دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
لب پنجره نشسته بود نسیم خنکی می وزید و اونو به سمت رویاهاش هدایت می کرد که یک دفعه زنگ تلفن به صدا در میاد دوست نداشت از اون فکر توی ذهنش در بیاد بی تفاوت به تلفن به افکارش ادامه میده ولی کسی که پشت تلفن بود ول کن نبود مجبور میشه تلفن جواب بده الهه بود پشت خط دوست نگار الهه :سلام کجایی دختر چرا دیر جواب داد ی آماده شو داریم میایم دنبالت فعلا نگار همینجوری پشت تلفن خشک مونده بود آخه الهه اصلا اجازه نداد نگار حتی سلام کنه و گفتگو رو قطع کرد بود نگار تازه یادش میوفته که با دوستاش قرار بود برن نمایشگاه نقاشی پس میره حاظر میشه مانتو مورد علاقشو تنش میکنه شال آبی شو سر می کنه به سمت آینه میره موهاشو روپیشونیش میریزه و مرتبشون میکنه بعد میره سمت حیاط قدم میزنه و دوباره اون خیالات به ذهنش میاد توی دلش میگه _یعنی میشه آرام جانم یه روز با هم باشیم با هم قدم بزنیم آیا روزی میشه که دستم را به آرامی بگیری و نوازش کنی مثل این نسیم...............آیا روزی میشه که تو مال من بشی ................مال خود خودم نگار تو همین خیالات بود که زنگ خونه به صدا در میاد میره در باز می کنه پشت در دوستاش بودن فورا در می بنده داخل ماشین میشه و با دوستاش به سمت نمایشگاه نقاشی راهی میشن **************((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))*************

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چه غم انگیز و تاسف بار است زمانی که دخترک مجبور است در آن سوز و سرمای شدید زمستانی به شهر برود تا هم اندکی خرید کند و هم دارو های مادرش را بگیرد و هم بطری هایی را که همراه دارد پر از آب بکند و دوباره به روستا باز گردد آن هم پیاده برف سفید و یکدست و صاف است تا زمانی که دخترک با چکمه های بزرگ پدرش بر روی برف ها رد پا بر جای می گذارد که انگار دارد قلب سفید زمین را سوراخ سوراخ می کند. بغض گلویش را می گیرد و شاید بارها آرزو می کند که ای کاش نبودم اما مقاومت می کند و بغضش رامی خورد . به شهر که می رسد بعد از اینکه کارهایش را انجام می دهد دوباره به روستا باز میگردد همینکه به خانه میرسد بدون هیچ گونه استراحتی می رود و طویله را تمیز می کند و بعد از اینکه کارش تمام شد دارو های مادرش را می دهد و برای پدر پیرش غذا درست می کند و غذارا به باغشان برای پدرش می برد و دوباره سرمای زمستان را تحمل می کند و با اینکه سرمای زمستانی در استخوان هایش کار می کند باز هم تحمل می کند . اما این ماها هستیم که باید بفهمیم برف برای بچه های روستا نه قشنگ است و نه رمانتیک


ارسال توسط نــاهـــــیــد
در ايوان خانه خاطراتش نشسته بود . خانه اي كه آشيانه چهل ساله اوست در حاشيه جنگل در ارتفاعات زيباي مازندران . در دهكده اي كه مشرف به دره ايست كه در پايين ترين نقطه آن جاده اي انبوه ادم ها را در يك لوپ بسته ميبرد و مي اورد و پيرزن از ايوان خانه اش هر روز آن را ميبيند ، تكرار و باز هم تكرار . گاهي چشمانش را ميبندد و سفري خيال انگيز به گذشته ميكند روز عروسيش كه به اين خانه امده بود . دهكده آباد . مردم شاد . اميد بسيار . يادش امد كه پسرش را در اين خانه به دنيا اورده بود و بعد دو دختر . پسرش تهران بود . يك دختر سالهاست به خارج رفته است و دختر كوچكش در كنار ساحل براي خود زندگي ساخته است . او مدتهاست كه تنهاست . ان شب براي اولين بار صداي زوزه شغال ها را بلند تر شنيد . هر مناسبتي كه شده بود سعي كرده بود بچه هايش را به ده بياورد . اما ديگر كسي رغبتي به طبيعت ندارد . همه اسير امواج شده اند . پيرزن فكري كرد . مشهدي حسن را صدا كرد . به شدت خود را به بيماري زده بود . بچه ها يكي يكي سراسيمه امدند . شوق ديدار مادر را به فراموشي سپرد و بيماري را از يادش برد . ترفند خوبي بود . قلب تنها و دل خسته مادر همراه با سالخوردگي از يادش برد كه اين ترفند را يك دو يا سه بار مي توان به كاربرد . ديگر فرزندان از اين خبر نگران نمي شدند . او همچنان از ايوان به منظره نگاه ميكرد .مشتي حسن را صدا كرد . او هم اين بار نيامد . دو روز بعد وقتي بي بي فاطمه از پيرزن خبر گرفت ، دو روز بود كه در ايوان براي ابد منظره شده بود ! انگار اينبار بيماري و نياز جسمي واقعي بود !!!!!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
دختری که تموم زندگی پسرک گوشه نشین بود خیلی راحت دلبند هم شدند و خیلی راحت دخترک رفت در یکی از همین سالهای گذشته یه دختر عمو با پسر عموش قول وقرارایی میزارند که تاثیر خیلی زیادی روی رفتار پسرک داشت قول هایی که می توانم بگویم امروز دیروز پسرک و آینده اش را گرفت خیلی راحت با دیدن هم عاشق هم میشن به طوری که وقتی دخترک در راه مسافرت مشهد مجبور به برگشتن می کنه و بهش خبر میدن که اگه بر نگرده پسر عموش میمیره . پسر عمو که علاقه خیلی زیاد جلو چشماشو بسته بود وقتی می فهمه دختر عموش به مسافرت رفته و تنها شده دست به اعتصاب غذا می زنه و این اعتصاب به نظر اطرافیان خیلی نباید طول بکشد که می کشد و بیشتر از 168 ساعت گرسنگی مطلق بوده است و آنجایی که پسرک بدون دختر عمو توان و طاقت نداشت امروز 168 ساعت رکورد اعتصاب غذا را شکست و به 177ساعت بالا برد در طول این مدت دکتر ها خانواده پسرک را نا امید کرد که پسر شما دچار افسردگی زیان آوری شده است و اگر تا چند ساعت دیگر لب به غذا نزند جان خود را از دست می دهد پسرک دچار کم خونی و فشار خون شده بود و هر لحظه امکان مرگش بود اما ناگهان دختر عمو از راه میرسد و برق خستگی گرسنگی کم خونی فشار خون از دیدگان پسرک می پرد و مثل روز اول زل زل به دختر عمویش خیره می شود و اولین لقمه دهنش را از دست اون بعد از 183 ساعت نیم می خورد ...خلاصه این ماندن دختر عمو زیاد دوام نیاورد و بعد از چند ماه رفت و بر نگشت که 5روز بعد خبر مرگ پسر عمویش لباس عروس سفیدش را سیاه پوش می کند و دیگر هیچ وقت به آنجایی که قبلا می توانست آرامبخش پسر عمویش باشد بر نگشت و به زندگی خودش ادامه داد . . .


ارسال توسط نــاهـــــیــد
با آرامشي خاص از كنار خيابان قدم بر ميداشت . اونقدر پياده رو شلوغ بود كه تعداد زيادي مثل او كنار خيابان را به پياده رو ترجيح داده بودند . به دختر بچه اي كه دست مادرش را ميكشيد تا به اسباب بازي فروشي نزديكتر شود نگاه كرد . ناخودآگاه لبخندي زد. چند قدم آنطرف تر شاگرد مغازه اي مشتري ها را به داخل مغازه دعوت ميكرد . يك موتور سوار هم از داخل پياده رو به سختي راه خودش را باز ميكرد . سرش را اندكي چرخاند دست فروشي .... هنوز رفتار دست فروش را تحليل نكرده بود كه بازويش به شدت كشيده شد . همزمان يك ماشين با سرعت از كنارش عبور كرد . با وحشت به ماشيني كه از او دور مي شد نگاه كرد . دوباره بازويش تكان خورد . با تعجب به لب هاي مردي كه با خشم چيزي ميگفت نگاه كرد ولي بيشتر از آني ترسيده بود كه حركت اين لب ها را تفسير كند . فقط دست آزادش را روي گوشش گذاشت و بعد به آرامي در مقابل صورت مرد تكان داد . مرد چند لحظه با تعجب به صورتش نگاه كرد و گفت واقعا اين همه سر و صدا و دادو نشنيدي ؟ دختر فقط در جواب سرش را به چپ و راست تكان داد و بعد لبخندي زد و با آرامشي كه به زيبايي در چهره اش نمايان بود چشم هايش را به نشان تشكر بست و باز كرد و رفت . مرد تنها با حسرت به آن همه آرامش چشم دوخته بود آهي كشيد و گفت خوش به حالت !!!!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
هر روز با یک نفر در حیاط دانشگاه بود.در کل دانشگاه بد نام بود و همه ازش بد می گفتند.نمی دونید وقتی در موردش حرف بدی می شنیدم چطور آتیش می گرفتم اما راستش حرف هایشان دروغ نبود.فقط خدا و دوستم مرتضی می دونستند من ازش خوشم میاد.البته نه مثل پسرای دیگه که از اون خوششون میومد،نمی دونم چطور براتون بگم که جنس دوست داشتنم فرق داشت.مرتضی گفت:چرا ازش خوشت میاد؟نگاهی کردم و گفتم:معصومه! دیگه هیچی نگفت و سوالی نپرسید و رفت.فردا بهم گفت:برو جلو،نترس .واگه ازش خوشت میاد باهاش ازدواج کن. گفتم:آخه بد نام هستش،تازه گناهکار هم هستش.من خودم دارم می بینم.مرتضی گفت:خودت مگه نگفتی :معصومه!بهش گفتم:منظورم این بود،چشماش معصومه.تازه مردم چی میگن!میگن یه دختر هوس باز و بدنام رو گرفته.با حرف مردم چی کار کنم؟!؟!تازه از کجا بهش بعد ازدواج اعتماد داشته باشم؟!؟!؟! و با سابقش چیکار کنم؟!؟!؟!((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سلام میخواستم از زندگی خودم بگم من داریوش هستم و 6سال پیش داشتم برای لیسانس در دانشگاه اصفهان درس میخوندم البته بگم که درس من خیلی خوب بود و به قول بچه گفتنی ها من خر خون بودم و به همین خاطر خیلی از دختر ها همیشه از من جزو میگرفتند و یا میخواستند که با من رفیق بشن ولی من اصلا به حر فای اونا اهمیت نمیدادم نه اینکه از دختر بازی بدم بیاد نه برای این که میدونستم آخر و عاقبت نداره آخر که به هم وابسته میشد یا دختره به پسر خیانت میکنه و یا پسره به دختر خیانت میکنه خلاصه چون من بعضی از دوستام هم با این دختر ها دوست بودن بعضی وقت ها درخواست هایی از اونا برای من میکردند و ولی من به هیچ کدام گوش نمیدادم .این شده بود ای جنجال بین دختر ها که چرا این به کسی پا نمیده حتما یکی خیلی دوستش داره(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ساعت از۷ گذشته بود و هوا کم کم داشت به تاریکی میرفت چندین جوان در خانه ای دور هم جمع شده بودند صدای قهقهه خنده هایشان سقف خانه را به لرزش وا میداشت ؛ یکی از آنها لیوان بلوری که دستش بود رو سرکشید و درحالی که گویی سرگیجه داشت ؛روبه فرد روبه رویش گفت :محسن شماره گیر رو راه بنداز ؛بعد دو نفر دیگه که کنارش بودن شدید تر از قبل زدن زیر خنده ! پسری که محسن نام داشت با حالتی مملو از غرور موبایلش را از جیبش بیرون آورد وبا دست دیگرش استکان کوچک را سر کشید و گفت : سلامتی . . .! سپس شروع به گرفتن شماره کرد لبخند عصبی زد محسن ابروهایش را بالا انداخت که مشخص بود تماس برقرار شده سپس شاستی آیفون رو زد صدای پیرمردی از پشت خط به گوش رسید ؛ الووو...الووو محسن با دلخوری لبهایش رو پیچوند و گفت : بخشکه این شانس ؛ دوستانش زدن زیر خنده گوشی موبایل رو به پسر لاغر اندامی که کنارش نشسته بود داد و آن پسر هم که گویی میخواست کار مهمی انجام بده دستی به صورتش کشید وبعد در حالی که سینه سپر کرده بود شماره گرفت شاستی آیفون رو زد صدای یک پسر جوون بود که با عصبانیت گفت : بیخود خودتو اذیت نکن من ازتو خوشم نمیاد ؛مگه زوره ؟سیریییییییییش ! بعدهم قطع کرد و همه خندیدن(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ديشب خوابش را ديد.تو خواب ديد ازدواج كرده و حلقه تودستش انداخته .يك دفعه از خواب پريد .ديگه تا صبح خوابش نبرد.هراسان و غمناك شده بود .باران اشكش جاري شد. با خود گفت :اگه ازدواج كرده باشه؟ اگه واقعيت داشته باشه؟ هي خودش را شرزنش مي كرد.با خود گفت:اي كاش جرأتش را داشتم وبه او مي گفتم كه دوستش دارم و غم اين عشق را در قلبم حمل نمي كردم. منتظر بود تا زودتر صبح شودواورا ببيند.وارد اتاق كارش شد.سلام كرد. دست چپش را بالاآوردوقتي ديد حلقه اي نيست نفس راحتي كشيد. هنوز تودلش اضطراب ونگراني بود. عشقش به او گفت:مي تونم يك سؤال خصوصي بپرسم . گفت:بفرماييد. چرا تاحالا ازدواج نكرده ايد؟ نمي دانستم چرا اين سؤال را پرسيد!با كمي مكث گفتم :آخه كسي را دوست دارم كه جرأت گفتنش را ندارم. شما چرا ؟ گفت :من كسي را دوست دارم كه جرأت گفتنش را دارم. گفتم :ديشب خوابتان را ديدم.در خواب ديدم ازدواج كرده ايد. گفت :تو فكرشم. نفسم بندآمده بود.انگار يكي از پشت داشت خفه ام مي كرد.تف دهنم را قورت دادم گفتم :با كي؟ نفس بلندي كشيد وگفت:با شما . . .


ارسال توسط نــاهـــــیــد
حوالی غروب بود. ساعت کاری خورشید داشت تمام می شد. کنار دریا چادر زده بودند و آتشی روشن کرده بودند. دختر کنار آتش مشغول درست کردن غذا و پسر کنار در چادر ، دست به سینه، نشسته و به گذشتشان فکر می کند؛ به اولین روز آشنایی. دخترها در فاصله ی زیادی از هم ایستاده اند و باهم بدمیتون بازی می کنند. البته، بازی که نه، با راکت هایشان ادا در آورده و همدیگر را مسخره می کنند و صدای قهقهه شان تمام پارک را پرکرده است. کمی آن طرف تر، دو پسر به دور خود می چرخند:«آخه پارک به این بزرگی 4 تا تابلو نداره که راهو نشون...» _ «اه یه لحظه ساکت باش. پیداش می کنیم دیگه. اصن برو از اون دخترا بپرس.» _ « برو بابا. الان یه تابلویی چیزی...» _ « لوس نشو. اینجوری تا فردا صبح هم پیدا نمی کنیم.» _ «خیلی خب.» پسر به سمت دخترها که تازه می خواهند بازی واقعی شان را شروع کنند، راه می افتد. «ببخشید، خانم...» دختری که شال و مانتوی سبز دارد؛ به سمت او برمی گردد. موهای سرخ آتشینش را کنار می زند و می گوید:«بفرمایید.» آتش موی دخترک، به گونه های پسر می دود و آن را گلگون می کند. زبانش بند می آید و با خجالت می گوید:« ببببخشید. شما می دونین سرویس بهداشتی کجاس؟» دخترهم که خجالت کشیده، شالش را مرتب می کند و راه را به او نشان می دهد. پسر به سمت دوستش بر می گردد. دوستش چشمکی به او می زند و می گوید:« نمی دونی قیافت چقدر ضایس. عاشق شدی؟» پسر موهایش را از جلوی پیشانی اش کنار می زند و با لبخندی ساختگی میگوید:«مثله اینکه ..» دختر سرش را از روی آتش بلند کرده و به همسرش نگاه می کند که غرق در افکارش است. موهای سرخش را کنار زده و میگوید:«به چی فکر می کنی؟» پسر بلند می شود و به سمت همسرش می رود. شانه هایش را می فشارد و می گوید:«دوستت دارم؛ گل گلدون من.» سپس سه تارش را برمی دارد و روی صندلی می نشیند؛ و آواز گل گلدون سر می دهد. دخترک می ایستد. نسیمی که از سوی دریا می وزد؛ موهایش را به پرواز در می آورد. آوای سه تار در ساحل می پیچد. از آن شب فقط سایه ای تیره از نیمرخ دختر می ماند ، بر پس زمینه ی آسمان سرخ غروب و دریای پشت سرشان. و صدای پسرکی با سه تار در دستش که با عشق می خواند: گوشه ی آسمون پر رنگین کمون من مثه تاریکی تو مثل مهتاب اگه باد از سره زلف تو نگذره من میرم گم میشم تو جنگل خواب....


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ماماني كاري نداري ، من رفتم مدرسه ، امروزم پنجشنبه است و به خاطر كلاس زبان دير ميام.-باشه دخترم ، خداحافظ -باي؛ دم مدرسه كه مي رسم مجبورم سر و صورتم را به حالت عادي برگردونم ، من نمي دونم يكم مو بيرون دادن و دوتا انگشتر دست كردن ، مگه چه اشكالي داره ؟؟ هنوز يك ربع تا زنگ مانده بود رفتم دستشويي و صورتم رو شستم چون حوصله ي گيرهاي كق و نرسيده ي خانم ناظم رو نداشتم. زنگ اول هندسه داشتيم و من هم عاشق رياضي و اشكال هندسي. آخ چه كيفي داره مچ معلم رو وقتي اشتباه مي كنه بگيري . اين معلم ما هم كه همش اشتباه درس ميده ، دوستام مي گن :مرواريد اگه تو نباشي سر كلاس ، اين معلم ما رو به ناكجا آباد ميبره. زنگ اول كه تموم شد سريع از كلاس زدم بيرون .آخه بايد دنبال مشيري مي گشتم. منا مشيري يكي از دوستاي كلاس زبانمه از اون دخترهاي هفت خط روزگار ، هر كسي چيزي مي خواد ، مياد سراغ منا مشيري ، يكي دو بار ناظممون به خاطر فروختن لوازم آرايش و سي دي هاي غير مجاز توي مدرسه، بهش هشدار داده بود . ولي اين بشر گوشش به اين حرفها بدهكار نيست ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
راست است، اعصابم خيلي ضعيف است، به‌طور وحشتناكي عصبي هستم ـ هميشه اينطور بودم، ولي به چه دليل ادعا مي‌كنيد كه ديوانه باشم؟ بيماري حس‌هاي مرا تند و شديد كرده است ـ ولي آنها را نابود ننموده ـ و يا سست و ضعيف نساخته است. حس شنوايي من از تمام حس‌هاي ديگر دقيق‌تر و ظريف‌تر بود. تمام اصوات آسماني و زميني را شنيده‌ام. از جهنم نيز چيزهاي زيادي به گوشم رسيده است. چطور ممكن است ديوانه باشم؟ دقت كنيد، ملاحظه بفرمائيد كه چگونه با تندرستي و آرامي قادرم سراسر داستان را برايتان حكايت كنم. چگونه اين فكر براي اولين بار به مغز من رسوخ نمود خودم هم نمي‌دانم، ولي، همين كه جايگزين گرديد، شب و روز مونس و محشور من شد. قصد و نيتي در كار نبود. هوي و هوسي هم وجود نداشت. مردك پير را دوست مي‌داشتم. هرگز آسيبش به من نرسيده بود. هرگز توهين به من نكرده بود به طلاهايش كوچكترين تمايلي نداشتم. به نظرم اين چشم او بود، آري، خودش بود، يكي از آنها به چشم كركس شباهت داشت، چشمي بود آبي كمرنگ و لكه‌اي بر بالاي سياهي آن قرار داشت. (((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شب عروسیه،میگن عروس رفته تو اتاقلباسهاشو عوض کنه هرچی منتظرشدن برنگشته،دروهم قفل کرده،داماد سراسیمه پشت درراه میره داره ازنگرانیو ناراحتی دیوونه میشه.مامان بابای دختره پشت در داد میزنند:مریم،دخترم درو بازکن،مریم جان سالمی دخترم؟آخرش داماد طاقت نمیاره باهرمصیبتی شده درو میشکنه میرن تواطاق.مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده،لباس سفید قشنگ عروسیش با خون یکی شده،ولی رولباش لبخنده!همه ماتو مبهوت دارن ب این صحنه نگاه میکنند.کناردست مریم یه کاغذهست،یه کاغذ که با خون یکی شده.بابای مریم میره جلو،هنوزم چیزی روکه میبینه باور نمیکنه، بادستهائی لرزان کاغذو برمیداره،بازش میکنه و میخونه:سلام عزیزم،دارم برات نامه می نویسم،آخرین نامه زندگیمو(((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی خورشید طلوع كرد از پشت پنجره كلبه ای قدیمی شمع سوخته ای را دید كه از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود. به او پوزخندی زد و گفت : دیشب تا صبح , خودت را فدای چه كردی ؟ شمع گفت : خودم را فدا كردم تا كه او در غربت شب غصه نخورد. خورشید گفت : همان پروانه كه با طلوع من ترا رها كرد ؟ شمع گفت : یک عاشق برای خوشنودی معشوق خود همه كار می كند و برای كار خود هیچ توقعی از او ندارد زیرا كه شادی او را , شادی خود می داند. خورشید به تمسخر گفت : آهای عاشق فداكار ، حالا اگر قرار باشد كه دوباره بوجود آیی , دوست داری كه چه چیزی شوی ؟ شمع به آسمان نگریست و گفت : شمع ، دوست دارم دوباره شمع شوم. خورشید با تعجب گفت : شمع ؟ شمع گفت : آری شمع ؟؟؟ دوست دارم كه شمع شوم تا كه دوباره در عشقش بسوزم و شب پروانه را سحر كنم. خورشید خشمگین شد و گفت : چیزی بشو مانند من تا كه سالها زندگى كنی , نه این كه یک شبه نابود و نیست شوی. شمع لبخندی زد و گفت : من دیشب در كناره پروانه به عیشی رسیدم كه تو در این همه سال زندگیت به آن نرسیدی !!! من این یک شب را به همه زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم. خورشید گفت : تو كه دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می كنی ؟ شمع با چشمانی گریان گفت : من برای خودم گریه نمی كنم , اشكم من برای پروانه است كه فردا شب در آن همه ظلمت و تاریكی چه خواهد كرد و گریست و گریست تا كه برای همیشه آرامید


ارسال توسط نــاهـــــیــد
روز عقد كنان دختر خاله اش ، با سوزن و نخ قرمز زبان مادر شوهر را مي دوخت سفره عقد را هم خودش انداخته بود . به دوخت و دوز پارچه اي كه روي سر عروس داشتند قند مي سائيدند به كار بود كه مرد آن حرفها را زد. تير خلاص، زبان ماري گزنده اش سابقه دار بود اما نه جلوي آنهمه زن و مرد كه قند مي سائيدند ، انگار قندي در كار نبوده است، با ديگران مبهوت به مرد نگاه كرد . چرا هيچ كدامشان حرفي نزدند؟ چرا دخت خاله اش پا نشد و يك سيلي به گوش برادرش جواد نزد؟ مگر دختر خاله اش هم بازي و يار غار او نبود ؟ مگر جاسوس يك جانبه نبود و هر كاري جواد مي كرد خبرش را به او نرسانيده بود؟ مگر راست نبرده بودش سر رختخواب در پستو انداخته شده و...؟ مرد گفته بود: الماس ، از اطاق عقد برو بيرون . شكون ندارد. تو زن مشئومي هستي ، تو بچه ناقص الخلقه به دنيا آورده اي. فيروز را بارها پيش دكتر برده بودند. دكتر گفته بود : وصلت قوم و خويش نزديك ... از نظر ژنتيك... به يك كلام بچه منگل بود . اما همش كه تقصير الماس نبود . گويا زن و مرد با هم بچه را مي سازند. سوزن رفت به انگشت الماس و خون پارچه سفيد را آلود . زني كه قند مي سائيد قندها را سپرد دست زني كه كنارش ايستاده بود . الماس از اتاق و از خانه خاله بيرون زد و با تاكسي به سراغ قفل سازي كه پيشاپيش با او قرار گذاشته بود رفت و با همان تاكسي قفل ساز را به خانه آورد و قفل ساز به عوض كردن قفل خانه مشغول شد. پسرش را از رقيه گرفت و بوسيد . فيروز بلد بود بخندد . به لبها فشار مي آورد و لبها كج و كوله مي شد تا خنده كي نقش ببندد؟ به روي پدر نمي خنديد و به آغوش او هم نمي رفت.(((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ساعت دوازده ظهر به موسسه می رسم . مامان داره چکهای شرکتهای خطوط هوایی که طرف قرارداد با موسسه هستند رو امضا می کنه . آقا کامران وارد اتاق میشه ، وقتی می بینه مامان سرش به کارهای مالی گرمه با چشمک به من می فهمونه که باید دنبالش برم بیرون . پشت در به من میگه : سپیده می خوام با یه فیلسوف آشنات کنم . میگم : فیلسوف ؟ با لبخندی مغرورانه میگه : بله یه فیلسوف جهانی ! میگم : آقا کامران آخه من از فلسفه چی می دونم ؟ من هیچ فیلسوفی رو هم نمی شناسم . آقا کامران در حالی که با اشاره از من می خواد دنبالش برم میگه : اما این فیلسوف تو رو می شناسه ! تعجب می کنم میگم : منو ؟! حتما شما منو بهش معرفی کردین ؟! میگه : نه ! عجله نکن ، خودت الان همه چیز رو می فهمی . (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سلام راستش من دوست نداشتم در باره زندگیم چیزی بنویسم ولی با دیدین این وبلاگ نظرم عوض شد.منم سرنوشت خودمو می نویسم امیدم اینه که با نظر هاتون راهنماییم کنید ... داستان زندگی من از این جا شروع می شه که من سال اول دانشگاه بودم ترم 2 و با همون حال و هوای مدرسه وارد دانشگاه شدم من دختر خیلی خیلی مغروری بودم یه جوری که احساس می کردم هنوز اون پسری که بخواد وارد زندگی من شه هنوز به دنیا نیومده شدیدآ آدم خود خواهی بودم چون بهم زیادی گفته بودن خوشگلی و در عین حال خیلی شاد بودم همه اش می خندیدم همه فکر می کردن من خوشبخترین آدم رو زمینم من 17 سالگی تونسته بودم وارد یه دانشگاه خوب شم ترم اول همین جوری گذشت ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
اسمم را به خاطر ندارم اما میگویند نامم غوغاست ... به آینه که مینگرم عمری بیش از حرف مردم از من گذشته است ... 20 بهار نه 20 خزان را به نظاره نشسته ام .... هنوز یک سالمم نشده بود که سنگینیه یه اسم جدید رو ، رو شونه هام تحمل کردم ، بچه ی طلاق ... پدرو مادری که عاشق هم بودن حالا از هم جدا شده بودن ... از حق نمیگذرم من موندم و مادری که فرشته بود و پدربزرگ و مادر بزرگی که نظیرشونو هیچ جا ندیدم اما ... با لمس جای خالی پدر ، با حسرت دستایی که هیچ وقت رو سرم کشیده نشد ، با بغضی که وقتی نگاه پدری رو به دخترش میدیدم امونم و میبرید ... سال ها میگذشت و تو آینه میدیدم که غوغا بزرگ میشه ... دوران طلایی ای رو پشت سر میذاشتم ، بچه ی درس خونی بودم تا پایان دوره راهنمایی شاگرد ممتاز بودم ، شاعر برتر استانی و ورزشکار رزمی بودم ، مقام های زیادی تو سطح استان و کشور داشتم ... اما جای یه چیز تو زندگیم خالی بود ، جای عشق ... من از مردا متنفر بودم ، از 14 سالگیم خواستگارای زیادی داشتم ، دختر زیبایی بودم هیچ کس نمیتونست جذابیتو گیرایی چشمامو نادیده بگیری ، به راحتی میتونستم با یک نگاه هر پسری رو اسیر خودم کنم ، اما از پسرا خوشم نمیومد بیشتر دوست داشتم ازشون انتقام بگیرم اما دل انتقامم نداشتم ... تا یه روز ... 16 سالم بود تو تکاپوی عروسی دختر خاله ی مامانم بودیم یه شماره ی ناشناس بهم زنگ میزد چند بار تلفن و جواب دادم اما حرف نزد فقط به صدام گوش میداد ، تصمیم گرفتم دیگه جواب ندم ، پیام های عاشقانه میفرستاد هرشب تا 4 صبح زنگ میزد و پیام میداد اما بهش محل نمیذاشتم((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
هستر بازوانش را دور گردن ارتور حلقه کرد و سر او را روی سینه اش گذاشت او سعی کرد هستر را از خود دور کند اما هستر نمی خواست ائ را از دست بدهد با گریه گفت: تو منو می بخشی همه از من متنفرند خدا هم از من متنفر است من این نفرت ها را می توانم تحمل کنم اما تو دیگر نمی توانی از من متنفر باشی ارتور چون با این نفرت تو نمی توانم دوام بیاورم. هستر دقایقی او را در آغوش گرفت سپس ارتور به چهره اش نگاه کردحالا دیگر او عصبانی نبودبا ناراحتی گفت:میبخشمت هستر خداوند می داند که ما بدترین آدم در نیا نیستیم . راجر چلینگ ورث از ما هم بدتر است. قلب این مرد سیاه تر از ماست.هستر من و تو هیچوقت نمی خواستیم کسی را اذیت و آزار کنیم. هستر گفت: هرگز ! تنها گناه ما به دنیا آوردن کودکی است که حاصل عشق ما بوده است نه نفرت یادت می آید؟ - بله یادم می آید.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چلینگ ورث گفت:مواظب باش،هستر! اما هستر،سرش را بالا گرفت و گفت:تو می توانی ماجرای من آقای دایمس دال را به همه بگویی.آنها ممکن است روزی را ببخشند،اما تو مرد بدجنس و بدذاتی هستی.هرگز ما را نمی بخشی.هیچوقت از تنبیه ما دست بر نمی داری. چلینگ ورث به آرامی به هستر می نگریست.هستر توانست برای لحظه ای برق عشق را در چشمانش ببیند. چلینگ ورث،با لبخند گرم ومحزونی گفت:دلم برایت می سوزد.تو زن خوبی هستی،ازدواج من با تو اشتباه بود.می دانم برای تو شوهر خوبی نبودم. هستر غمگینانه گفت:من هم دلم برای تو می سوزد.تو مرد خوب و دانایی بودی.من اذیتت کردم و حالا تو،تبدیل به یک شیطان شدی.قلبت مالامال از نفرت است.من از تو چیزی نمی خواهم تو نمی توانی مثل گذشته به خلق و خوی ثابقت برگردی و آقای دایمس دال را به خاطر گناهش ببخشی؟این عفو و برای قلبت مفید آرام بخش است و باعث می شود تا دوباره مرد خوبی شوی.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

بعد ازمدت کوتاهی ،هستر از زندان آزاد شد.او به خانه کوچکی به خارج از شهر نقل مکان کرد.او دوستی نداشت،اما همیشه مشغول کار بود. برای دخترش لباس های زیبا میدوخت.وقتی مردم این لباس های زیبا را می دیدند از او می خواستند تا برای آن ها هم لباس های قشنگ و زیبل بدوزد. او از کارش پول در می آورد.با مقدار کمی از پولش غذا تهیه می کرد اما بیشتر پولش را به دیگران می داد. مردم وقتی او را در خانه می دیدن چیز های بدی در باره اش می گفتند.وقتی هستر به دیدنشان می رفت با برخورد سرد و غیر دوستانه آن ها مواجه می شد. بچه ها در شهر دنبالش می کردند و بر سرش فریاد می کشیدند.عده ای از مردم که آن نماد ننگ ونفرت را روی سینه اش می دیدند راهشان را کج می کردند.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چیلینگ ورث گفت: من فقط میخواهم یک چیز رابدانم،پدر این بچه کیست؟ هستر در چشمهایش نگریست وگفت:نپرس.تو هیچ وقت نخواهی فهمید. دکتر پیر گفت:شاید مردم شهر هیچوقت از راز تو باخبر نشوند،اما من این مرد را پیدا میکنم.اگر او را ببینم مشناسمش.وبعد من می دانم و او! بوستون مساچوست تنها بیست سال قدمت دارد.شهر کوچکی است با یک میدان،یک کلیسا یک زندان کوچک،یک روز صبح در ماه ژوئن،درب زندان باز شد و زن زیبایی از درون زندان بیرون آمد.اسمش هستر پرین است. کودکی در آغوشش است و حرف “A” به معنای زن زناکار چون نماد ننگ و رسوائی بر پیراهنش نقش بسته است.پدر این بچه کیست؟هیچکس نمی داند هستر هم هرگز نخواهد گفت. آنگاه پیرمرد ناشناسی وارد شهر شد و هستر خیلی ترسید.این مرد کیست؟چه قصدی از آمدن به این شهر دارد و چرا هستر پرین از او می ترسد؟ فصل یک:هستر پرین درسال های آغازین ۱۶۰۰ بوستون ماساچوست تنها یک شهر کوچک بود.در خارج از شهر یک ساختمان تیره رنگ کوچک دیگری وجود داشت.این ساختمان زندان بود.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
فروشنده‌ای مست و دانشجویان، پیرزنی شوهردار که دارد پی دستور می‌رود، کلفتی که خانه‌ی رفیقه‌اش بوده و دیرش شده، در خیابان به چشم می‌آیند. دو درشکه‌چی هنوز در ایستگاه ایستاده‌اند، خانمی دارد به آهستگی از کنارشان رد می‌شود، کودکی شب‌بیدار که همه او را می‌شناسند، ملوانی و مردی متشخص که کلاه سیلندر به سر دارد به دنبال خانم راه افتاده‌اند، هر یک از این دو مشتاقانه قدمهای بزرگی برمی‌دارد تا پیش از دیگری به او برسد. آنگاه دو پسر بچه وارد می‌شوند که دارند بلند بلند حرف می‌زنند و سیگار به دهان دارند، پشت سرشان خانمی دیگر، و باز خانم دیگری… به تعطیلی آلهامبرا چیزی نمانده؛ نیمه‌شب به‌زودی فرا می‌رسد. جمع بزرگی از زن و مرد به بیرون سرازیر می‌شوند، خنده‌کنان، فریاد‌زنان، از گرما و چراغهای گازی بی‌شمار کلافه، عرق کرده و ملتهب از شراب.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آیا این امکان دارد که بشر، ناگهان در برابر دیدگان سایر مردم از روی کره ی زمین ناپدید شود؟ پیش از آنکه به این پرسش پاسخ گویید بهتر است به ماجرای مردی بنام « دیوید لنگ » نگاهی بیندازیم. این رویداد شگفت انگیز به یک چشم برهم زدن، در یک بعد از ظهر روشن و آفتابی روز ۲۳ سپتامبر سال ۱۸۸۰ در مزرعه ی دیوید لنگ که در چند کیلومتری شهر «گلاتین» در ایالت تنسی واقع است اتفاق افتاد. مکانی که این رویداد در آن رخ داد، یک محل خوش منظره و باصفا بود. خانه ی دیوید یک خانه ی آجری بود که درختان تاک، دیوارهای آن را پوشانده بود. و رو به روی آن، چهل جریب چراگاه قرار داشت که دام ها در آن به چرا می پرداختند، و تابستان گرم و طولانی، چمن های این چراگاه را سوزانده بود. در بعد از ظهر آن روز، دو فرزند دیوید که یکی هشت ساله و دیگری یازده ساله بود، با یک ارابه ی چوبی کوچک که پدرشان آن روز صبح برایشان خریده بود، بازی می کردند.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .رنگ چشاش آبی بود .رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .دوستش داشتم .لباش همیشه سرخ بود .مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .دیوونم کرده بود .اونم دیوونه بود .مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم گفت: دارم میمیرم گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟ گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد. گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟ فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شیدا با دیدن آن صحنه سکوت را جایز ندید و با لحنی که ترس و اضطراب در آن مشهود بود آستین لباس فرهاد را فشرد و التماس کنان گفت: _" فرهاد ترو خدا ولش کن... داری میکشیش... خواهش میکنم فرهاد... به خاطر من... " با حرفهای شیدا دستهای فرهاد کم کم شل شد و بهنام را رها کرد، پیکر زخمی بهنام بر روی زمین ولو شد، او هیچ قدرتی برای حرف زدن نداشت، فرهاد که از فرط خسته گی به نفس نفس کردن افتاده بود، انگشت تهدیدش را بسوی او نشانه گرفت، گفت: _" من و شیدا همدیگر رو دوست داریم، اگه فقط یه بار دیگه بشنوم مزاحمش شدی دفعۀ بعد بهت رحم نمیکنم خونت رو میریزم... حالیت شد؟ " بهنام نای هیچ گونه حرفی را نداشت و فقط توانست به آرامی سرش را تکان دهد، فرهاد قانع شد و همراه شیدا بطرف در خروجی آپارتمان براه افتاد، در لحظه آخر بهنام نگاه کینه توزانه ای به سوی فرهاد روانه کرد... در طول راه برگشتن شیدا جرأت نکرد در برابر چهرۀ عصبی فرهاد هم کلام شود، صدای خوش آواز جیر جیر پرندگان سکوت خاموش خیابان را می بلعید ولی آن دو چنان در افکار خود غوطه ور بودند که نه تنها صدای آواز پرندگان را نمی شنیدند و بلکه هوای لطیف بهاری را هم حس نمی کردند، آن اتفاق تلخ باعث شد تا روز زیبایشان خراب شود، پس از لحظاتی فرهاد از حرکت ایستاد سکوت بینشان را شکست، نگاه عاشقانه ای نثار شیدا کرد، گفت: _" شیدا خیلی دوستت دارم... دلم میخواد فقط مال من بشی... فکر جدایی از تو دیوونه ام میکنه... (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
فرهاد حرف آخرش را زد و باعث شد حامد سکوت اختیار کند، او می دانست نصیت کردن به فرهاد بی فایده است و از تصمیمش صرف نظر نمی کند، سایۀ سکوت بر فضای دوستی آنها گسترده شد و در افکار پریشان خود غوطه ور بودند... بعد از چند دقیقه حامد با صدای در آپارتمان از جایش برخاست و یکراست بسوی در رفت، بعد از لحظاتی صدای گرم و خوش طنین شیدا در گوش فرهاد پیچید، او سرش را به جانب صدا برگرداند و نگاهش با چشمهای شیدا گره خورد، شیدا وقتی متوجه حضور فرهاد شد فوری خود را به کنارش رساند و آهسته گفت: _" فرهاد... باید باهات حرف بزنم... " فرهاد رویش را از او برگرداند، گفت: _" دیگه حرفی بین ما نمونده، پدرت لطف کرد ناگفتنی ها رو گفت، ولی ازت توقع نداشتم شیدا...(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شب خواستگاری فرا رسید، همان طور که شیدا سفارش کرده بود، فرهاد آن شب به ظاهر خود خیلی اهمیت داد، کت و شلوار خاکستری روشن که از دوست صمیمی اش (حامد) امانت گرفته بود و همچنین کراوات زرشکی رنگی به تن داشت، موهای خرمایی خوش حالتش را با استفاده از ژل مو به سمت بالای سرش حالت داده بود و با صورتی اصلاح کرده واقعاً جذابیت چهره اش چند برابر شده بود، فرهاد دسته گل زیبا و بزرگی تهیه کرده بود، در آن شب تاریک نیمۀ دوم اریبهشت آسمان همچون مخملی سیاه رنگ به تمام آنچه که در زمین خودنمایی می کرد، پوشش داده بود، از ابرهای تیره که حکایت از بارش باران را می کردند، اثری نمانده بود و تنها باد خنک بهاری به ملایمت می وزید که بر پیکر سخت کوش آدمی جا خوش می کرد، نور کم ستارگان اندکی اطراف آسمان سیاه را روشن نشان می داد، عاقبت قامت ورزیده و برازندۀ فرهاد جلوی در خانۀ بزرگی ایستاد، او چند نفس عمیق کشید و سینه اش را از هوای آزاد پر کرد کمی سر و وضعش را مرتب کرد و دسته گل را اندکی در دستش جا به جا کرد و با اعتماد به نفسی که در او نمایان بود زنگ آیفون را فشرد، بدون اینکه برای کسی مهم باشد پشت در کیست؟ در از هم گشوده شد، فرهاد با دیدن حیاط بزرگ آن خانه دهانش از تعجب باز ماند، دور تا دور خانه از درخت و گل های مختلف پوشانده بود و استخر بزرگی که معلوم بود آب زلالش تازه عوض شده بود و به صورت شاعرانه ای از آن فواره می زد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
اواخر عصر بود، خورشید بعد از یک روز طولانی نور افشانی کردن می رفت تا در پس کوه های بلند به آرامش برسد، نسیم خنک بهاری در آن هنگام از روز وزیدن را آغاز کرده بود و ابرهای تیره را با خود به پهنای آسمان شهر می کشاند، انتظار می رفت که شبی بارانی در پیش باشد، در آن موقع شلوغی عصر، کماکان مردم بی توجه به تاریکی آسمان در حال فعالیت بودند، پسرک نگاهی به فضای خاموش آسمان ابری انداخت، او در انتظار شنیدن صدای پایی آشنا بود، بعد از چند دقیقه که از موعد قرار گذشته بود، ولی اثری از آن که فرهاد انتظارش را می کشید نبود، او هراسان از روی نیمکت برخاست و با نگاهش اندکی اطراف را کاوید اما اثری از شخصی پیدا نکرد، اجازه نداد فکر و خیال بد به ذهنش راه پیدا کند و با این نیت که شاید مشکل خانوادگی برایش پیش آمده باشد خیال خود را آسوده کرد، او مجدداً بر روی نیمکت جای گرفت و با ظاهر خونسردی پا روی پا انداخت، با خواندن روزنامه ای که در دستش بود، خود را مشغول کرد، بعد از دقایقی با شنیدن صدای دخترانه ای رویش را بطرف جانب صدا برگرداند، که می گفت: _" متاسفم که دیر کردم... " فرهاد از جایش برخاست و با لبخند دلنشینی گفت: _" ایرادی نداره... حالا چرا سرپا وایستادی... بیا بشین... " دخترک بدون اینکه سکوت را بشکند با زدن لبخند شیرینی اکتفا کرد و متین و باوقار بر روی نیمکت کنار پسرک جای گرفت(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
از آن روز به بعد مبینا و ستاره بهمراه شهروز به جاهای دیدنی تهران می رفتند، شهروز، خانم ها را به مکانهای زیبای تهران راهنمایی می کرد و آنها حسابی در شهر گردش می کردند... درست 2هفته به مراسم ازدواج شهروز و ستاره مانده بود، که دخترک احساس کرد رفتار شهروز باهاش خیلی سرد شده، دیگر او حرفهای عاشقانه به نامزدش نمی زد، دیگر هر روز باهاش ملاقات نمی کرد، ستاره از رفتارهای شهروز کلافه شده بود، یک روز با ناراحتی به مغازه ای که شهروز در آن شاگردی می کرد رفت، شهروز در حال چیدن شیرینی ها داخل جعبه بود، که ستاره به کنارش رفت، نگاه دو عاشق به هم گره خورد، اشک در چشمهای ستاره جمع شد و صدای بغض آلود .گفت: _" چی شده شهروز...؟ تاریخ مصرف من تموم شده...؟ چرا از من فرار میکنی؟ فقط میخواستی دلمو بشکنی؟ به چه جرمی منو محکوم میکنی؟ یه چیزی بگو شهروز..." شهروز سرش را به زیر انداخت و سکوت کرد، بعد از توی جیبش تکه ای عکس بیرون آورد و در دست ستاره گذاشت، گفت: _" من فکر می کردم تو دختر نجیبی هستی ولی..." و دیگر چیزی نگفت، چند قطره اشک از چشمهایش چکید...ستاره نگاهی به عکس داخل دستش انداخت و در کمال ناباورگی عکس خودش را دید که در آغوش مرد جوانی بود، دلش می خواست فریاد بزنم نه نه این دروغه دروغه، ولی بغض راه گلویش را بسته بود و صدایی ازش بیرون نیامد، فقط قطره قطره اشکهایش بر روی زمین می چکید، سر بلند کرد تا چیزی به شهروز بگوید، ولی او را جایی نیافت...با قلبی شکسته سلانه سلانه بطرف خانه حرکت کرد، او چطور می توانست به شهروز ثابت کند که کسی برایش پاپوش درست کرده است، ولی کی...؟ این سوالی بود که تا رسیدن بخانه در ذهنش می چرخید، ولی هر چه فکر می کرد، کمتر به نتیجه می رسید(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

وانت وارد یک کوچه تنگ شد و کنار خانه ای توقف کرد، آقای سهرابی از ماشین خارج شد و به زن و دخترش هم که پشت وانت نشسته بودند، کمک کرد تا پیاده شوند، خانم سهرابی چادرش را مرتب کرد و نگاهی به خانه ی کوچکی که قرار بود در آنجا زندگی کنند انداخت، پشت چشمی نازک کرد و به شوهرش گفت: _" ما باید توی این خراب شده زندگی کنیم؟ " آقای سهرابی به کنار همسرش رفت، نگاهی به خانه کوچک انداخت و با لبخندی مصنوعی رو به همسرش کرد، گفت: _" لیلی جان ما مجبوریم...خانم من، طلبکاران فقط دو روز به من مهلت دادند، هر موقع وضعم خوب شد قول میدم خونه ای بهتری بگیرم..." این جوری زنش را قانع کرد و به طرف کارگرها رفت...دخترش (ستاره) با لبخند به مادرش گفت: _" مامان جون خونه ی بدی که نیست فقط..." خانم سهرابی حرف دخترش را قطع کرد، با اخم گفت: _" آخه کجایی این خونه خوبه...کوچه ش اونقدر تنگه که یه موتور هم به زور میتونه بیاد...خود خونه که حیاط نداره، اتاق درست حسابی هم که نداره...من به چی این خونه دلمو خوش کنم..." خانم سهرابی جعبه لوازم چینی اش را برداشت و بطرف خانه حرکت کرد، ولی ستاره هنوز صدای غرغرکنان مادرش را می شنید...چند دقیقه بعد پسر جوانی از خانه ای خارج شد، وقتی آقای سهرابی را دید، با لبخند به کنارش رفت و گفت: _" سلام آقا...خیلی خوش اومدین به این محله..." آقای سهرابی با لبخند دست پسرک را فشرد و گفت: _" سلام پسرم...ما از امروز همسایه شما شدیم..." پسرک با لبخند صمیمی گفت: _" باعث افتخاره...کاری از دست من بر میاد انجام بدم؟ " (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
فردا صبح، نازگل مثل همیشه وارد محل کارش شد و مشغول جارو کشیدن کف رستوران شد...کمی بعد حس کرد کسی وارد رستوران شده، سر بلند کرد و در کمال تعجب همان پسر جوان شب قبل را دید، اهمیتی نداد، پسرک روی صندلی ای نشست و سفارش نیمرو را داد...وقتی صبحانه اش را صرف کرد، بطرف نازگل رفت، کمی نگاهش کرد، بعد گفت: _" من باید باهات صحبت کنم؟ " نازگل نگاهی به اطرافش انداخت، بعد خیلی آهسته گفت:_ " اینجا محل کارمه...صاحبکارم ناراحت میشه... خواهش می کنم درک کنین "پسرک با لبخند گفت:_" باشه...پس من بیرون منتظرتم..."و دیگر منتظر جواب نازگل نماند، از رستوران خارج شد...بعد از رفتن پسرک، نازگل در دل گفت:_" خدای من...این پسره دیگه چی از جونم می خواد؟ اگه سر قرار نرم...ممکنه فردا بازم بیاد مزاحمم بشه... بهتره برم حرفم رو بزنم تا دست از سرم برداره..." بعد رفت، به صاحبکارش گفت:_" ببخشید آقا...میشه چند دقیقه برم بیرون...؟ " صاحبکارش { که یک مرد مسن } بود، نگاهی به دخترک انداخت و با تعجب پرسید:_" برای چه کاری...؟ " نازگل آب دهانش را قوت داد و گفت:_" راستش یه کاری بیرون دارم، باید انجام بدم...اجازه میدین؟ "صاحبکارش پاسخ داد: _" خیلی خوب...برو ولی زود برگرد..." نازگل تشکر کرد و از در رستوران خارج شد، کمی به اطرافش نگاه کرد، بلاخره پسرک را روی یک نیمکت یافت، آرام جلو رفت، وقتی به روبرویش رسید، بلافاصله گفت:_" من دیشب همه حرفهام رو بهتون زدم، فکر نکنم حرف دیگه ای باقی مونده باشه..." پسرک از روی نیمکت برخاست و خیره در چشمهای نازگل شد، گفت:_" تو حرفت رو زدی، ولی من چیزی نگفتم " نازگل با بی تفاوتگی گفت: _" خیلی خوب... بگو، گوش میدم(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یکی از فصلهای زیبای خدا...پاییز نام داشت، هوا سرد و طاقت فرسا بود، خودش را زیر یک درخت پنهان کرد، تا از خیس شدن توسط باران در امان نگه دارد. غروب بود، آسمان کم کم لباس سیاه بر تن می کرد، نگاهی به هوای بارانی انداخت، احساس کرد آسمان هم برایش اشک می ریزد، دلش می خواست هیچ وقت بخانه بر نگردد چون می دانست پدر و مادرش مثل همیشه در حال دعوا کردن با یکدیگر هستند، ولی همین طور هم بخوبی می دانست ماندن دختری تنها در خیابان و در آن موقع شب کار خطرناکی است. بهمین جهت به ناچار از جایش بر خاست و بطرف خانه اش حرکت کرد، به بعضی از عابرانی که برای خیس نشدم بدنبال پناگاهی می گشتند نگاه می کرد و در دل به خود می گفت ( پس من به کی باید پناه ببرم؟ ) از اندیشیدن به این موضوع اشک در چشمهایش حلقه زد، دلش می خواست مادرش فقط یک بار دست نوازش به سرش می کشید و پدرش برایش حرفهای قشنگ می زند، ولی افسوس که این اتفاق هیچ وقت نیفتاد، لباسهایش خیس شده بود و احساس سرما می کرد، ولی اهمیتی نداد و به راه خود ادامه داد. اون دختری بود، 19 ساله... با پوستی سفید و چشمهایی درشت مشکی که در کل صورت زیبایی داشت، ولی زیبایی صورت اصلأ برایش اهمیتی نداشت، چون بیشتر از هرچیزی به محبت والدینش نیاز داشت.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
فردای آن روز سعید و رزیتا با هم ملاقات کردند، رزیتا با لبخند گفت: _" نامه ای که نوشته بودی خوندم " سعید خجالتزده سرش را به زیر انداخت، بعد از چند دقیقه رزیتا از حرکت ایستاد، گفت: _" سعید من وقتی نامه ات را خوندم، احساس کردم میتونم در کنارت خوشبخت بشم..." سعید هیجان زده گفت: _" حاضری مسلمون بشی...؟ " رزیتا سرش را به علامت مثبت تکان داد، بعد با لحن نگرانی گفت: _" فقط سعید خواهش میکنم زودتر منو از خونه ی عموم ببر..." سعید با تعجب پرسید: _" چرا!؟ مگه اونها اذیتت میکنن...؟ " رزیتا با لبخند تلخی گفت: _" نه... راستش من یه پسر عمو دارم که با من مثل یه برده رفتار می کنه، من ازش متنفرم، ولی اون تظاهر میکنه که دوستم داره ولی من مطمینم اون بیشتر از 10 تا دختر و زن در ارتباطه... کمکم کن سعید..." سعید لبخند ساختگی زد، گفت: _" نگران نباش با پدرم صحبت میکنم...تو رو از عموت خواستگاری میکنم..." دخترک لبخندی زد، سکوت اختیار کرد... سعید تصمیم گرفت رزیتا را تا دم در خانه ی عمویش برساند، وقتی آن دو نزدیک در خانه شدند، کامران تکیه به دیوار ایستاده بود و با چشمهای نا پاکش به ناموس مردم خیره شده بود، ناگهان چشمش به رزیتا که همراه سعید در حال قد زدن بودند، خورد...(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سعید در یک خانواده ی بسته و مرد سالار بزرگ شده بود، پدرش (منوچهر مرادی) یک تاجر معتبر بود، تاجری که خیلی ها او را قبول داشتند و حرفش از چک و سفته هم با اعتبارتر بود، مادرش یک زن خانه دار بود، زنی که بدون اجازه شوهرش قدم از قدم بر نمی داشت، او عادت کرده بود که همیشه شنونده و اجرا کننده دستورات همسرش باشد، سعید پسر ارشد یک خانواده ی 4نفره بود پسری بود با چهره ای معمولی ولی جوانی خونگرم و احساساتی بود، او یک خواهر کوچکتر بنام سعیده داشت، که بعد از گرفتن دیپلمش سر و کله خواستگارها پیدا شد، ولی او که فقط 18 سال داشت و احساس کرد این سنش برای زندگی مشترک خیلی زود است، از پدرش اجازه خواست تا در یک کلاس موسیقی ثبت نام کند ولی پدرش بشدت مخالفت کرد، او به عقیده خودش موسیقی را برای یک دختر عیب بزرگی می دانست، ولی سعیده که در زمینه ی موسیقی استعداد فوق العاده ای داشت از یکی از عموهایش خواهش کرد تا با پدرش صحبت کند و موافقتش را جلب کند، (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یک روز که همه ی همکاران شرکت در سالن غذا خوری مشغول نهار خوردن بودند، شهرام موقعیت را مناسب دید و آرام آرام بکنار میز جاوید رفت و با لبخند گفت:_" وقت داری به حرفام گوش بدی آقا پسر...؟ "جاوید با خوشرویی او را دعوت به نشستن روی صندلی کرد و با هم مشغول خوردن نهار شدند، سکوت سنگینی بین دو دوست حکمفرما بود که ناگهان شهرام سکوت را شکست و آرام گفت:_" جاوید جان، من مجبورم یه چیزی رو بهت بگم..."جاوید نوشابه ای سر کشید، بعد پرسید:_" راجع به چی...؟ "شهرام آرام و مختصر پاسخ داد:_" راجع به شهره..."جاوید دست از خوردن غذا کشید و چشم به دهان همکارش دوخت، با لحن نگرانی پرسید:_" طوری شده...؟ "شهرام بریده بریده گفت: _" راستش... شهره....داره...ازدواج میکنه..."چیزی در درون جاوید شکست او حتم داشت که صدای شکستن قلبش را شاهد بود(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شهره که بدش نمی آمد قاپ پسر پولداری مثل شهاب را بزند، با عشوه و ناز گفت:_" باشه، سعی میکنم باهات تماس بگیرم ولی قول نمیدم..."شهاب که از جواب دخترک راضی به نظر می رسید، یک تار از ابرویش را بالا انداخت که صورت مردانه اش را جذابتر نشان می داد، گفت:_" باشه قول نده ولی من منتظرم و مطمئنم قلب مهربونت این لطف رو در حق من میکنه، فقط بدون من برای اولین تماست لحظه شماری میکنم..."این حرف را زد و با لبخند پایش را روی پدال گاز فشرد و با سرعت از آنجا دور شد، با جمله آخر حرف شهاب لبخند زیبایی روی صورت شهره نقش بست و شاد و خندان وارد خانه ی برادرش شد، وقتی ناهید صدای در خانه را شنید سراسیمه خود را به حیاط رساند و با لحن نگرانی از شهره پرسید:_" تا حالا کجا بودی؟ نگرانت شدم؟ چرا اینقدر دیر کردی؟ "شهره با ناراحتی پایین لبش را گزید و گفت: _" من واقعا معذرت میخوام ناهید جون...راستش یه آشنا رو توی قنادی دید کمی باهاش معطل شدم(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
با این نقشه ها خواستگاران خود را یکی پس از دیگری رد کرد و منتظر شاهزاده ی قصه هایش ماند تا با اسب سفید و بالدارش از راه برسد و او را با خود به قصر هزار و یک شب ببرد... آن شب خواستگاری، بدترین شب برای جاوید بود، او که تصورش را می کرد با دنیایی از شادی و خوشحالی از خانه شهره بازگردد، ولی حالا صدای شکستن قلبش را خود با گوشهای خود شنیده بود، داخل ماشین در حالی که با جدیت به جلوی خیابان زل زده بود و رانندگی می کرد، پدرش دستی به شانه ی مردانه اش کشید و گفت:_" جاوید جان، بلاخره نگفتی صحبتهای تو با شهره به کجا رسید؟ "جاوید کمی سکوت کرد و در حالی که سعی می کرد ناراحتیش را پنهان کند، با زدن لبخند مصنوعی گفت:_" راستش... من شهره رو نپسندیدم..."این حرف پسر جوان موجب تعجب پدر و مادرش شد، آقا جمشید کمی خود را جمع و جور کرد و پرسید:_" چرا پسر...؟ تو خودت خیلی اصرار داشتی زودتر به خواستگاری شهره بریم پس چی شد؟(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در خانه آقای صالحی غوغایی برپا بود، خانم صالحی (مریم) دلش می خواست بهترین فضا را برای خواستگار دخترش برپا کند، چون داماد (جاوید) یکی از دوست بسیار صمیمی پسرش (شهرام) بود و او را بهترین کسی برای همسری دختر جوانش (شهره) می دانست، هیچ دلش نمی خواست او را از دست بدهد، شهرام در سالن روی نیمکت نشسته بود و با لذت به بازیهای بچگانه دختر کوچک یک ساله اش (آیدا) چشم دوخت، همسرش (ناهید) که زن زیبا و کد بانویی بود به سوی آشپزخانه رفت و تا در آوردن میوه و شیرینی به مادر شوهرش کمک کند، دختر جوان آن خانواده ی خوشبخت داخل اتاقش روبروی آینه ای ایستاده بود و با بی تفاوتگی آرایش کمرنگی روی صورتش انجام داد، ولی او بدون رنگ و روغن هم زیبا و طلناز بود، او دختری بود 23 ساله، با صورتی گرد و پوستی به سفیدی برف داشت و دارای چشمهای عسلی بود، اندام فوق العاده زیبا و کشیده ای داشت که زیبایی اش را صد چندان می کرد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب