دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
آیا این امکان دارد که بشر، ناگهان در برابر دیدگان سایر مردم از روی کره ی زمین ناپدید شود؟ پیش از آنکه به این پرسش پاسخ گویید بهتر است به ماجرای مردی بنام « دیوید لنگ » نگاهی بیندازیم. این رویداد شگفت انگیز به یک چشم برهم زدن، در یک بعد از ظهر روشن و آفتابی روز ۲۳ سپتامبر سال ۱۸۸۰ در مزرعه ی دیوید لنگ که در چند کیلومتری شهر «گلاتین» در ایالت تنسی واقع است اتفاق افتاد. مکانی که این رویداد در آن رخ داد، یک محل خوش منظره و باصفا بود. خانه ی دیوید یک خانه ی آجری بود که درختان تاک، دیوارهای آن را پوشانده بود. و رو به روی آن، چهل جریب چراگاه قرار داشت که دام ها در آن به چرا می پرداختند، و تابستان گرم و طولانی، چمن های این چراگاه را سوزانده بود. در بعد از ظهر آن روز، دو فرزند دیوید که یکی هشت ساله و دیگری یازده ساله بود، با یک ارابه ی چوبی کوچک که پدرشان آن روز صبح برایشان خریده بود، بازی می کردند.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .رنگ چشاش آبی بود .رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .دوستش داشتم .لباش همیشه سرخ بود .مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .دیوونم کرده بود .اونم دیوونه بود .مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم گفت: دارم میمیرم گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟ گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد. گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟ فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
لیندا به سرعت پله های هواپیما را طی کرد، او مهماندار یکی از خطوط بین المللی بود و باید خود را برای پروازی طولانی مدت آماده می کرد، قرار بود هواپیما تا لحظاتی دیگر کالیفرنیا آمریکا را به مقصد هامبورگ آلمان ترک کند و پرواز حدود یازده ساعت طول می کشید، پس از لحظاتی مرد 50 ساله ای که توماس نام داشت و ظاهراً خیلی هم ثروتمند بود از پلکان هواپیما عبور کرد و داخلش شد، لیندا به چشمهای درشت آبی او نگاه کرد و با لبخند او را به سمت کابین مخصوصش هدایت کرد، بعد از دقایقی هواپیما به حرکت درآمد و در آسمان به اوج گرفت، هوا ابری شده بود هواپیما اندکی تکان خورد انگار در یک چالۀ هوایی افتاده بود، با تکان بعدی، توماس جیغ خفیفی کشید: « وای خدای من، کمکم کن... » لیندا شتابان به سوی او رفت، رنگ صورت توماس سفید شده و دندان هایش از ترس به هم می خورد، پیشانی اش خیس از عرق بود، لیندا با دستپاچگی لیوان آبی به دستش داد، توماس به شدت ترسیده بود با دستهای لرزان جرعه ای از آب را نوشید، بعد از اینکه کمی از ترسش کاسته شد با صدای لرزان گفت: « من از هواپیما وحشت دارم از کودکی از ارتفاع و پرواز می ترسیدم و از شدت وحشت به حال مرگ می افتادم، راستش از تنها ماندن هم می ترسم چون مرا به یاد دوران تلخ کودکی ام می اندازد که همیشه تنها بودم، امروز تنها سوار هواپیما شدم تا شاید بتوانم به این دوتا ترس غلبه کنم و راحت شوم، اما حالا فهمیدم این ترس ها در وجودم ریشه دارند و هرگز دست از سرم برنمی دارند، ترس های کودکی قدرت شان از هر مال و ثروتی بالاتر است. » لیندا با دلسوزی به او خیره شد و در عمق چشمهای آبی اش توانست افسردگی را ببیند...


ارسال توسط نــاهـــــیــد
صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شیدا با دیدن آن صحنه سکوت را جایز ندید و با لحنی که ترس و اضطراب در آن مشهود بود آستین لباس فرهاد را فشرد و التماس کنان گفت: _" فرهاد ترو خدا ولش کن... داری میکشیش... خواهش میکنم فرهاد... به خاطر من... " با حرفهای شیدا دستهای فرهاد کم کم شل شد و بهنام را رها کرد، پیکر زخمی بهنام بر روی زمین ولو شد، او هیچ قدرتی برای حرف زدن نداشت، فرهاد که از فرط خسته گی به نفس نفس کردن افتاده بود، انگشت تهدیدش را بسوی او نشانه گرفت، گفت: _" من و شیدا همدیگر رو دوست داریم، اگه فقط یه بار دیگه بشنوم مزاحمش شدی دفعۀ بعد بهت رحم نمیکنم خونت رو میریزم... حالیت شد؟ " بهنام نای هیچ گونه حرفی را نداشت و فقط توانست به آرامی سرش را تکان دهد، فرهاد قانع شد و همراه شیدا بطرف در خروجی آپارتمان براه افتاد، در لحظه آخر بهنام نگاه کینه توزانه ای به سوی فرهاد روانه کرد... در طول راه برگشتن شیدا جرأت نکرد در برابر چهرۀ عصبی فرهاد هم کلام شود، صدای خوش آواز جیر جیر پرندگان سکوت خاموش خیابان را می بلعید ولی آن دو چنان در افکار خود غوطه ور بودند که نه تنها صدای آواز پرندگان را نمی شنیدند و بلکه هوای لطیف بهاری را هم حس نمی کردند، آن اتفاق تلخ باعث شد تا روز زیبایشان خراب شود، پس از لحظاتی فرهاد از حرکت ایستاد سکوت بینشان را شکست، نگاه عاشقانه ای نثار شیدا کرد، گفت: _" شیدا خیلی دوستت دارم... دلم میخواد فقط مال من بشی... فکر جدایی از تو دیوونه ام میکنه... (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
فرهاد حرف آخرش را زد و باعث شد حامد سکوت اختیار کند، او می دانست نصیت کردن به فرهاد بی فایده است و از تصمیمش صرف نظر نمی کند، سایۀ سکوت بر فضای دوستی آنها گسترده شد و در افکار پریشان خود غوطه ور بودند... بعد از چند دقیقه حامد با صدای در آپارتمان از جایش برخاست و یکراست بسوی در رفت، بعد از لحظاتی صدای گرم و خوش طنین شیدا در گوش فرهاد پیچید، او سرش را به جانب صدا برگرداند و نگاهش با چشمهای شیدا گره خورد، شیدا وقتی متوجه حضور فرهاد شد فوری خود را به کنارش رساند و آهسته گفت: _" فرهاد... باید باهات حرف بزنم... " فرهاد رویش را از او برگرداند، گفت: _" دیگه حرفی بین ما نمونده، پدرت لطف کرد ناگفتنی ها رو گفت، ولی ازت توقع نداشتم شیدا...(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شب خواستگاری فرا رسید، همان طور که شیدا سفارش کرده بود، فرهاد آن شب به ظاهر خود خیلی اهمیت داد، کت و شلوار خاکستری روشن که از دوست صمیمی اش (حامد) امانت گرفته بود و همچنین کراوات زرشکی رنگی به تن داشت، موهای خرمایی خوش حالتش را با استفاده از ژل مو به سمت بالای سرش حالت داده بود و با صورتی اصلاح کرده واقعاً جذابیت چهره اش چند برابر شده بود، فرهاد دسته گل زیبا و بزرگی تهیه کرده بود، در آن شب تاریک نیمۀ دوم اریبهشت آسمان همچون مخملی سیاه رنگ به تمام آنچه که در زمین خودنمایی می کرد، پوشش داده بود، از ابرهای تیره که حکایت از بارش باران را می کردند، اثری نمانده بود و تنها باد خنک بهاری به ملایمت می وزید که بر پیکر سخت کوش آدمی جا خوش می کرد، نور کم ستارگان اندکی اطراف آسمان سیاه را روشن نشان می داد، عاقبت قامت ورزیده و برازندۀ فرهاد جلوی در خانۀ بزرگی ایستاد، او چند نفس عمیق کشید و سینه اش را از هوای آزاد پر کرد کمی سر و وضعش را مرتب کرد و دسته گل را اندکی در دستش جا به جا کرد و با اعتماد به نفسی که در او نمایان بود زنگ آیفون را فشرد، بدون اینکه برای کسی مهم باشد پشت در کیست؟ در از هم گشوده شد، فرهاد با دیدن حیاط بزرگ آن خانه دهانش از تعجب باز ماند، دور تا دور خانه از درخت و گل های مختلف پوشانده بود و استخر بزرگی که معلوم بود آب زلالش تازه عوض شده بود و به صورت شاعرانه ای از آن فواره می زد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
اواخر عصر بود، خورشید بعد از یک روز طولانی نور افشانی کردن می رفت تا در پس کوه های بلند به آرامش برسد، نسیم خنک بهاری در آن هنگام از روز وزیدن را آغاز کرده بود و ابرهای تیره را با خود به پهنای آسمان شهر می کشاند، انتظار می رفت که شبی بارانی در پیش باشد، در آن موقع شلوغی عصر، کماکان مردم بی توجه به تاریکی آسمان در حال فعالیت بودند، پسرک نگاهی به فضای خاموش آسمان ابری انداخت، او در انتظار شنیدن صدای پایی آشنا بود، بعد از چند دقیقه که از موعد قرار گذشته بود، ولی اثری از آن که فرهاد انتظارش را می کشید نبود، او هراسان از روی نیمکت برخاست و با نگاهش اندکی اطراف را کاوید اما اثری از شخصی پیدا نکرد، اجازه نداد فکر و خیال بد به ذهنش راه پیدا کند و با این نیت که شاید مشکل خانوادگی برایش پیش آمده باشد خیال خود را آسوده کرد، او مجدداً بر روی نیمکت جای گرفت و با ظاهر خونسردی پا روی پا انداخت، با خواندن روزنامه ای که در دستش بود، خود را مشغول کرد، بعد از دقایقی با شنیدن صدای دخترانه ای رویش را بطرف جانب صدا برگرداند، که می گفت: _" متاسفم که دیر کردم... " فرهاد از جایش برخاست و با لبخند دلنشینی گفت: _" ایرادی نداره... حالا چرا سرپا وایستادی... بیا بشین... " دخترک بدون اینکه سکوت را بشکند با زدن لبخند شیرینی اکتفا کرد و متین و باوقار بر روی نیمکت کنار پسرک جای گرفت(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
فردا صبح، نازگل مثل همیشه وارد محل کارش شد و مشغول جارو کشیدن کف رستوران شد...کمی بعد حس کرد کسی وارد رستوران شده، سر بلند کرد و در کمال تعجب همان پسر جوان شب قبل را دید، اهمیتی نداد، پسرک روی صندلی ای نشست و سفارش نیمرو را داد...وقتی صبحانه اش را صرف کرد، بطرف نازگل رفت، کمی نگاهش کرد، بعد گفت: _" من باید باهات صحبت کنم؟ " نازگل نگاهی به اطرافش انداخت، بعد خیلی آهسته گفت:_ " اینجا محل کارمه...صاحبکارم ناراحت میشه... خواهش می کنم درک کنین "پسرک با لبخند گفت:_" باشه...پس من بیرون منتظرتم..."و دیگر منتظر جواب نازگل نماند، از رستوران خارج شد...بعد از رفتن پسرک، نازگل در دل گفت:_" خدای من...این پسره دیگه چی از جونم می خواد؟ اگه سر قرار نرم...ممکنه فردا بازم بیاد مزاحمم بشه... بهتره برم حرفم رو بزنم تا دست از سرم برداره..." بعد رفت، به صاحبکارش گفت:_" ببخشید آقا...میشه چند دقیقه برم بیرون...؟ " صاحبکارش { که یک مرد مسن } بود، نگاهی به دخترک انداخت و با تعجب پرسید:_" برای چه کاری...؟ " نازگل آب دهانش را قوت داد و گفت:_" راستش یه کاری بیرون دارم، باید انجام بدم...اجازه میدین؟ "صاحبکارش پاسخ داد: _" خیلی خوب...برو ولی زود برگرد..." نازگل تشکر کرد و از در رستوران خارج شد، کمی به اطرافش نگاه کرد، بلاخره پسرک را روی یک نیمکت یافت، آرام جلو رفت، وقتی به روبرویش رسید، بلافاصله گفت:_" من دیشب همه حرفهام رو بهتون زدم، فکر نکنم حرف دیگه ای باقی مونده باشه..." پسرک از روی نیمکت برخاست و خیره در چشمهای نازگل شد، گفت:_" تو حرفت رو زدی، ولی من چیزی نگفتم " نازگل با بی تفاوتگی گفت: _" خیلی خوب... بگو، گوش میدم(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یکی از فصلهای زیبای خدا...پاییز نام داشت، هوا سرد و طاقت فرسا بود، خودش را زیر یک درخت پنهان کرد، تا از خیس شدن توسط باران در امان نگه دارد. غروب بود، آسمان کم کم لباس سیاه بر تن می کرد، نگاهی به هوای بارانی انداخت، احساس کرد آسمان هم برایش اشک می ریزد، دلش می خواست هیچ وقت بخانه بر نگردد چون می دانست پدر و مادرش مثل همیشه در حال دعوا کردن با یکدیگر هستند، ولی همین طور هم بخوبی می دانست ماندن دختری تنها در خیابان و در آن موقع شب کار خطرناکی است. بهمین جهت به ناچار از جایش بر خاست و بطرف خانه اش حرکت کرد، به بعضی از عابرانی که برای خیس نشدم بدنبال پناگاهی می گشتند نگاه می کرد و در دل به خود می گفت ( پس من به کی باید پناه ببرم؟ ) از اندیشیدن به این موضوع اشک در چشمهایش حلقه زد، دلش می خواست مادرش فقط یک بار دست نوازش به سرش می کشید و پدرش برایش حرفهای قشنگ می زند، ولی افسوس که این اتفاق هیچ وقت نیفتاد، لباسهایش خیس شده بود و احساس سرما می کرد، ولی اهمیتی نداد و به راه خود ادامه داد. اون دختری بود، 19 ساله... با پوستی سفید و چشمهایی درشت مشکی که در کل صورت زیبایی داشت، ولی زیبایی صورت اصلأ برایش اهمیتی نداشت، چون بیشتر از هرچیزی به محبت والدینش نیاز داشت.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
فردای آن روز سعید و رزیتا با هم ملاقات کردند، رزیتا با لبخند گفت: _" نامه ای که نوشته بودی خوندم " سعید خجالتزده سرش را به زیر انداخت، بعد از چند دقیقه رزیتا از حرکت ایستاد، گفت: _" سعید من وقتی نامه ات را خوندم، احساس کردم میتونم در کنارت خوشبخت بشم..." سعید هیجان زده گفت: _" حاضری مسلمون بشی...؟ " رزیتا سرش را به علامت مثبت تکان داد، بعد با لحن نگرانی گفت: _" فقط سعید خواهش میکنم زودتر منو از خونه ی عموم ببر..." سعید با تعجب پرسید: _" چرا!؟ مگه اونها اذیتت میکنن...؟ " رزیتا با لبخند تلخی گفت: _" نه... راستش من یه پسر عمو دارم که با من مثل یه برده رفتار می کنه، من ازش متنفرم، ولی اون تظاهر میکنه که دوستم داره ولی من مطمینم اون بیشتر از 10 تا دختر و زن در ارتباطه... کمکم کن سعید..." سعید لبخند ساختگی زد، گفت: _" نگران نباش با پدرم صحبت میکنم...تو رو از عموت خواستگاری میکنم..." دخترک لبخندی زد، سکوت اختیار کرد... سعید تصمیم گرفت رزیتا را تا دم در خانه ی عمویش برساند، وقتی آن دو نزدیک در خانه شدند، کامران تکیه به دیوار ایستاده بود و با چشمهای نا پاکش به ناموس مردم خیره شده بود، ناگهان چشمش به رزیتا که همراه سعید در حال قد زدن بودند، خورد...(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سعید در یک خانواده ی بسته و مرد سالار بزرگ شده بود، پدرش (منوچهر مرادی) یک تاجر معتبر بود، تاجری که خیلی ها او را قبول داشتند و حرفش از چک و سفته هم با اعتبارتر بود، مادرش یک زن خانه دار بود، زنی که بدون اجازه شوهرش قدم از قدم بر نمی داشت، او عادت کرده بود که همیشه شنونده و اجرا کننده دستورات همسرش باشد، سعید پسر ارشد یک خانواده ی 4نفره بود پسری بود با چهره ای معمولی ولی جوانی خونگرم و احساساتی بود، او یک خواهر کوچکتر بنام سعیده داشت، که بعد از گرفتن دیپلمش سر و کله خواستگارها پیدا شد، ولی او که فقط 18 سال داشت و احساس کرد این سنش برای زندگی مشترک خیلی زود است، از پدرش اجازه خواست تا در یک کلاس موسیقی ثبت نام کند ولی پدرش بشدت مخالفت کرد، او به عقیده خودش موسیقی را برای یک دختر عیب بزرگی می دانست، ولی سعیده که در زمینه ی موسیقی استعداد فوق العاده ای داشت از یکی از عموهایش خواهش کرد تا با پدرش صحبت کند و موافقتش را جلب کند، (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یک روز که همه ی همکاران شرکت در سالن غذا خوری مشغول نهار خوردن بودند، شهرام موقعیت را مناسب دید و آرام آرام بکنار میز جاوید رفت و با لبخند گفت:_" وقت داری به حرفام گوش بدی آقا پسر...؟ "جاوید با خوشرویی او را دعوت به نشستن روی صندلی کرد و با هم مشغول خوردن نهار شدند، سکوت سنگینی بین دو دوست حکمفرما بود که ناگهان شهرام سکوت را شکست و آرام گفت:_" جاوید جان، من مجبورم یه چیزی رو بهت بگم..."جاوید نوشابه ای سر کشید، بعد پرسید:_" راجع به چی...؟ "شهرام آرام و مختصر پاسخ داد:_" راجع به شهره..."جاوید دست از خوردن غذا کشید و چشم به دهان همکارش دوخت، با لحن نگرانی پرسید:_" طوری شده...؟ "شهرام بریده بریده گفت: _" راستش... شهره....داره...ازدواج میکنه..."چیزی در درون جاوید شکست او حتم داشت که صدای شکستن قلبش را شاهد بود(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شهره که بدش نمی آمد قاپ پسر پولداری مثل شهاب را بزند، با عشوه و ناز گفت:_" باشه، سعی میکنم باهات تماس بگیرم ولی قول نمیدم..."شهاب که از جواب دخترک راضی به نظر می رسید، یک تار از ابرویش را بالا انداخت که صورت مردانه اش را جذابتر نشان می داد، گفت:_" باشه قول نده ولی من منتظرم و مطمئنم قلب مهربونت این لطف رو در حق من میکنه، فقط بدون من برای اولین تماست لحظه شماری میکنم..."این حرف را زد و با لبخند پایش را روی پدال گاز فشرد و با سرعت از آنجا دور شد، با جمله آخر حرف شهاب لبخند زیبایی روی صورت شهره نقش بست و شاد و خندان وارد خانه ی برادرش شد، وقتی ناهید صدای در خانه را شنید سراسیمه خود را به حیاط رساند و با لحن نگرانی از شهره پرسید:_" تا حالا کجا بودی؟ نگرانت شدم؟ چرا اینقدر دیر کردی؟ "شهره با ناراحتی پایین لبش را گزید و گفت: _" من واقعا معذرت میخوام ناهید جون...راستش یه آشنا رو توی قنادی دید کمی باهاش معطل شدم(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
با این نقشه ها خواستگاران خود را یکی پس از دیگری رد کرد و منتظر شاهزاده ی قصه هایش ماند تا با اسب سفید و بالدارش از راه برسد و او را با خود به قصر هزار و یک شب ببرد... آن شب خواستگاری، بدترین شب برای جاوید بود، او که تصورش را می کرد با دنیایی از شادی و خوشحالی از خانه شهره بازگردد، ولی حالا صدای شکستن قلبش را خود با گوشهای خود شنیده بود، داخل ماشین در حالی که با جدیت به جلوی خیابان زل زده بود و رانندگی می کرد، پدرش دستی به شانه ی مردانه اش کشید و گفت:_" جاوید جان، بلاخره نگفتی صحبتهای تو با شهره به کجا رسید؟ "جاوید کمی سکوت کرد و در حالی که سعی می کرد ناراحتیش را پنهان کند، با زدن لبخند مصنوعی گفت:_" راستش... من شهره رو نپسندیدم..."این حرف پسر جوان موجب تعجب پدر و مادرش شد، آقا جمشید کمی خود را جمع و جور کرد و پرسید:_" چرا پسر...؟ تو خودت خیلی اصرار داشتی زودتر به خواستگاری شهره بریم پس چی شد؟(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در خانه آقای صالحی غوغایی برپا بود، خانم صالحی (مریم) دلش می خواست بهترین فضا را برای خواستگار دخترش برپا کند، چون داماد (جاوید) یکی از دوست بسیار صمیمی پسرش (شهرام) بود و او را بهترین کسی برای همسری دختر جوانش (شهره) می دانست، هیچ دلش نمی خواست او را از دست بدهد، شهرام در سالن روی نیمکت نشسته بود و با لذت به بازیهای بچگانه دختر کوچک یک ساله اش (آیدا) چشم دوخت، همسرش (ناهید) که زن زیبا و کد بانویی بود به سوی آشپزخانه رفت و تا در آوردن میوه و شیرینی به مادر شوهرش کمک کند، دختر جوان آن خانواده ی خوشبخت داخل اتاقش روبروی آینه ای ایستاده بود و با بی تفاوتگی آرایش کمرنگی روی صورتش انجام داد، ولی او بدون رنگ و روغن هم زیبا و طلناز بود، او دختری بود 23 ساله، با صورتی گرد و پوستی به سفیدی برف داشت و دارای چشمهای عسلی بود، اندام فوق العاده زیبا و کشیده ای داشت که زیبایی اش را صد چندان می کرد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
برای فرار از این فکر و خیالهای چشمهایش را بست تا بخوابد ولی بی فایده بود اصلا خواب به چشمهایش نمی آمد، با کلافه گی از جایش برخاست و بطرف کتابخانه ی کوچک اتاقش رفت، یکی از کتابها را برداشت و مشغول مطالعه شد، راه خوبی انتخاب کرده بود برای پر کردن وقتش مطالعه بهترین راه بود، موقعی سر بلند کرد و به ساعت دیواری نگاه کرد، که عقربه ساعت 2بعدازظهر را نشان می داد، کم کم خود را آماده رفتن به محل قرارش کرد، نیم ساعت از وقتش را به آراسیدن خود تعلق داد، بعد هم وارد ماشینش شد و یکراست به محل قرارش با بهاره رفت، ماشینش را جایی متوقف کرد و روی یکی از نیمکتهای پارک نشست، منتظر بهاره ماند، چند دقیقه بعد از دور بهاره را دید که بهمراه دختر کوچکی به طرفش می آمد، شهریار از روی نیمکت برخاست و بکنار بهاره رفت، مانتوی طوسی و شال آبی رنگ واقعا صورت معصومش را زیباتر نشان می داد، بهاره به آرامی سلام کرد، شهریار هم با خوشرویی جوابش را داد و باهم همقدم شدند(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
بلاخره آن شب گذشت و فردا صبح شهریار با پوشیدن یک پیراهن آستین کوتاه و شلوار جین دار... خودش را برای رفتن به محل کارش و سپردن یک روز جدید آماده کرد، شهریار، خودش هم بخوبی می دانست به چه دلیل برای رفتن به شرکت عجله دارد؟ در حقیقت او برای دیدن محبوبش شتاب داشت، وقتی به مقصد رسید چند دقیقه پشت در ایستاد و کمی سر و وضع خود را مرتب کرد، بعد وارد شرکتش شد، به آرامی سلام گفت و بهاره به رسم احترام از جایش برخاست و گفت:_" سلام آقای مهندس... صبح بخیر"شهریار نیم نگاهی به صورت زیبای دختر جوان انداخت، او روسری سبز چمنی ای روی سر داشت کمی از موهای خرمایی اش روی پیشانی اش خود نمایی می کرد، مانتوی سبز خوش رنگی به تن داشت و با آرایش ملایمی که روی صورتش انجام داده بود، زیبایی اش را دو چندان می کرد... شهریار خود را جمع و جور کرد و با گرفتن پرونده ها از خانم منشی خود را به اتاقش رساند، روی صندلی نرمش فرو رفت و سرش را با مطالعه ی پرونده ها مشغول کرد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
همان روز اول دعواهای هایده و سحر شروع شد، البته هایده بیشتر اوقات فراغتش را با شهلا می گذراند و سعی می کرد کمتر در خانه باشد، یک روز که مثل همیشه هایده با شهلا مشغول قدم زدن در پارک بودند، هایده نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و به دوستش گفت:_" من دیگه باید برم..." شهلا با لبخند شیطنت آمیزی گفت:_" چیه! دیر کنی سحر خانم دل شوره میگیره..."هایده اخمی کرد، گفت:_" مرده شور ببره دل سحر رو که متنفرم ازش... من بخاطر خودم میخوام زودتر برم خونه...کار دارم " شهلا گونه ی دوستش را بوسید، گفت:_" باشه عزیزم... فردا می بینمت " و با خداحافظی از هم جدا شدند، هایده یکراست بطرف خانه حرکت کرد و خیلی زود هم بمقصد رسید، وقتی وارد سالن شد، سحر را دید، که روی مبل لم داده است و داشت تخمه می خورد، هایده بدون اینکه کلامی حرف بین شان رد و بدل شود خود را به اتاقش رساند و مجله ای برداشت و خود را سرگرم خواندنش کرد، تا اینکه از صدای ماشین متوجه شد، که پدرش بخانه آمده(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی هاشم دید دخترش با ازدواج مجددش موافق نیست، از تصمیمی که گرفته بود منصرف شد و سعی کرد در حق دخترش پدری کند، ولی تقدیر بازی دیگری با آن خانواده داشت، هاشم عاشق شده بود، آن هم در48 سالگی خنده دار است، تمام فامیلهایش از داستان عشق هاشم و مینا باخبر بودند و به آنها لیلی و مجنون می گفتند، ولی حالا مجنون حدود دو سال بعد از مرگ لیلی اش دل به یک لیلی دیگری بسته بود، عشقش هم یک دختر 25 ساله بنام سحر بود، این خبر دهان به دهان در فامیل چرخید و بلاخره بگوش دختر خانواده هم رسید، هایده از ناراحتی نزدیک بود سکته کند، شب که هاشم به خانه آمد، هایده با گریه به پدرش گفت: _" چرا بابا!؟ چرا میخوای همچین کاری بکنی؟ یعنی من براتون مهم نیستم...؟(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
مادر به کنار پسرش رفت و دلسوزانه دستی به شانه مردانه اش کشید، گفت: _" منو ببخش پسرم... این روزها اعصابم خیلی خرده... رفتی پیش لیلا، عمه سوگل...؟! اون وضعش خیلی خوبه... " امیرحسین آه عمیقی کشید، گفت: _" آره، شوهرش میگه دستش خالیه ولی من میدونم حساب بانکی اش پر از پوله... بعدا لعنتی میگه پول ندارم..." مادر مهربانانه دستی به سر پسرش کشید و با لحن امید بخشی گفت: _" نگران نباش پسرم... همه چیز درست میشه..." امیرحسین لبخند تلخی زد و سکوت اختیار کرد، بعد قدم های سست و لرزانش را بسمت در خروجی بیمارستان هدایت کرد، مادر به دنبال پسرش شتافت و با لحن گرفته ای گفت: _" کجا میری پسرم...؟ " امیرحسین نگاه سرد و بی روحی به مادرش انداخت، گفت: _" میرم پول جور کنم... " مادر وقتی وضعیت آشفته پسرش را دید سکوت را جایز ندید و با لحن دلسوزانه ای گفت: _" فقط کاری نکن خدا قهرش بگیره... " امیرحسین با لحنی درمانده گفت: _" آخه این چه زندگی من دارم...(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
اوایل فصل سرد زمستان، باران شدیدی می بارید، آسمان خشمگینانه بر سر ابرها فریاد می کشید و ابرهای تیره از ترس این غرش می گریستند، مرد جوان در آن سیاهی شب و در آن سرمای طاقت فرسا خسته و سردرگم قدم بر می داشت، او آنقدر در فکر و خیالش غرق شده بود که اصلا به لرزش بدنش و سراتاپایش که خیس آب شده بود توجه نکرد و بدون هدف به مسافتش ادامه داد... ( امیرحسین تنها پسر خانواده بامعرفت و صمیمی بود، پدرش نقشه های فراوانی برای آینده پسرکش داشت، ولی افسوس که عمرش به دنیا کوتاه بود و بر اثر سکته قلبی با زندگی وداع کرد، مرگ پدر مهربان مصیبت بزرگی برای مادر و پسر بود، امیر حسین که فقط 18 سال داشت و تازه مدرک دیپلمش را گرفته بود مرگ پدر دلسوزش شوک بزرگی برای او به حساب آمد او تا مدتها گوشه ای از خانه می نشست و به نقطه ای زل می زد، دوستان و فامیلها خیلی با او حرف زدند تا بلاخره توانست مرگ پدرش را باور کند و از شوک خارج شود، سرانجام پس از ماه ها امیر حسین توانست به فعالیت بپردازد و شغل آبرومندی برای خود پیدا کند او در یک قنادی به عنوان شاگرد مشغول کار کردن شد، 24 سال از سن خود می گذشت که عاشق دختر همسایه شد، سوگل اهل شیراز بود و پدر و مادرش را در یک سانحه تصادف از دست داده بود و بهمراه عمویش به تهران آمد و سعی کرد زندگی اش را از صفر شروع کند، (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

در بین دختران فامیل به دختری مغرور و خودخواه و در عین حال بسیار زیبا و طناز معروف بود، وقتی دیپلمش را گرفت اولین خواستگاران از میان فامیل قدم جلو گذاشتند، با تمسخره و یا حتی توهین او مواجه شدند که: « چطور به خودت جرات دادی که با یه حقوق کارمندی به خواستگاری من بیای؟ » و به دیگری می گفت: « با این قیافه ات رویت شد که به خواستگاری من بیای؟ » به این ترتیب خیلی ها از ترس اینکه سنگ روی یخ نشوند، اصلا قدم جلو نمی گذاشتند، واقعیت این بود که او جدای از زیبایی به ثروت خانواده اش هم می نازید، پدرش مدیرعامل شرکت معتبری بود، مادرش هم به این غرور دامن می زد و می گفت: « غزل حق داره که سختگیر باشه، اون باید به کسی بله بگه که هم شأن خانوادۀ ما باشه » غزل که به رانندگی و سرعت علاقه فراوانی داشت موفق شد با حمایت پدرش در آموزشگاه رانندگی ثبت نام کند . . .(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
چشمهای هرزه و ناپاک جوانانی که منتظر شکارهای بی پناهی چون من بودند را به خوبی احساس می کردم، چند نفر آنها پستی و بی شرمی را به حدی رساندند که به تعقیب من پرداختند و با زبان چاپلوسی شروع به تعریف و تمجید من کردند به بهانه های مختلف در مغازه ها معطل می کردم تا از شر مزاحمین خلاص شوم، پاهایم توان راه رفتن نداشت، خسته و درمانده شده بودم مقصد مشخصی نداشتم وقتی روبه رویم پارکی را مشاهده کردم خوشحال شدم روی یکی از نیمکت ها نشستم، سرم را در میان دستهایم گرفتم و زار زار گریستم، بعد از چند دقیقه دختری کنار من روی نیمکت جا گرفت از طرز لباس پوشیدن و آرایش غلیظش خیلی زود فهمیدم که اون دخترک فراری است، او خودش را زری به من معرفی کرد وقتی چشمهای اشک آلودم را دید، گفت: (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
مادرم حرفهایش را جدی نگرفت و با خنده گفت: « من از این شانسها ندارم...! » بلاخره خانۀ پدرم را به قصد رفتن به خانۀ دایی ام ترک کردیم، با وجود پسر دایی هایم مهران، مهرداد من به هیچ وجع احساس راحتی نمی کردم، 3 روز از ماندن در خانۀ دایی گذشت من به مادرم گفتم: « مامان، بیا بریم خونه... بابا الان به وجود ما نیاز داره... خواهش میکنم...» مادرم که از ماندن در خانه برادرش و شنیدن حرفهای طعنه آمیز زن داداشش احساس خوبی نداشت از پیشنهاد من استقبال کرد و با هم به خانه برگشتیم، سکوت عجیب خانه هر دوی ما را به ترس انداخت، من خیلی زود خودم را جمع و جور کردم و وارد اتاق پدرم شدم، با صدای جیغ من مادرم خودش را به کنارم رساند، هیکل پدرم که حلقه آویز شده بود هر دوی ما را به وحشت انداخت، وقتی دکتر تایید کرد پدرم 3 روز پیش خودکشی کرده دنیا روی سرم خراب شد قبول این مصیبت برایم خیلی سخت بود، مراسم خاکسپاری پدرم آغاز شد و کفن را دور اندام لاغرش پیچیدند و هم آغوش خاک شد، در طول مراسم خاکسپاری، مادرم سکوت کرده بود نه قطره اشکی می ریخت و نه کلامی حرف می زد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
بار اول كه دكتر دروبل در راهروهاي بناي خاكستري رنگ و وسيع بخش تحقيقات بنگاه كل داروئي به خانم پارتش برخورد، نتوانست جلوي خودش را بگيرد و توي نخ او نرودغ از زشتي او آدم همانقدر يكه ميخورد كه از زيبائيش. و چنان مينمود كه خانم پارتش همه آن عوامل وحشتناكي را كه طبيعت گاهي آدميزاد را بدان ميآرايد در خود جمع كرده بود. پا توي شصت گذاشته بود و بزك غليظ، با خمير گلي رنگ، شيارهاي بي حساب صورت مفلوكش را بتونه، كرده و دست اندازهاي صورتش را با بازي سايه روشن خارق العاده اي مشخص تر ساخته بود. در طرفين دماغ عقابي بيرون پريده اش، دو چشم ريز خاكستري، در پناه چين هاي پوست چروكيده قرار گرفته بود، قشري از آرد قرمز، كه خطوط درهم و برهم چوب بست بناها را روي زمينه ديوار ترك دار در حال فرو ريختن، بياد مي آورد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
رگبار گلوله خاموشي دهكده را شكافت. زن هاي سراسيمه، كودكانشان را در پناه گرفتند. درها با شتاب بسته شد و صداي افتادن كلون ها به گوش آمد. پيرمردان كه در كافه كوچك دهكده به دور ميز بازي دومينو، سرگرم نشخوار زمان بودند با عجله بيرون ريختند و پراكنده شدند. اما خوآن كريسموس تومو به آستانه در خانه محقر خود نرسيد: گلوله ئي از پشت در سرش جا گرفت و او را خشك و منقبض نقش زمين كرد. سوارها كه هنوز از تفنگ هايشان دود بلند بود در تقاطع كوچه ها جست و خيز مي كردند. يكي از اين سرخ هاي مادر به خطا را هم نگذاريد فرار كند! زن ها نگران پيرمردهاي ديگر و بچه ها بودند، زيرا مرداني كه مي توانستند تفنگ سرپري به دست بگيرند يا از قداره استفاده كنند براي شركت در جنگ هاي پارتيزاني به بالاي تپه رفته بودند.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
صبح روز بعد زوجین در دادگاه حضور یافتند روی صورت زن جوان زخم عمیق سه چنگال با فاصله ای بیشتر از دست انسان وجود داشت و صورت و دست های زن خون آلود بود . در 10 مرداد حکم طلاق صادر شد. زن جوان گفت جن ها دیشب آمدند ولی دیگر مرا نمی زدند آنها خوشحال بودند و گفتند اقدام خوبی کردی آن را ادامه بده این زن جوان گفت : رای طلاق را دوماه بالای کمد گذاشتم و اجرا نکردیم آن ها شب سراغ من آمدند ومرا وحشتناک کتک زدند طوریکه روی بدنم خط ونشان کشیدند. با همسرم قرار گذاشتیم ساعت 19 عصر روز بعد برای اجرای حکم طلاق به دفترخانه برویم و حضانت دو دختر م به همسرم سپرده شد . ساعت 17 آنروز قبل از مراجعه به محضر همسرم مرا نزد دعانویسی برد.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
زن جوان وقتی پس از ماهها آزار واذیت توسط جن ها ناچارشد تن به خواسته های آنها بدهدو با چشمانی اشکبار در دادگاه کرج حاضر شد. این زن و شوهر جوان پس از چند سال زندگی برای اینکه زن جوان از شکنجه ها و آزار واذیت جن ها نجات یابد طلاق گرفت . 21 تیر ماه سال 1383 زن وشوهر جوانی در شعبه 17 دادگاه خانواده کرج حاضر شدند و درخواست شان را برای طلاق توافقی به قاضی اکبر طالبی اعلام کردند . شوهر 33 ساله این زن به قاضی گفت : من وهمسرم از اول زندگی مان تا حالا با هم هیچ مشکلی نداشتیم ولی حالا با وجود داشتن دو دختر 10 و2 ساله به خاطر مشکلاتی که همسرم به آن مبتلا شده است ناچار شده ایم که از هم جدا شویم((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در تاریخ 1359 شمسی اتفاقی بوقوع پیوست که افکار عمومی مردم مصر را به خود معطوف کرد این اتفاق چنین بود : مرد سی وسه ساله ای به نام عبدلعزیز ملقب به ابوکف که در دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود وبه نیروهای مسلح پیوست و در جنگ خونین جبهه کانال سوئز به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واین مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید ناچار جبهه راترک کرده به شهر خود بازگشت تادر کنار مادر وبرادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
غروب که شد محمد احمد علي رفت خانة زکريا و توي تن‌شوري قايم شد. صالح کمزاري و پسر کدخدا بچه را بردند جلو مسجد و چند قطاب توي دامنش ريختند و وقتي که بچه مشغول خوردن شد، هر دو پاورچين پاورچين برگشتند وفرار کردند. چند لحظة بعد در همة خانه‌ها بسته شد. شب شلوغي بود و چيزي دريا را بهم مي‌زد و مي‌آشفت که بچه بلند شد و راه افتاد. اول رفت طرف خانة کدخدا و در بيرون را پنجول کشيد. کدخدا و زنش که پشت در کمين کرده بودند شروع کردند به دعا خواندن. بچه بلند شد و رفت در خانة محمد حاجي مصطفي. زن محمد حاجي مصطفي که پشت در بود بچه را تهديد کرد و فحش داد. و بچه رفت دم در خانة عبدالجواد. مادر عبدالجواد که پشت بام نشسته بود، از سوراخي بادگير عبدالجواد را صدا کرد. عبدالجواد آمد پشت بام وظرفي آب روي سر بچه ريخت. (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شب ، کدخدا و محمد حاجي مصطفي و صالح بچه را بردند پيش زاهد. زاهد جلو کپر، توي تاريکي نشسته بود و کيليا مي‌جويد. کدخدا با صداي بلند گفت: «هي زاهد، سلام عليکم، يه مهمون برات آورديم.» زاهد گفت: « عليکم السلام، خوش اومدين و کار خوبي کردين.» صالح گفت: « مهمون بي‌دردسريه، يه چيزي مي‌خواد بخوره، و نه جاي زيادي مي‌خواد که بخوابه.» زاهد گفت: «هر کي مي‌خواد باشه، هر جوري مي‌خواد باشه، مهمون عزيزه و رو چشم من جا دارد.» کدخدا بچه را هل داد طرف زاهد و گفت: «ولي اين مهمون خيلي خيلي کوچولوس.» زاهد گفت: «هيچ عيبي نداره کدخدا.» و بچه را روي دامنش نشاند و يک مشت کيليا از توي کيسه‌اي بيرون آورد و به مردها تعارف کرد: «کيليا نمي‌خورين؟» صالح يک تکه کيليا برداشت و ريخت پشت لپش. و محمد حاجي مصطفي گفت: «عزتت زياد.»(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شب ديروقت در خانة محمد حاجي مصطفي را زدند. زن محمد حاجي مصطفي بلند شد و در را باز کرد. يک زن و مرد غربتي پشت در بودند. مرد سيگار مي‌کشيد و زن توي تاريکي نشسته بود و خورجين بزرگي را مي‌کاويد. زن محمد حاجي مصطفي با عجله برگشت تو و داد زد : «هي حاجي، اومده‌ن سراغ بچه، اومده‌ن ببرنش.» محمد حاجي مصطفي که تازه چشمش گرم خواب شده بود، بلند شد و آمد دم در. زن و مرد غربتي توي دهليز به انتظار ايستاده بودند. محمد حاجي مصطفي گفت: « سلام عليکم، مرحبا، مرحبا، بفرمايين تو.» زن و مرد چيزي نگفتند و آمدند تو. زن محمد حاجي مصطفي، چراغ را روشن کرد و آورد توي مهمان‌خانه. غربتي‌ها نشستند کنار ديوار. و محمد حاجي مصطفي دربچه‌ها را باز کرد که هوا خنک‌تر شود ، و آمد نشست روبه‌روي مرد غربتي. محمد حاجي مصطفي گفت: «بالاخره پيداتون شد.» غربتي ، اول محمد حاجي مصطفي و بعد زنش را نگاه کرد و خنديد. محمد حاجي مصطفي گفت: « خيلي خوشحالي، نه؟ خب ديگه، حالا ما بچه تو صحيح وسالم تحويلت ميديم که ببريش خونه‌ت.»(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شب بچه را بردند خانة کدخدا. زن کدخدا توي تغار خمير کرد و نان پخت. کدخدا و پسر کدخدا و محمد احمد علي جمع شدند دور مهمان که کنار ديوار نشسته، پاهايش را دراز کرده بود طرف چراغ. دريا آشفته بود و باد خود را به در و ديوار مي‌کوبيد. کدخدا درهاي چوبي دريچه‌ها را بسته بود که چراغ خاموش نشود. شام را که خوردند کدخدا گفت: « حالا چه کارش کنيم.» زن کدخدا گفت: «بخوابونيمش.» کدخدا گفت: «هم‌چو راحت نشسته که انگار خيال خواب نداره.»(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
عصر، صالح کمزاري و پسر کدخدا با جهاز کوچکي رفته بودند روي دريا و در امتداد ساحل مي‌گشتند و هيزم جمع مي‌کردند. شب، دريا ضربه زده بود و هيزم زيادي روي آب آورده بود. صالح که با پاروي کهنه‌اي هيزم‌ها را طرف جهاز مي‌کشيد به پسر کدخدا گفت: «من هيچ وقت ازدريا سر در نمي‌آرم، نمي‌دونم چه جوريه، حالا همه جمع بشن و عقلاشونو بريزن رو هم، نمي‌تونن بفهمن که اين همه چوب از کجا اومده. يه چيزي تو درياس که روراس نيس، ظاهر و باطنشو نشون نمي‌ده، يه روز خاليه، يه روز پره، يه روز همه چي داره، يه روز هيچي نداره. انگار که با آدميزاد شوخي مي‌کنه، حالا اين همه چوب رو آبه، يه دقة ديگه ممکنه يه تکه‌م پيدا نباشد.» (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
خانم اشرف خانم، مضطرب نباشيد. من از اين وقايع به طور خيلي اتفاقي خبردار شده‌ام، پنج نفر در اين کميته انتخابات از طرف تشکيلات کارگري آن‌روز انتخاب شده و اين‌ها توانسته بودند قريب 500 راي به اسم اوساعلي قالي‌باف که نام حقيقيش اوسارجب رمضان بوده در صندوق انتخابات بريزند و ادارة سياسي از اين حادثه کاملاً اطلاع داشته، به طوري که هنوز قرائت آرا تمام نشده، اوسارجب را توقيف کردند. مسلم است که اين خبر را يکي از پنج نفر به ادارة سياسي داده بوده است و يقين است که اوسارجب نبوده، به دليل اين‌که اين کار در وهلة اول به ضرر او بوده و در عمل هم مي‌بينيم که به قيمت جان او تمام شده، پس يکي از آن چهارنفر ديگر که من اسم يکي از آن‌ها را مي‌دانم و آن محمد رخصت است، بايد خيانت کرده باشد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دو روز قبل از انتخابات يک شب محمد رخصت با اشرف خانم به سينما رفت. من هم دنبال آن‌ها بودم و خوشبختانه توانستم پهلوي آن‌ها جا بگيرم، به طوري که محمد رخصت دست راست من و اشرف خانم دست راست او نشسته بود. يک فيلم جنگي آلماني نشان مي‌دادند. هنوز فيلم شروع نشده، رخصت گفت:«اشرف جون، گمان مي‌کنم ديگر چند روزي نتونيم با هم به سينما بريم.» پرسيد:«چرا؟» گفت:«توکه خودت مي‌دوني بالاخره پس فردا انتخابات شروع مي‌شه.» - آخر، انتخابات به تو چه؟ او گفت:«اشرف جون، اوقاتت تلخ نشه. بالاخره ما يک وظيفة اجتماعي هم داريم.»((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پنج نفر بيش‌تر دست‌اندر کار نبودند و از آن‌ها يک نفر خائن بود. اين پنج نفر تقريباً - درست نظرم نيست - کميتة انتخابات را تشکيل مي‌دادند. قضايا مال پانزده شانزده سال پيش است. اوساعلي قالي‌باف را خود من من برحسب يادداشت بدون شمارة بازپرس ادارة سياسي تحويل زندان موقت دادم. بعد نفهميدم که چه شد. در هر صورت پس از قضاياي شهريور او را ديگر نديدم. شايد هم در زندان مرد. - چيز غريبي است. - کجايش غريب است؟ امروز به نظر شما عجيب مي‌آيد. ولي آن‌روزها اين فکرها ابداً به خاطر آدم نمي‌آمد. من جداً عقيده داشتم که دارم خدمت مي‌کنم. بالاخره هر رژيمي يک عده مخالف دارد، مخالفين را بايد سرکوب کرد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
مادرم پايين كرسي نشسته بود و او را فرستاده بود بالا. سر جاي خودش. يك جفت كفش پاشنه بلند دم در بود. درست مثل آدم لنگ دراز كه وسط صف نشسته‌ي نماز جماعت ايستاده باشد. يك بوي مخصوصي توي اطاق بود كه اول نفهميدم. اما يك مرتبه يادم افتاد. شبيه بويي بود كه معلم ورزش‮مان مي‌داد. به خصوص اول صبح‌ها. بله بوي عطر بود. از آن عطرها. لب‌هايش قرمز بود وكنار كرسي نشسته بود و لبه‌ي لحاف را روي پاهايش كشيده بود. من كه از در وارد شدم داشت مي‌گفت: خانوم امروز مزاجش كار كرده؟ و خواهرم گفت: - نه خانوم‌‌جون. همينه كه دلش درد ميكنه. گفتم نبات داغش بدم شايد افاقه كنه. اما انگار نه انگار.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب