ تاپ انجام میداد . خواهرش هم که درس داشت . اجازه بیرون رفتن از خانه را نداشت .به سوی اتاق بازگشت رفت کنار پنجره ..کوچه ، خالی ... آسمان ،آبی ... هوا ، سرد +کاش فردا برف بیاد ... اونوقت مامان میذاره برف بازی کنم! غرق تماشای رهگذر های خیابان بود ناگهان همه جا تاریک شد! برق رفت ! ترسید .به سرعت از اتاق خارج شد. -نترس دخترم برق رفت عزیزم دقایقی بعد همه دور میز کوچکی که روی آن چند شمع بود جمع شدند. همه نگران از این اتفاق! -کی برق میاد مامان؟ درس دارم -اهه کارام مونده هنوز -جای حساس فیلم بودا ! دخترک اما خوشحال بود . نفس های گرم مادرش که توی صورتش میخورد به او احساس آرامش میداد. همه دور هم!کنار هم!برق عجب چیز بدیست!خداکند دیگر به خانه ی ما نیاید! دقایقی گذشت .. خیلی زود برق آمد .. هرکس به گوشی ای گریخت. دخترک اما تنها و غمگین دست عروسکش را گرفته بود کنار همان میز کوچک که حالا خالی بود. شب آمد و رفت ..صبح نیز هم ..ظهر همه بدجور درگیر کارها بودند . عصر جنازه ی دختری کوچک ، برق گرفته و یخزده کنار کنتور برق بود! جیغ های مادر ، شوکه شدن خواهر ، پدر مضطرب و پریشان ساعاتی بعد جسم سرد کودک توی سردخانه تنها بود ... روحش اما در آسمان ها پرواز میکرد. آرزویش براورده شد همه اعضای خانه پنجشنبه ها فارغ از کارو درس و دلمشغولی دور قبر کوچک جمع می شدند. مادری بغض کرده ، خواهری با چشمان خیس و پف کرده ، پدری که میخواست اشک هایش مرئی نشوند و کودک که لبخند میزد با آن عروسک کوچک و دوستان جدیدش!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
جلوی دبیرستان منتظر بودم تا خواهرم فاطی بیایید. یک ساعت قبل بشدت برف می‌بارید ولی حالا خورشید بود که باز حکمرانی آسمان را در دست گرفته بود. عاشق درخشش خورشید بعد از بارش برف بودم ولی سه ماهی می شد که دیگر از هیچ چیزی لذت نمی‌بردم تو این مدت آن کابوس شوم یک لحظه هم رهایم نکرده بود. ــــ مَصی کجایی؟ فاطی بود با عصبانیت گفتم: خودت کجایی؟ خنده شیرینی کرد و به بوتیکی که بین دبیرستان ما و دبیرستان فنی حرفه ای که خودش در آن تحصیل می کرد اشاره کرد و گفت: نمی‌دونی چه لباسایی آوردن یه مانتوی قشنگ دیدم رفتم قیمتش کردم. نگاهی سرزنش آمیزی به فاطی کردم و گفتم: راه بیفد بریم. چند متری بیشتر نرفته بودیم که جمله یاخدای فاطی بدنم را لرزاند هر وقت اتفاق بد و ناگواری می‍افتاد فاطی می‌گفت یاخدا. با نگرانی پرسیدم: چی شده؟ نگاهی به من انداخت و گفت: یه پسر دنبالمونه. انگار یک سطل آب یخ ریختند روی سرم بی‌درنگ سرم را برگرداندم راست می‌گفت یکی دنبالمون بود. رو به فاطی کردم و پرسیدم:دنبال توئه یا من؟ فاطی با اضطراب جواب داد: تو. فاطی در این موارد اصلا اشتباه نمی‌کرد به قول خودش پسرها را بزرگ کرده بود. بی‌معطلی برگشتم و به طرف پسر رفتم. جلوی پسر ایستادم و و گفتم: آقای محترم لطفا دنبال ما نیایین.پسر با لبخند گفت: خانوم من از اون پسرا نیستم که سر هر پیچی........حرفش را بریدم و گفتم: برام مهم نیست شما چه‌جور پسری هستید لطفا برگردیدن. (((( متن کامل داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پسری جوان از کنار دختری که مانتوی سیری پوشیده و روسری که انگار مال خواهر کوچیکه اش بو د را به سر داشت و طناب قلاده سگی در دستش بود گذشت. پسر با چشمهایش سر تا پای دختر را خورد و متلکی آب دار به او انداخت ولی دختربدون کوچکترین واکنشی همچنان چشم به پسری که درون مزدای شرابی رنگی که کنار خیابان پارک کرده بود داشت. پسر از خودرو پیاده شد و دختر برای جلب توجه او دستی به سر سگش کشید و با ادا گفت: عجیجم داری لوش میشاااا پشرک شیطون. ولی پسر نه صدای او را می شنید نه او را می دید تمام فکر ذکرش پیش دختری بود که در فست فود شیک داشت پیتزا می خورد و موهای بلوند و پرپشتش از پشت و جلو روسریش بیرون ریخته بود. دختر حتی مزه پیتزا را هم حس نمی کرد همش دنبال فرصتی بود که به گارسون خوشتیپ و خوشگل که موهای پریشان و مشکیش بر پیشانیش ریخته بود و جذابیتش را دو چندان کرده بود نخ دهد. دختر الکی موبایل سامسونگ گالکسیش را از کیف چرمیش که از پوست خالص شتر مرغ دوخته شده بود در آورد و شروع کرد به صحبت کردن تا بلکه توجه گارسون جذاب را به خود جلب کند. دختر مو بلوند وقتی دید گارسون به طرفش میاید از خوشحالی داشت غش می کرد گارسون با لبخند گفت:خانوم اگه میل ندارید برش دارم؟ دختر چیزی نگفت. گارسون خوشتیپ پیتزای دست نخورده را برداشت و در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت تمام هوش حواسش پیش خواهر چهار ساله مریضش و هشت میلیون پول عملش بود


ارسال توسط نــاهـــــیــد
فردا روز عمليات ماست.مرگرو خيلي راحت ميتونيم حس كنيم.همه ي بچه ها ميدونن اين اخر خطه.اتيشي كه فردا توش پا ميذاريم اگه خدام بخواد گلستون نميشه.من كه مردم برام گريه نكني!من تحمل ديدن اشكاي تورو ندارم.من جونمو دادم تا تو گريه نكني.راستي تو اخرين نامت گفتي كه حامله اي! حالا كه حامله اي ديگه اصلا نبايد گريه كني.ي وقت كوچولومون ناراحت ميشه...قربونش برم...اگر پسر شد اسمشو بذار سيامك اگه دختر شد اسمشو بذار شيرين,وقتي هم بزرگ شد اگه پرسيد بابام واسه چي جونشو داد بهش بگو واسه اينكه تو بتوني ازاد باشي,براي اينكه هرجوري خواستي بگردي,واسه اين اينكه هرچي خواستي بتوني بگي.اصلا ما واسه همين انقلاب كرديم ديگه...واسه ازادي!وگرنه حكومت شاه چه ايراد ديگه اي داشت؟ ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دزدکی نگاهش کردم. و این شده بود کار هر روزه ام!!! سخت مشغول کلنجار رفتن به یک مشت گزارش کار و صورت جلسه هایی بود که روی میزش تلنبار شده بود. صورتش براق تر به نظر می رسید .شاید کمی عرق کرده بود.موهای خرمایی رنگی که اول صبح به یک طرف مرتب شانه شان کرده بود حالا روی پیشانی بلندش ریخته بودند. همه ی این حالات وقتی به اوج جذابیت می رسید که مصرانه مشغول انجام کاری می شد.و گاهی که از ناهماهنگی بعضی نوشته ها کلافه می شد،دستی به چانه اش می کشید و چشمان عسلی رنگ کوچکش به نامعلومی خیره می شد!! ابروهایش را می انداخت بالا و گویا سعی می کرد جزئیات جلسه ای را بخاطر بیاورد و وقتی به نتیجه می رسید لبخندی از رضایت بر لبش نقش می بست و برقی در چشمان خسته اش می دوید. همچنان محو تماشایش بودم که نگاهش از کاغذ ها کنده شد و همینطور که سرش را بالا می آورد تا مرا مخاطب قرار دهد گفت خانم امینی صورت جلسه هفته ی قبل اینجا نیست ممکن است دوباره برایم پرینت بگیرید با شنیدن صدایش از دنیای خودم پرت شدم بیرون،هول شده بودم .نگاهم را سریع سنجاق کردم به مانیتور و با کلیک مداوم موس سعی می کردم خودم را بی تفاوت و مشغول کار نشان دهم تنم داغ شده بود و نفسم در سینه گیر کرده بود.قلبم چنان محکم به در و دیواره سینه می کوفت که ارتعاشش در صدایم لغزیده بود.خودم را در صندلی فرو کردم تا پشت مانیتور پناه بگیرم . گرمای حضورش را در حوالی خودم احساس کردم.سرم را برگرداندم تا مطمئن شوم . دستش را گذاشته بود پشت صندلی ام و خم شده بود روی میز و با چشمانی که شیطنت در آن موج می زد خیره مانده بود به صفحه ی مانیتور،نگاهش را دنبال کردم و برآیند نگاه هردومان صفحه ی دسکتاپ خالی بود!!! صدایش با لحنی ملایم و مهربان در گوشم پیچید : ببخشید می تونم بپرسم یک ساعته به چی این دسکتاپ نگاه می کنید؟؟!!!! ساعت از یک ظهر گذشته است .خانه نمی روید؟ و بعد بی آنکه منتظر پاسخی باشد کیفش را از روی میز برداشت و از در بیرون رفت شاید خداحافظی هم کرد اما من از شدت ترس و خجالت در بی حضورترین لحظات روی صندلی چسبیده بودم. و فکر می کردم که چطور هنوز نرفته دلتنگ آمدنش شده ام!! با یاد آوری اینکه فردا باز او را خواهم دید لذت شیرینی را زیر پوستم حس کردم از جایم بلند شدم انگشتم را زیر کرکره بردم تا دور شدنش را نگاه کنم.......... یک روز دیگر گذشت در حالی که این عشق هر روز مرا فرسوده تر می کرد


ارسال توسط نــاهـــــیــد
دختر پشت چهارراه گفته بود که گل سرخ نشونه ی عشقه از میون رزهای سرخ ولیمویی و سفیدش یه دسته از رزهای قرمز رو انتخاب کرد ، هیچ وقت فرصت این پیش نیومده بود که براش یک دسته گل سرخ هدیه بیاره... اما الان اینجا بالای سرش نشسته و براش یه دسته گل سرخ آورده و داره باهاش درد و دل میکنه جنگ تو هیچ جای کره ی زمین قشنگ نیست و ممکنه با خودش خیلی چیزها به همراه بیاره ، بدبختی ، فقر ،فلاکت و تنهایی... آره تنهایی... جنگ ایران و عراق هم مثل همه ی جنگ های دنیا خیلی چیزها با خودش آورد نمونش صف های طولانی گوشت و مرغ و نون و... بود که باعث میشد صبح های زود زن ها و مردهای محل زنبیل به دست تند تند برن سمت تعاونی های محله ... ((((بـقـیــــه داســــتــان را در ادامــــه مــطـــلـب بــخــــونــــیــد))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دختر مراکشی بود. پدری داشت که با نخ‌ریسی روزگار را می‌گذراند. صنعت دست پدر رونق یافت و پولی به هم زد و دخترش را به گردشی در آب‌های مدیترانه برد. مرد می‌خواست متاعش را بفروشد، و به دختر نیز سفارش کرد که او هم به جستجوی مرد جوانی برآید که شوهر شایسته‌ای برایش باشد. کشتی در نزدیکی‌های مصر به کام طوفان افتاد، پدر جانش را از دست داد و دختر به ساحل افتاد. دخترک بینوا و از پا افتاده که تقریباً چیزی نیز از گذشته به خاطر نداشت آنقدر در ساحل گشت و گشت تا عاقبت به خانواده‌ای رسید که حرفه‌شان نساجی بود. این خانواده دختر را نزد خود بردند و به او پارچه‌بافی یاد دادند. تا اینجا دختر از آخر و عاقبت خود خيلی هم شاکر بود. ‏اما این عاقبت بخیری چندان نپایيد، چند سال بعد دختر در ساحل توسط برده‌دزدی ربوده شد که کشتی‌اش رو به سمت استانبول در خاور داشت و دختر را به بازار برده‌فروشی‌اش برد (((( بــقــــیــه داســــتــــان را در ادامــــه مــطــــلـــب بـخــــونـــیــــد ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
داستانی از یک روحانی جوان که پیشنهاد می‌دهیم تا انتها آن‌ را مطالعه کنید /¤/¤/¤/¤/¤/ بگذارید از اول سفر برایتان بگویم سفری که با خواهران دانشجو جهت زیارت مشهد مقدس برگزار شده بود از میان اتوبوسی که ما با آن‌ها همسفر بودیم حداکثر چند نفر انگشت شمار با چادر الفت داشتند. لذا وقتی وارد اتوبوس شدم کمی ترسیدم از اینکه عجب سفر سختی در پیش دارم. نمی‌دانستم با این همه بی‌حجاب و… چگونه باید برخورد کنم مخصوص چند نفر از آن‌ها که خیلی شیطنت داشتند ناچار مثل همیشه به ناتوانی خود در محضر حضرت وجدان عزیز اعتراف کرده و دست به دامن صاحب کرامت امام ثامن حضرت رضا (ع) شدم. یکی از اتفاقاتی که باعث شد خستگی سفر را به طور کلی فراموش کنم لطف خدا در اجرای امر به معروف و نهی از منکر بدون چماق بود. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,
ارسال توسط نــاهـــــیــد

 

از يك طرف عذاب وجدان داشت واز سويي خوشحال بود. عذاب وجدان داشت چون به رابطه اش با سام براي هميشه پايان داده بود. سامي كه ۳ سال عاشقانه دوستش داشت سامي كه بارها به خاطرش آشوب به پا كرده بود.سامي كه به خاطرش از خيلي چيزها  واز خيلي كس ها گذشته بود و خوشحال بود چون ديگه ميان خودش وعشق جديدش حمید هيچ مانعي نبود.بلاخره از اين دو راهي جانکاه خلاص شده بود.

ماجرا بر ميگشت به ۸ ماه قبل روزي كه تينا براي اولين بار با حمید تو چت آشنا شد.ابتدا اونها فقط درباره كامپيوتر واينترنت حرف ميزدند و حمید تينا رو در اين موارد راهنمايي مي كرد. ولي هر از گاهي درباره خودشون هم حرف مي زدند.

تينا برای حمید احترام خاصي قائل بود.حمید با تمام پسرهاي كه تينا تا به امروز ديده بود فرق داشت.حتي با دوست پسرش سام.هنر بزرگ سام بلند كردن موهاش وپوشيدن لباسهاي تنگ و كوتاه بود. ولي حمید يه انسان والا يك روشنفكرو يه شخصيت فوقالعاده بود.

با وجود اینکه قیافه حمید براش مهم نبود وتینا به خاطر انسانیت وگفتارحمید مجذوب او شده بود ولی قيافه حمید هم كه تينا از وبكم ديده بود زيبا و دلنشين بود.با وجود این به پای سام نمی رسید.

در اوایل وقتی تینا با حمید چت می کرد عذاب وجدان داشت چون فکر می کرد داره به سام خیانت میکنه ولی بعد از مدتی این احساس ازش رخت بر بست.

تيناو سام۳ سال بود كه دوست بودند. اونها عاشقانه همديگر رو دوست داشتند.عشق سام و تينا زبانزد دوست ودشمن بود ولي امدن حمید همه چيز رو بهم ريخت.

ديگه يواش يواش سام  داشت از ذهن تينا مي رفت وهمينطور از قلبش. مهمترين كار براي تينا چت كردن با حمید بود.روزها پشت سر هم مي آمدند و مي رفتند تا اينكه يه روز يه اتفاق افتاد.تينا داشت با حمید چت مي كرد در اواسط چت حمیداز تينا پرسيد:

-ميخوام يه سوال ازت بپرسم

-خوب بپرس

-ناراحت نمي شي

-نه

-قول ميدي؟

-قول ميدم

-دوست پسر داري

تيا درحالي كه خودشو گم كرده بود نوشت نه ندارم.چرا مي پرسي-واسه اينكه دوستت دارم و ميخوام باهات عروسي كنم. تینا یهو خشکش زد.

بقیه داستان در ادامه مطالب



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

باز هم يك داستان كوتاه و جذاب : " هيچكس " داستانی از يك دلباخته ، يك عاشق عاشقی كه هيچوقت عشق خود را جز از راه چشم لمس نكرد :¤¤¤¤¤¤¤¤ چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو . صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد . روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت . مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد . هيچ کس اونو نمی ديد . همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود . از سکوت خوششون نميومد . اونم می زد . غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد . چشمش بسته بود و می زد . صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود . بدون انتها , وسيع و آروم . يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد . يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود . تنها نبود ...

برای خواندن ادامه این داستان کوتاه ، لطفا" به ادامه مطلب مراجعه کنید



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

گالری تصاویر سوسا وب تولز

نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام به همه لبخند می زدم آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن اصلا برام مهم نبود من همتونو دوست دارم همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

من تا اول دبیرستان هیچ دوست پسری نداشتم سرم تو درسم بود صفر کیلومتر بودم همه بهم میگفتن خیلی خنگی و از این حرفا ولی یه روز تو مترو بودم بلوتوثمو روشن کردم تا کلیپی چیزی دریافت کنم دیدم یکی از بلوتوثا یه شمارست شماره رو که گرفتم زود قعطش کردم بعدش پشیمون شدم که گرفتم از اون روز به بعد دیگه گوشیمو میزاشتم رو سایلنت که مبادا طرف بزنگه بعد مامانم بفهمه برام بد میشه گذشت و تا اینکه یه شب بهم اس ام اس داد اولش جواب نمیدادم ولی بعدش شیطون گولم زد که جواب بدم اسمش فرشاد بود20 سالش بود سوپر مارکت داشت بعد تصمیم گرفتم یه روز از مدرسه برمیگردم باهاش قرار بزارم من معمولا مامانم اجازه نمیده بیرون برم حتی با دوستام برای همین فقط بعد از مدرسه میتونستم ببینمش وقتی دیدمش ازش به نسبت خوشم اومد ولی نه اونجور که دلمو ببره بعدش که از پیشش رفتم بهم اس داد ازت خوشم اومده و اینا منم گفتم نمیخوام رفیق داشته باشم

 

بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

کنار خیابون ایستاده بود . تنها ، بدون چتر ، اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ، - ممنون - خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ، یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،نفسم حبس شد ،

پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ، - چیزی شده ؟

چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
- نه .. ببخشید ، خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ، با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ، خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ، پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،

بقیه داستان در ادامه مطلب



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

هوا سرد بود،سوزناك و بيرحم.اما صورت محسن خیس عرق.عرق ترس،عرق شرم.در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.پیر مرد افتاده بود روی آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که با صدوده کیلومتر سرعت زده به یه پیر مرد... .خیلی دستپاچه بود.قطره های باران هم خیسی صورت ناشی از عرقش رو،دو چندان کرده بود.سراسیمه پیرمرد نیمه جان رو گذاشت تو ماشین و با نهایت اضطراب راه افتاد.
-
خدایا چرا اینطور شد؟چرا اینجوری شد؟چرا الان؟چرا تو این موقعیت؟حالا که میخوام برم... .
توی راه بیمارستان،دو سه بار نزدیک بود تصادف کنه.رسید بیمارستان.پیرمرد نیمه جون رو برد بخش اورژانس . پیر مرد رو بردن سی سی یو.محسن با اون وضعیت روحیش،تونست از موقعیتی که پیش اومد،استفاده کنه و از دست انتظامات بیمارستان فرار کنه.
در حال فرار،مدام با خودش میگفت:نامرد،کجا در میری؟زدی ؛ پاش واسا.تو مگه مرد نیستی؟ اما بعدش برای توجیه فرارش گفت

بقیه داستان در ادامه مطلب



ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 11 تير 1392برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد

گالری تصاویر سوسا وب تولز 

 

پیرزن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت:« خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟» خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیرزن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست. نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیرزن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت. نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد، زن فقیر را دور کرد. شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید. پیرزن با ناراحتی به خـدا گفت:« خدایـا، مگر تو قول نداده بودی که امـروز به دیـدنم مـی آیی؟» خدا جواب داد:« بله، ولی من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه باردر را به رویم بستی!»




ارسال توسط نــاهـــــیــد

گالری تصاویر سوسا وب تولز

 زمستان سردی بود، مهتاب و سامان برای خرید کفش به بوتیکی در خیابان سپه سالار رفته بودند،از میان کفش های رنگارنگ بوتیک آنها بوت سرمه ای رنگی را برای مهتاب انتخاب کردند . یک هفته بعد مهتاب و سامان باهم به کوه رفتند ،آن ها طوری با یکدیگر حرف میزدند که انگار تازه همدیگر رو پیدا کرده بودند ، همین طور کوه را به طرف بالا میرفتند تا اینکه به سنگ بزرگ و لغزنده ای رسیدند ابتدا سامان از سنگ گذشت و دست مهتاب را گرفت تا او را از سنگ رد کند ولی مهتاب پاش روی سنگ لیز خورد دستش از دست سامان رها شد و به طرف پایین پرت شد،سامان مات و مبهوت مانده بود وفقط پایین را نگاه میکرد و فریاد میزد آن قدر داد زد که به زمین افتاد و اوهم لیز خورد ؛ حال 20سال از این ماجرا میگذرد و سامان خودش را نبخشیده و روزش را روی ویلچر کنار قبر مهتاب شب میکند ؛ او خود را مقصر مرگ مهتاب میداند؛ چرا که آن کفشهای لیز را سامان برایش خریده بود . این عاشفانه با عشق آغاز شد و باعشق ادامه دارد . . .




ارسال توسط نــاهـــــیــد
گالری تصاویر سوسا وب تولز داستانک کوتاه خواستگاری به سبک فرنگی: خانم ژولیت عزیز بسیار خرسندم که به آگاهی شما برسانم که این جانب از تاریخ شنبه ١٤ اکتبر به عشق شما گرفتار شده‌ام پیرو ملاقاتی که با هم در تاریخ ١٣ اکتبر در ساعت ٣ بعد از ظهر داشتیم من خودم را به عنوان یک عاشق سینه چاک به شما تقدیم می‌نمایم. این علاقه نخست به مدت سه ماه به طور آزمایشی خواهد بود و به شرط سازش و تفاهم به صورت عشق دائم در خواهد آمد. البته پس از تکمیل دوره آزمایشی، به صورت کارآموزی قابل ادامه خواهد بود و انجام و ارائه ارزیابی این طرح منوط به ترفیع مقام از عاشق بودن به همسر بودن می‌باشد. تمامی هزینه‌های متحمل شده برای خوردن قهوه و رفتن به گردش از ابتدا به طور مساوی به عهده هر دو طرف می‌باشد لهذا بسته به حسن خلق شما، شاید من سهم بیشتری از هزینه‌ها را به عهده بگیرم و مسلما من به اندازه کافی بلند نظر خواهم بود که بخشی از مخارجی که به حساب شما است را تامین کنم.. بدین وسیله تقاضا می‌کنم ظرف مدت ٣٠ روز از دریافت این نامه نسبت به ارسال پاسخ مقتضی اقدام فرمایید در غیر این صورت این درخواست خود به خود و بدون اخطار لغو خواهد گردید و اینجانب شخص دیگری را مد نظر قرار خواهم داد بسیار مشعوف خواهم شد در صورتی که خود مایل به قبول این پیشنهاد نیستید این نامه را برای خواهر خود ارسال نمایید با تقدیم بهترین آرزوها برای شما ؛ پیشاپیش از شما سپاسگزارم ((ارادتمند : رومئو، مدیر کار گزینی))


ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم. یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟ از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت. با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد(((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یونس صورتش گرد بود و مجتبی چهارگوش. به علاوه یونس دماغ‌اش گرد بود و موهایش فرفری و مجتبی نه. تا به حال چند بار به دماغ یونس دست کشیده بودم و زبری خاصی را زیر انگشتانم احساس کرده بودم. به یونس می‌گفتم: - دماغت زبره . . مجتبی جبهه را با دانشگاه اشتباه گرفته بود. اغلب مشغول خواندن یا نوشتن بود. ابروهایش به هم پیوسته بود و چانه‌ای تیز داشت و موهایش زودتر از حد معمول سفید شده بود. ناهارمان را خورده بودیم وسه نفری توی سنگر لم داده بودیم. گاه گاهی صدای خمپاره‌ای از دور به گوش می‌رسید و اگر محل انفجار نزدیک‌تر بود سقف سنگر تکانکی می خورد. یونس روی سرش چفیه‌ی خیسی انداخته، به پشت خوابیده بود. هر چه بچه‌ها در گوشش می خواندند که بابا این جور خوابیدن، خوابیدن شیطانی است به گوشش نمی‌رفت که نمی‌رفت. مجتبی مشغول نوشتن خاطراتش بود که یکهو مهدی دم در پیدا شد. نفس نفس می زد: - یکی زخمی شده. .خون زیادی ازش رفته. پاشید برید بهداری. خون لازم دارند مجتبی با همان لحن آرام و صدای نمیه‌بلندش پرسید: - کی بوده؟ که مهدی رفته بود. همیشه مجتبی تو این جور کارهای ایثارگری پیش قدم بود و پدر خودش را در می آورد. نیم‌خیز شد بالا سر یونس و تکانش داد: - پا شو. . . پاشو . . .عملیاته.. هی پاشو پاشو عملیاته یونس بیدار شد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم. در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ … نه نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد: - آقا… میشه کمی پول به من بدی؟ - نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست. - فقط اونقدری که بتونم نون بخرم - باشه برات می خرم صندوق پست الکترونیکی من پُر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیامهای زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم. صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم. آقا …. میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟ آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.(((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سارا روي ميزش نشسته بودو مثل هميشه مشغول نقاشي كشيدن بود.معلم درحال ديدن مشق هاي بچه ها بود.وقتي به ميز سارا رسيد گفت:سارا مشق هاتو رو ميز بذار سارا دست از نقاشي كشيد سرش را پايين انداخت و گفت:ننوشتم . معلم كه از تكليف نداشتن سارا عصباني شده بود از او خواست تا دفتر مشقش را روي ميز بگذارد سارا دفتر را از توي كيفش در آورد و به معلم داد.معلم دفتررا باز كرد,ورق زد و ورق زدو روي اخرين برگ سفيد دفتر سارا براي پدرو مادر او دعوتنامه نوشت. فرداي ان روز سارا بازهم بدون مشق به مدرسه رفت.وقتي معلم به سارا رسيد,سارا دوباره سرش را پايين انداخت و گفت : ننوشتم معلم دفتر را برداشت و به نامه نگاه كرد حتي امضا هم نشده بود ! معلم گفت : بعد از زنگ وايسا زنگ كه خورد همه ي بچه ها بيرون رفتند سارا به سمت ميز معلم رفت معلم با عصبانيت به سارا گفت:چرا مشقاتو نمينويسي؟چرا پدرو مادرت مدرسه نميان؟چه پدرو مادر بي خيالي داري تو...وسارا تنها چشم هايش را به زمين دوخته بود معلم سرش داد كشيد : چرا جواب نميدي؟ سارا با بغض گفت : اگر پدرو مادرم نمرده بودند , اگر مجبور نبودم تا پيش خاله و شوهر خالم زندگي كنم ... اگر خالم مريض نبود ... اگرشوهر خالم معتاد نبود ... اگر مجبورم نميكردند سر خيابون گدايي كنم ... شايد مشقامو مينوشتم . چشمای معلم پراز اشک شد ؛ سرش را پايين انداخت و آرام گفت : برو بيرون سارا . . . !


ارسال توسط نــاهـــــیــد
اسمش سارا بود دخترکی ظریف با موهای خرمایی ؛ دست هایش نازک تر از ساقه های گل بود . ابروانش هم مانند تیری قلب هر بیننده ای را می شکافت و چشم هایش نیز آدم را محو تماشایش می کرد ؛ روزها میگذشت و من لحظه ای نمی توانستم بدون او سپری کنم.لحظه هایی که دیگر مثل طلا برایم ارزشمند شده بود. یک هفته ای شده بود که به قول خودش به مسافرت رفته بود.روز ها سخت تر از ایام مدرسه و ایام مدرسه سخت تر از روزها میگذشت.... ظهر بود و هوا گرم ؛آفتاب سوزان به جوانه عشق من همواره می تابید ولی رشد این جوانه سوسوی چراغ دلم را کم رنگ تر میکرد فکر میکنم اولین جمعه ای بود که به بیرون نمی رفتم وحال خودم را هم نداشتم و خدا را شکر کاناپه وزن من را تحمل میکرد. در حال دیدن اخبار بودم که ناگهان تصویر فردی را دیدم که همیشه جلوی چشمانم بود ولی من او را نمی شناختم بعد از کمی جستجو دنبال سارا او را در یکی از زندان های شهر تهران به راحتی پیدا کردم و تقاضای ملاقات کردم دو سه باری دست رد به سینه ام زدند ولی بعد از یک هفته توانستم او را ببینم خیلی سوال ها داشتم که مثل خوره روحم را میخورد ولی فقط دوست داشتم بدانم که صورت او هم مثل صورت من شکسته شده؟ صدای قدم هایم مدام در گوشهایم انعکاس و انعکاس میکرد.در را باز کردم چهره اش دیگر من را متحیر نمیکرد ! بدون سلام گوشی را برداشتم و آهسته گفتم:واقعیت داره؟ ناگهان صدای خنده اش زندان را پراز چشم های متحیر کرد من هم خنده ام گرفت ؛ نه به خنده های فریبنده اش!! من فقط به گرگی میخندیدم که مثل کارتون ها به ببره ای میخندید؛ به بره ای زخم خورده !!!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
صدای نفس هایش تنها صدایی بود که شنیده می شد اما کسی نمی شنید.با زحمت دستهایش را در جیب بغل کتش کرد و بسته قرص را بیرون آورد.درش را باز کرد و یکی برداشت.اما از دستش روی میز افتاد. تلفن زنگ خورد. دستش را دراز کرد تا تلفن را بردارد اما دستش به تنگ ماهی خورد و ماهی به زمین افتاد و تنگ شکست.ماهی کوچک روی زمین تقلا می کرد و دست مرد به تلفن نمی رسید. صدای نفس هایش با دهان بسته و دهان باز و نفس های بی صدای ماهی یکی شده بود. گربه کوچک از گوشه ی اتاق پرید و ماهی را به دهان گرفت. مرد با تلاش بسیار از جایش بلند شد و گوشه ی میز را گرفت.تلفن زنگ می خورد و زنگ می خورد.مرد تعادلش را از دست داد و روی گربه افتاد. فضای اتاق از جیغ گربه پر شد.ماهی از دهانش افتاد و با تلاشی دوباره آن را به دهان گرفت.زنگ تلفن ول کن نبود.اکنون صدای نفس های مرد و ناله ی خفیف گربه و دهان باز ماهی آهنگ اتاق بود و مرد هرچه زودتر می خواست تلفن قطع شود اما هم چنان و هم چنان زنگ می خورد.اندکی بعد نه صدای نفس های مرد بود و نه صدای ناله های گربه و نه دهان باز ماهی.عنکبوتی قرص را از روی میز به دوش کشید. در حال رفتن به لانه بود و در فکر این که چه غذای لذیذی گیرش آمده!تنها صدای بوق ممتد تلفن در اتاق به گوش می رسید و به گوش نمی رسید.... ‍


ارسال توسط نــاهـــــیــد
یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند «… مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک بلند گو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان می گویند. در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مردها است. یکی از همین مردهایی که دوستمان دارند. وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. حتی همان مرد هایی که دوستمان داشتند ولی رفتند… یکی از همین مرد های همیشه خسته. از همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند. مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخورند. سربازی، کار، در آمد، تحصیل… همه از مرد ها همه توقعی دارند. باید تحصیل کرده باشند. پولدار، خوشتیپ، قد بلند، خوش اخلاق، قوی… و خدا نکند یکی از اینها نباشند…((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامرو به خاطر طلاقش خوشحالم. ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بديهي هاشو و بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود. 7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد. منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي.بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد.منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشون بود بيدار شد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نزديك عصر بود و هوا رو به تاريكي مي رفت و من به كفشي فكر مي كردم كه قرار بود بخرم. ولي نمي دانستم آيا پول قلكم كافي است يا نه؟ به طرف طاقچه رفتم و قلكم را برداشتم و محكم به زمين كوباندم. پول هاي زيادي دراتاق پخش شد كه به نظر براي خريدن كفش كافي مي آمد. با عجله به طرف مادر رفتم و با هم به مغازه كفش فروشي رفتيم و كفش مورد نظر را خريديم. بعد از فوت پدر وضع مالي خوبي نداشتيم و مادر با سختي خرج زندگي را تامين مي كرد؛ خيلي خوشحال بودم چون از مسخره كردن دوستانم از كفش پاره ام خلاص شده بودم؛ در راه برگشت به خانه ناگهان چشمم به پارچه اي افتاد كه با خط درشت روي آن نوشته شده بود "بياييد شاديهايمان را تقسيم كنيم جشن عاطفه ها مبارك" يادم افتاد امروز جشن عاطفه هاست ؛ خيلي دلم مي خواست من هم به نوبه خودم دراين جشن سهمي داشته باشم ؛ بالاخره پس از كلي كلنجار با خودم تصميم گرفتم كفشهاي جديدم را هديه كنم ؛ سخت بود ولي خودم را راضي كردم ؛ از اين كارخيلي خوشحال بودم و در پوست خود نمي گنجيدم ؛ آن را كادو كردم و روي آن برگه اي نوشتم و چسباندم "تقديم به تو دوست عزيز" و به طرف پايگاه جشن عاطفه ها راه افتادم ؛ چند روز بيشتر به بازگشايي مدارس نمانده بود و من در حياط نشسته بودم به آسمان آبي نگاه مي كردم ؛ ناگهان زنگ در به صدا درآمد پستچي بود، بسته اي كادو شده به من داد ورفت ؛ با تعجب به آن نگاه كردم روي آن نوشته اي آشنا ديدم در آن را باز كردم چشمم به كفشي افتاد كه خودم خريده بودم و به جشن عاطفه ها هديه كرده بودم


ارسال توسط نــاهـــــیــد
یکی بود یکی نبود تو یکی از شهر های ایران دو تا عاشقی بودند که مدت ها بود که با هم دوست شده بودند و میخواستندکه با هم ازدواج کنند .. و اون دوتا طوری عاشق هم شده بودند که همه آن ها رو لیلی و مجعنون میخواندد و عشق آن ها فرا گیر شده بود . پدر و مادر این دوتا که فهمیدندند این دوتا خیلی عاشق هم هستند و خیلی هم دوست دارند تصمیم گرفتند که این دو تا رو به هم برسونند تا دوتایشون خئوشبخت شوند و زندگی خوبی را شروع کنند . اما قبل از این که برن مراسم خواستگاری بابای پسر به دلیل کاری مجبور شد که از اون شهر بره و خانوادش هم با خودش برد اما پسره هر چند روز یه بار راه طولانی را می آمد تا به عشق خود سر بزنه .انقدر عاشق هم بودن که اگه هم نمیدیدند دیونه میشدند .((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ديرم شده بود.سريعا لباس هايم را پوشيدم وخودم را به سرخيابان رساندم.خيلي منتظر تاكسي شدم.بالاخره ماشيني نگه داشت وسوار آن شدم و به طرف محل كارم به راه افتادم.طبق عادت قبلي تاسوار شدم در كيفم راباز كردم تاكيف پولم را براي دادن كرايه در بياورم .چشمتان روز بد نبينه!فكر مي كنيد چه اتفاقي افتاده بود؟خدا به هيچكس نصيب نكنه.انگار آسمان باز شد واز اون بالا آبسرد تو سر من ريختند.هي خودم را سرزنش مي كردم!حواست كجاست ؟اول فكر كردم اشتباه مي كنم .وقتي كيفم را خوب گشتم ديدم بله نيست!واقعا نيست! كيف پولم نبود!يكبار ديگه بادقت گشتم نبود كه نبود. تازه يادم افتاد ديروزكه از ماشين پياده شدم اون را در نايلوني كه دستم بود گذاشتم وخلاصه اينكه هيچ پولي دركيف من نبود.مانده بودم به راننده چي بگويم.شما بوديد چكار مي كرديد؟ شايد اون فكر مي كرد من دارم دروغ مي گويم وچون مي خواهم پولش راندهم اين حرف را مي گويم.شايد هم وسط راه من راپياده مي كرد ومي گفت خودت برو. همين كه كيفم را مي گشتم چشمم به چيز جالبي افتاد كه فكري به نظرم رسيد. بهترين شانسي كه اوردم اين بود كه عابر بانكم در كيف پولم نبود. آب دهانم را قورت دادم وباخجالت به راننده گفتم: ببخشيد من كيف پولم راجا گذاشتم .مردم وزنده شدم تااين جمله راگفتم . راننده من را از آينه ماشين نگاهي كردو پس از چند دقيقه سكوت گفت:اشكال نداره خانم اصلاقابل شما رانداره. گفتم:اگه امكان داره بانكي ديديد نگه داريد تا من از عابرم پول بگيرم.راننده گفت :خانم من كه گفتم قابل شما را نداره مهمان من. گفتم:نه!نه!ناراحت مي شوم.بالاخره راننده بانكي نگه داشت و از عابرم پول گرفتم وپولش را دادم . راستي اگه اين اتفاق براي شما مي افتاد چكار مي كرديد؟من توصيه مي كنم اول حواستون را جمع كنيد تا كيف پول تون را جا نگذاريد.بعد از آن هم توصيه مي كنم در جاهايي از كيفتان غير كيف پولتان پولي را براي روز مبادا بگذاريد


ارسال توسط نــاهـــــیــد
یکی بو یکی نبود مثل تموم قصه های بچه ها میخوام از کسی بگم که تو خونش جون مردی بود .روزی روزگاری پسرک خوشکل و رشیدی از کوچه های عاشقی میگذشت که یکدفعه نگاهش به سوی دختری که کنار خانه ای ایستاده بود نشانه رفت و بعد سریع نگاه خود را از روی دختر بگرداند ولی نمیدونست چرا یه حس عجیبی پیدا کرده بود و دست و پاش شروع کرد به لرزیدن انگار یه حسی از درون بهش میگفت که به دختر نگاه کن دوباره ولی دختر دیگه پیدا نبود پسرک این را دانست که به خانه رفته است و باز هم این حادثه چند بار دیگه تکرار شد و دختر و پسر با یک دیگر چشم تو چشم شدن که انگار یه حس که امروزی ها بهش میگن عشق در نگاه بین آنها به وجود آمده بود پسرک بعد از یک ماه این جرات به خودش داد و نزدیک دختر شد و شماره خودش که بروی یک برگه نوشته بود به دختر داد‎((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

سمیرا پرسید چیه خوشحالی پریسا؟ پریسا سرش را پایین انداخت ، به ناخن هایش نگاه کرد و با لحن بي تفاوتي گفت هيچي سمیرا روی صندلی کنار میز مطالعه نشست و کنترل تلويزیون را برداشت ‹که هیچی ... باشه مام که هویج پخته... آخرش که مجبوری بگی› وانمود کرد دارد کانال تلوزیون را عوض می کند و زیر چشمی به پریسا که هنوز با لبخند به گوشه ی ناخن هایش ور می رفت نگاه کرد گفت : باااااشه. اصلا شما هیچ وقت هیچی نگو . به جاش من تا دلت بخواد تعریفی دارم. منتظر به پریسا زل زد. پریسا با همان لبخند کمرنگ مرموزش از جا بلند شد. بی توجه به سمیرا یا صحنه ی تعقیب و گریزی که از تلویزیون پخش می شد رفت سراغ کشوی پایین تختش.وسایل در هم ریخته ی توی کشو را کمی جابجا کرد - ببینم تو ست مانیکور منو ندیدی - ست مانیکور؟؟ به به پریسا خانم ...خبریه ؟ بلند شد تا جعبه را که می دانست از دوماه پیش که از کنار شوفاژ جمعش کرده بود و گذاشته بود توی کمد پشت آینه پریسا سراغش نرفته بیاورد. همین طور که سعی می کرد پوست بیرون زده ی گوشه ی ناخن اش را با دندان جدا کند با بی خیالی گفت : تو هم که همیشه رو موج بادا بادا مبارک بادی. می خوام ریشه های اینارو بگیرم از صبح اعصابم رو خورد کرده اند.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روی تکه کاغذی نوشت مرگ پایان خوشی است اگر که زندگی برایت بدتر از جهنم باشد.تیغ را محکم بین انگشتانش فشار داد و روی شاهرگش گذاشت .چشمانش را ارام بست و زیر لب شروع به شمارش کرد. یک دو سه مادر ببخش و خون فواره زد بر روی کاشی های سفید حمام.ناگهان از خواب پرید.ترسیده بود و نفس نفس میزد .گلویش هم کاملا خشک شده بود .به سمت آشپزخانه دوید و بطری آب را تا انتها سر کشید.هنوز قلبش به سان گنجشک میتپید . با خودش گفت عجب خوابی دیدما پوووووووف .جون دادن هم عجب دردی داره خوب شد به خاطر یه خیانت همچین کاری و با زندگیم نکردم لباس هایش را پوشید و به سمت خانه ی نامزدش حرکت کرد .باید کارش را یکسره میکرد .همچین زن گستاخ و بی حیایی به درد او نمیخورد . خیابان ها ی شهر کاملا خلوت بودند اسمان به رنگ طوسی در آمده بود و سکوت و غم از آسمان میبارید.حس وحشت به تمام سلول های خاکستری مغزش منتقل شده بود دست و پاهایش کمی می لرزیدند .(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
به نام خدای بی همتا تابستون بود و هوا بسیار خوب و دلچسب من هم طبق معمول همه تابستونا همه وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه مادر جون برای چند روز بمونم . همسایه مادر جون اینا یک دختر به سن و سال من داشت و ما همیشه باهم همبازی بودیم. یک روز از این روزها که خونه مادر جون بودم در خونه زده شد میدونستم طبق معمول باید دوستم فرزانه باشه که اومده دنبالم بریم توی کوچه رفتم در و باز کردم و با فرزانه روبه رو شدم ،او به من گفت: با بچه محل های دوتا کوچه اون ور تر قرار بازی گذاشته بیام بریم اونجا منم از مادر جون اجازه گرفتمو همراه او شدم . تا اون موقعه آن بچه هارو ندیده بودم کم کم بعد از چند دقیقه با هم صمیمی شدیم و قرار شد بازی وسطی انجام بدیم که یهو زهرا گفت: بچه ها یه خونه نیمه ساخته اینجا هستش که هیچ کس پاشو اونجا نمی زاره می گن اونجا جن داره وقتی گفت جن یاد همکلاسی هام افتادم که همیشه در حال حرف زدن و داستان گفتن از جن بودند و باعث وحشت من از این موجود می شدند نمی دونم چرا اون روز یهو شجاع شدم و یهو پریدم وسط وگفتم : جن کجا بود .....اینا خرافاته می خوای برم تو اون خونه ثابت کنم بهت ؟((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب