داستان کوتاه نفتی قسمت دوم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
شب تاريك و گرمي‮ بود كه پايين كوشك نصرت پنچركردند. تمام مسافرين پياده شدند. عذرا هم پياده شد. بوي رطوبت آميخته با مرداري از طرف درياچه بلند بود. ستاره‮ ها، مثل آن‮كه ماه را كشته و چالش كرده بودند، تو آسمان سياه سوسو مي‮زدند. شاگرد شوفر بنزين مي‮ريخت. خود شوفر هم بغل پله اتوبوس ايستاده بود و به زن‮ها كمك مي‮كرد سوار شوند چون كه ركاب اتوبوس زيادي بالا بود. وقتي كه دست‮هاي پر قوت و زمخت شوفر، بيخ بازوي عذرا را نزديك پستانش گرفت، بوي تند بنزين زد به دماغ عذرا و لذت هرگزنديده‮ اي در خودش حس كرد. دلش تندتند زد و نمي‮دانست چكار بكند. تا وقتي كه رفت ته اتوبوس روي صندلي نشست، هنوز گيج و منگ بود. مثل اين‮كه خواب شيرين نيمه تمامي‮ديده باشد، با ولع و گيجي پي باقيش مي‮گشت. چند بار عضلات گلويش براي قورت دادن آب دهنش به حركت آمد، اما دهن و گلويش خشك شده بود و بي‮آن‮كه خودش بداند هنوز بازوي راستش را به پهلو زور مي‮داد و مي‮كوشيد از فراري شدن لذتي كه داشت، جلوگيري كند. بوي بنزين هم منگش كرده بود. مدت‮ها بعد از آن در خواب و بيداري دست راستش را به پهلوي خود فشار مي‮داد و خوشش مي‮آمد. بوي زهم دبيت سربي و بوي تند بنزين به دماغش مي‮رسيد و كيف مي‮كرد. حالا خيلي وقت بود كه عذرا، كف باغچه‮ي حياط خودشان زير درخت انار نشسته بود و به انارك‮هاي فسقلي گرد گرفته آن نگاه مي‮كرد و باز هم به فكر شوهر بود. ناگهان صداي نفتي از پشت در بلند شد كه فرياد مي‮كرد: - نفتي! هاي نفت! عذرا با دستپاچگي از جايش بلند شد، ولي همان دم ايستاد و دستش را گذاشت روي تنه كج و كوله درخت انار و در رفتن دو دل ماند. پيش خودش فكر كرد: - بالاي سياهي كه رنگي نيس. هر چي باداباد. گاسم كه زن بخواد. گناه كه نيس؛ نشوم نيس. گاس اونم مثه من پي كي بگرده. دم در كه رسيد، پيت خالي را به طرف نفتي دراز كرد. اين دفعه دست‮هاي سبزه‮اش را بيشتر از هميشه از زير چادر نماز چيت گل اشرفيش بيرون انداخت و النگوهاي شيشه‮اش را زير چشم نفتي نگاه داشت. نفتي با اخم هميشگي‮اش پيت خالي را از دست او گرفت و مشغول نفت ريختن شد. اين دفعه هم بوي تند بنزين زد به دماغ عذرا و دلش تپ تپ كرد. - عمو نفتي، شما بنزين نميرفوشين؟ - بنزين برا چي مي‮خواسين؟ مبادا خانم يه وخ بنزين بريزين تو چراغ كه گُر مي‮گيره‮ها! - خودم مي‮دونم كه گُر مي‮گيره... اما خوب واسيه چيزاي ... ديگه. - واسه چي مثلاً؟ - واسيه تو ماشين. راسي شوما زن ندارين؟ - سه‮تا. - بچه چه‮طور؟ - نه، اجاقم كوره. - تا چارتا كه حلاله. گاسم بعد پيدا بشه. خدا رو چي ديدي... آدم خوب نيس بي‮عقبه بميره. - نه قربون، همين شم كه مي‮بيني زياديه. كي حال داره؟ مگه ما واسيه باباننمون چي كار كرديم كه اولادامون واسيه ما بكنن؟ عذرا هنوز دم در ايستاده بود و خيره به چكه‮هاي نفت كه روي زمين پهن شده بود، زل زل نگاه مي‮كرد. يك پيازفروش، خرش را برابر او نگه داشت و با صداي گرفته‮اي گفت: - خانوم دو ري پياز خوب انباري داريم، نمي‮خواين؟ پيازش خيلي خبه. مال اصباهونه. از دور صداي آشناي نفتي به گوش مي‮رسيد: - نفتي!‮ هاي نفت!

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب